🌹شهیدی که قول داده است زائرانش را #دعا کند!
@cognizable_wan
در #بهشت_زهرای تهران، شهیدی خوابیده است که قول داده است برای زائرانش دعا کند.
سنگ قبر ساده او
حرفهای صمیمانه اش در #وصیتنامه
و قولی که به زائرانش می دهد
دل آدم را گرم و امیدوار می کند.
وصیت نامه متفاوت و خواندنی او پر است از نکات کلیدی و کاربردی...
سلام علیکم و رحمه الله
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس #حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است!
شما چهل روز #دائم_الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
#نمازهای_واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.
#سوره_واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.
انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با #نماز_شب می رسد.
برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان💚 ارواحنافداه نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی #شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است.
برادران و خواهران من، #امام_زمان💚غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم.
از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه)
سه چیز را هر روز تلاوت کنید
1- زیارت عاشورا
2- نافله
3- زیارت جامعه کبیره
اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد #شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم. و سلام را به امام زمان💚ارواحنافداه بفرستید تا رستگار شوید.
خواندن #فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان #حضرت_زهرا💚(سلاماللهعلیها) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.
السلام علیکم
#شهید #مدافع_حرم
#سجاد_زبرجدی
آرامگاه: قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران، چند قدم بالاتر از یادبود شهدای مفقودالاثر
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺➿🌺➿🌺➿
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه_ودو
🌷دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. امانیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.?
🌷وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم. مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم.
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد.
🌷اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر #جمعه ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند.
🌷اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد.
🌷اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم:
– نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود.
🌷حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید.
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.با یه لیوان چای اومد سمتم
– خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، #رنگ_زندگی گرفته بود.
🌷عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم.
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود.
– اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟
🌷و من فقط خندیدم. روزگار، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت.
حرف از جا افتادن چهره شد
یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای #مدافع_حرم
✍ادامه دارد..
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وسه
🌷ازدانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد.– شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب#توانایی_علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم.
🌷می خواستیم اگر برای شمامقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم.از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق.– آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره.
🌷شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا.تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده.– هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم.
🌷جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد.– ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری.
🌷دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم.
دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود.
🌷– این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت واینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضومفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار وفرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه
ادامه دارد.....
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_سی_پنجم
#نویسنده_فاطمه_امیری
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
( عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم... ) 2
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غلامت...
( عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...) 2
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سوم
🍀راوی زینب☘
صداے آقایی:
_خانم عطایی فرد🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
داداش:
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی😅
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉
_آخجووووون هوووراا😁👏وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب☺️... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانبازجنگ_تحمیلی وپاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود😔چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش #پاسدار شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂
_عه داداش😬
داداش:والا😜
_خب بگو ببینم.. کی عروس😍ما میشه؟
چندسالشه؟خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از #اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟😢
داداش:بله... 25روز دیگه😍
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوشش
دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد
_اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!😊
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم
_تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟😔😔
طوری به رویم خندید😃😃 که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد
_همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب(س) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟😊
و من
منتظر همین #پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم..
و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم..
به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم
_پس میتونم یه بار دیگه...
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد
_میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،...
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم
_دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!
که ابوالفضل خندید😁 و رندانه به میان حرفم آمد
_پس خواستگاری هم کرده!😁😜
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت
_البته این یکی🌸 با اون یکی🔥
خیلی فرق داره! اون #مزدورآمریکا بود، این #مدافع_حرم!😊
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 وصیت تکان دهنده شهید تازه تفحص شده
🔺نخبهای که از بورسیه آلمان به سوریه رسید!!
..
شهید #مدافع_حرم
http://eitaa.com/cognizable_wan