💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هشتم
🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃
حال و هوایش را دوست داشتم،..
زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که #نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇
چندروزی گذشت،..
محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود☺️
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،😎
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:
👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :
_بله.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan