eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
636 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱 نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده.. ذهنش تشویش داشت... قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت. صحن خلوت بود... اورژانس آمد...💨🚑 ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥 سوار آمبولانس شدند... ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.. دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند.. ✨سی بار یامجیر خواند.. ✨سی بار امن یجیب خواند.. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰 آیه الکرسی میخواند... به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐 ریحانه.... مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون😞🙏 _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊 _بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞 وارد اتاق شد... زد.😍 با انرژی، باید نقش را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت... ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅 ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒 اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜 سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁 یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan