#فراری #قسمت_721
-سن فقط یه عدده.
ترنج هم سر تکان داد.
-منم موافقم، همین که به خودت اهمیت بدی کافیه.
پوپک به اطرافش اشاره کرد.
-تا یه ماه پیش اینجا خیلی سرسبز بود.
-پاییز خیلی سرد میشه.
پوپک زیرچشمی به به شکم نداشته ی ترنج نگاه کرد.
-واقعا بارداری؟
ترنج خندید.
-پولاد دهن لق گفت؟
-نه، وقتی داشت تلفنی حرف می زد شنیدم.
-هوم، تازه شده، یک ماهمه.
-پس زیاد به خودت سخت نگیر.
-نه بابا، از الان ناز کردن هام شروع شده.
می دانست هم صحبتی با ترنج دلچسب خواهد بود.
همین هم شد.
تقریبا تمام اطراف خانه ی خاله باجی را گشتند.
وقتی برگشتند غذا آماده بود.
ترنج کمکش کرد و سفره را چیدند.
بعد از ناهار باز هم خاله باجی رفت.
ولی نه بیرون.
رفت به طویله که اوها را بدوشد.
ترنج هم رفت که ببیند.
ولی پوپک خسته بود.
با عذرخواهی به اتاقش رفت.
بدجنسی نمی کرد.
ولی آنها مهمانان پولاد بودند.
باید برایشان وقت می گذاشت.
فردا شنبه بود.
از فردا می رفت سرکلاس و مدرسه.
دیگر کمتر در خانه بود.
پس مهمانانش می ماند برای خودش.
هرچند که با ترنج مچ شده بود.
ولی گاهی آدمی مهمتر از همه می شود.
رخت خواب انداخت و دراز کشید.
در اتاق را قفل کرده بو.
می خواست راحت باشد.
حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت.
بدبختی این بود تا کمی هم تنها می شد شاهین برایش جان می گرفت.
واقعا دوستش داشت.
چقدر رویابافی کرده بود.
چقدر ایده و نظر داشت برای زندگی با او...
با اینکه شاهین بیشتر از ده سال از او بزرگتر بود.
ولی دوستش داشت.
ته دلش برایش غنج می رفت.
اما حالا غیر از نفرت هیچ چیزی نمانده بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_722
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید...
اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد.
از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است.
ندیده بود.
ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت.
از دست او هرکاری برمی آمد.
مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد.
می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد.
ولی سگ بیچاره با سم مرد.
با یادآوری آن روزها عصبی می شد.
دلش می خواست شیدا را بکشد.
دست مشت شده اش را زیر بالش برد.
باید کمتر فکر کند.
ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟
صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد.
حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است.
رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند.
پوفی کشید.
بدشانسی بود دیگر...
آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود.
ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد.
با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد.
رفتارش همیشه عادی بود.
ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت.
انگار که بخواهدش.
برای خودش...
حسادت به جانش افتاده بود.
با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد.
نفس عمیقی کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند.
ولی نشد که نشد.
مجبور شد و روی رخت خوابش نشست.
کاش مدراس از امروز باز می شد.
سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد.
به سراغ کارتن کتاب هایش رفت.
البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد.
کتاب هایش را بچیند.
یکی از رمان ها را بیرون آورد.
تهران که بود خرید.
"ویرانی"
دوستانش که خیلی تعریف می دادند.
به دیوار تکیه زد.
صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد.
آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد.
صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت.
بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan