هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وچهارم
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو #میشناختی اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم..
در حقیقت من مرده بودم.. #شهیدهادی بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه #صبور باشیم☺️
-ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم
در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢
با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢
با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به #یادت بودم..😢
تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به #یادم باش..😢
خواهرت زینب
عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅
-آره عالیهههه😍👏
رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یه دره خیلی سبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan