🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت_ویک
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس...
دلم پر می زد...
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭
با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم....
سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،...
روي قلبش که آرامش بگیرم،...
ولی ترکش ها مانع بود....
اون روز هم نذاشتن،..
چون کالبد شکافی شده بود....
صورتش رو باز کردم....
روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن...
گفتم:
_"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
#مهراافتاد...
#دوطرف_صورتش_وچشماش_بازشد....
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن...
گفتم:
_"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭
چشماشو بستم و بوسیدم...
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم...
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم...
سفارش کردم توي قبر رو ببینن،..
زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
بعد از مراسم،..
خلوت که شد رفتم جلو....
گلا رو زدم کنار...
و خوابیدم روي قبرش....
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣
بعد از چند روز بی خوابی،...
دو ساعت همون جا خوابم برد....
تا چهلم،..
هر روز می رفتم سر خاك....
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه #فاصله رو حس کردم....
رفتم کنار پنجره....
عکس منوچهر را روي حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه....
گفتم:
_"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانم نداد....😭😩
دلم میخواست بدوم....
جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم....
این چند روزه...
اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم...
دویدم بالاي پشت بام....
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭
آنقدر که سبک شدم ....
تا چهلم نمی فهمیدم...
چی به سرم اومده...
انگار توي خلأ بودم...
نه کسی رو میدیدم،...
نه چیزی میشنیدم...
#روزاي_سخت_تر بعد از اون بود....
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد....
یه شب بالاي پشت بوم نشستم...
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم...
دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست...
عصبانی شدم.😠
داد زدم:
_"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین....
تا چند روز نمیتونستم بالا برم....
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت....
علی آوردش پایین....
هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
🕊🕊 پایان 🕊🕊
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan