eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. -بفرمایید داخل. خودش هم زودتر رفت و سماور را روشن کرد. باید زود برای ناهار دست به کار می شد. تازگی از معصومه قیمه یاد گرفته بود. از فریزر گوشت بیرون گذاشت و مشغول شد. ترنج بعد از اینکه به اطراف سرک کشید داخل آمد. نواب هم زیر شیر درون حیاط آب به سرو صورتش زد. آب به قدری خنک بود که دستانش یخ زده بود. -ببخشید که من خونه نبودم که چای رو زودتر بذارم، فکر نمی کردم امروز برسید. ترنج جواب داد:پولاد می دونست. -چیزی نگفت. -حتما یادش رفته. پیاز در حال سرخ شدن بود. گوشت ها را رویش ریخت. دستانش را شست و به سمت سماور آمد. درون قوری چای خشک ریخت. با عجله و تند تند کار کردن واقعا سخت بود. باید به همه ی کارها رسید. چای را دم گذاشت. از یخچال میوه بیرون آورد. -پولاد هنوز برنگشته؟ -ظهر میاد. باید زنگ می زد و خبر می داد که مهمانانش رسیده اند. -زنگ می زنم بهش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کارش را راحت کرد. پس فقط حواسش را به آشپزی می داد. ترنج ساکت بود. بیشتر حواسش را داده بود به اطراف. به اطرافش نگاه می چرخاند. همه چیز نوستالوژی بود. قدیمی و دوست داشتنی! چقدر حس خوبی داشت. یاد مادربزرگش می افتاد. وقتی قبل از مرگش مدام به دیدنش می رفتند. پوپک فرز از یخچال میوه بیرون آورد. چقدر همزمان کار کردن سخت بود. مدام می ترسید خرابکاری کند. نواب بیرون رفت تا به پولاد زنگ بزند. میوه های شسته را درون جامیوه ای پایه دار گذاشت. حس زن خانه را داشت. ترنج بلاخره بلند شد. -عزیزم کمکی نمی خوای؟ پوپک لبخند زد. -نه ممنونم. جامیوه ای را همراه بشقاب و چاقو روی اپن گذاشت. -من میارم فقط بخورید این تنها کمکه. ترنج بلند خندید. -چشم. جامیوه ای را برد تا کمکی کرده باشد. از پولاد شنیده بود که اینجا دارد اجاره می داد. پس وظیفه ای برای پذیرایی از مهمان ندارد. از خوبیش بود که داشت از مهمانان صاحب خانه اش پذیرایی می کرد. -تو روستا سخت نیست؟ -اولش یکم، حالا دیگه نه! -مگه چه فرقی کرده؟ -با همه چیز کنار اومدم. -مگه نمی خوای برگردی؟ -تا یک سال دیگه کی مرده کی زنده اس؟ ترنج لبخند زد. پس این دختر شهری حسابی در جلد یک دختر روستایی فرو رفته بود. -موفق باشی عزیزم. -ممنونم. نواب داخل آمد. -داره راه می افته. ترنج با حساسیت گفت:نکنه مزاحم کارش شدی؟ -نه گفت تمومه. کنار ترنج نشست. هلوی درشتی برداشت. -خاله باجی کجاست؟ -گاوها رو بردن بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan