#فراری #قسمت_706
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد.
آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند.
جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت.
پولاد اهمیتی نداد.
با هیجان بازی را دنبال می کرد.
پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید.
و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید.
بلند شد و گفت:شام بکشم؟
-آره دخترجان خسته ام.
-چشم.
زود بلند شد.
ولی پولاد در هوای دیگری بود.
کاری به هیچ کس نداشت.
فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد.
پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد.
سفره را چید.
پولاد و خاله باجی را صدا زد.
پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد.
-خوبه دختر شهری.
خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت.
-آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی.
-از معصومه یاد گرفتم.
خاله باجی سر تکان داد.
-نوش جانتون.
پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود.
فقط می خورد.
چون فوتبال مهمتر بود.
پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود.
برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد.
ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد.
مدام جوابی در آستین داشت.
کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید.
خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد.
مجبور بود دیگر.
مگر این دو دست برمی داشتند؟
بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/
پولاد سینه جلو داد.
-خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند.
-بهتون آوانس دادیم بدبختا.
-آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه.
-همش واقیته.
-آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن.
پوپک فقط لبخند زد.
در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود.
فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود.
حس عجیبی داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_707
مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟
پولاد، پولاد بود.
آقای مهندس دهات و پسر مادرش...
هیچ رابطه ای با او نداشت.
کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان.
او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران.
باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند.
آنوقت پولاد بی پولاد.
تازه او که حسابش نمی کرد.
علاقه ای در بین نبود.
فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند.
هیچ کار دیگری با هم نداشتند.
تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد.
پوفی کشید.
افکارش همگی منفی بود.
بلند شد و سفره را جمع کرد.
-چی شد؟ زبونتو موش خورده؟
خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم.
پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم.
همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت.
پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند.
خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد.
می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن.
حوصله ی سرو صدایشان را نداشت.
-مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟
-نه!
پولاد اخم کرد.
-چرا به فکر خودت نیستی؟
-ای مادر، عمر دست خداست.
پولاد یکی به دو نکرد.
چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد.
آب در هاون کوبیدن بود.
قرص هایش را از روی اپن برداشت.
با لیوان آب به دستش داد.
-مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته.
خاله باجی همه را با آب خورد.
به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود.
پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند.
چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد.
از اتاق بیرون آمد.
پوپک هم ظرف ها را شسته بود.
-امشب از لب تاب من فیلم ببین.
پولاد حرفی نزد.
کنار سماور دراز کشید.
روز خسته کننده ای داشت.
خدا را شکر که زود هم تمام شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan