eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند. آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟ به والا که هیچ... تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود. دل بدهد. مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد. مجرد می ماند. عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند. آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد. خیلی هم راحت بود. هیچ کس عذابش نداد. خوش و خرم زندگیش تمام شد. او هم میراث دار عمویش می شد. مادرش کلی نوه داشت. لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد. حتما که نوه ها نباید از پسر باشند. خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند. -پولاد.. نگاهش روی پوپک برگت. اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟ هم عجیب بود هم خوش نواز... -بله؟ -حواست به فیلمه؟ -آره! پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟ چپ چپ به پوپک نگاه کرد. اول اسمشان هم یکی بود. بعدا درون فامیل همین می شد مسخره.... اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند. -می خوام برم بخوابم. پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد. -ا، چرا خب؟ تازه سر شبه. -تنهایی ببین. از جایش بلند شد. پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم. شانه بالا انداخت. راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت. قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود. نه سنگ نما داشت نه سرامیک... ساده ی ساده... -خیلی بدجنسی! لبخند زد. ولی به پوپک نگاه نکرد. از پله ها بالا رفت. گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد. بچه شهری و فحش دادن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خنده اش گرفت. با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند. این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت. شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد. و دلربا.... **** زیر دلش درد می کرد. بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد. شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود. خشایار با ذوق نگاهش می کرد. بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود. آن هم یک پسر. همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد. به عنوان جانشینش. کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد. ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد. ولی بلاخره راضی شد. و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود. ویارش هم که تمامی نداشت. مدام ترشک می خورد. کلی هم ذوقشان را می کرد. پوپک هم که پیدایش نشد. هنوز نگرانش بود. این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود. حالا درون این کشور... کجا را دنبالش می گشت؟ لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند. همه ی حساب هایش را بسته بود. همین ها عذابش می داد. -شیدا... شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت. -جانم عزیزم. -زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا. لب های شیدا کش آمد. -چشم. گوشیش را از کنارش برداشت. شماره ی شاهین را گرفت. -الو... صدای گوشیش را کم کرد. مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن. نمی خواست صدا به خشایار برسد. -سلام عشقم، خانمم، جان دلم... -شاهین جان... -جونم؟ -خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا. -راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan