#فراری #قسمت_736
بیا، اینجا که فعلا کار تعطیل میشه، موندن فایده نداره.
پولاد ساکت شد.
-هیچی معلوم نیست.
ترنج گفت:چیکارش داری نواب؟ بعد از سالها برگشته اینجا.
پولاد زیرچشمی به پوپک نگاه کرد.
ساکت و آرام بود.
-فعلا که تا دو سه هفته ی دیگه کار داریم.
بغضش گرفت.
این نواب آخر هم می کشاندش اصفهان.
-باشه پس بعدش منتظرم.
پولاد حرف نزد.
پس تایید شد.
دلش نمی خواست دیگر چای بخورد.
ترنج هنوز هم پر از هیجان بود.
از هرچیزی با ذوق و شوق تعریف می کرد.
نمی فهمد که پوپک دارد جان می دهد.
به خودش قول داده بود دلبسته ی هیچ مردی نشود.
کاری به هیچ مردی نداشته باشد.
ولی وقتی دو ماه با یکی زیر سقف باشی.
عادت می کنی دیگر.
وگرنه او که عاشق نبود.
دلبسته نبود.
فقط دوست داشت پولد باشد.
هرروز ببیندش.
صبحانه، ناهار و شامش را با او بخورد.
گاهی سربه سرش بگذارد.
آتش بسوزاند.
فیلم ببیند.
این ها که عاشقی نبود.
عادت بود.
یک عادت جذاب که نمی توانست ترکش کند.
اصلا نمی خواست.
-چاییتو بخور پوپک سرد شد.
به زور لبخند زد.
-می خورم.
ولی دلش به چای که واقعا هم سرد شده بود نمی رفت.
الان فقط می خواست با دستان خودش نواب را خفه کند.
مردیکه آمده بود پولاد را با خودش ببرد.
البته شاید پولاد قصد داشت برود.
نواب فقط یک تلنگر و یادآوری بود.
لیوان چای را پایین گذاشت.
-سرد شد.
نواب فلاکس را به سمتش گرفت.
-بده باز بریزم.
-میلم دیگه نمی کشه.
پولاد مستقیم و با اخم نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan