🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جسارت_احمد!🌷
🌷در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مىخواهى از خودت دفاع كنى؟ احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضد اسلامى آنان بدش مىآمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين.
🌷با استاد گلاويز شد. استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلىكوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.
🌹خاطره ای به ياد سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى (خاطره اى از دوران تحصيل شهید کشوری در خارج از كشور)
❌️❌️ ....و هستن غربگداهایی که دوست دارن وطن رو مفت بدن بره!!!
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گلوله_غذای_کودکان_گرسنه!!🌷
🌷بهار ۵۹ در اوضاعی که بحران اقتصادی و وضعیتی رقتبار بر شهر سنندج حاکم بود و کمبود دارو، روغن نباتی، سوخت، آذوقه و مایحتاج عمومی کمر مردم را خم کرده بود، گروههای مسلح غیرقانونی در قامت مدیران تحمیلی حاکم بر شهر سنندج سرگرم جنگ قدرت، فزونطلبی و سهمخواهی بودند. آنها ضمن به کارگیری ترفند برون فکنی، همچنان ضعفهای اداره شهر را به دوش پاسداران انقلاب و شبه نظامیان کُرد که شهرهای جنوب، شمال غربی و شمال شرقی سنندج را تحت کنترل داشتند میانداختند.
🌷گفته میشود به دلیل توسعه روز افزون تشکیلات سیاسی نظامی گروهها و افزایش حجم نیروی انسانی آنها، میزان کمک استانی کمتر از ظرفیت یاد شده بود و این کمکها کفاف جمعیت فعلی سنندج را نمیداد. با احتمال وقوع جنگهای درون جبههای و گسترش مقابله مجدد با جمهوری اسلامی، این کمکها در انبارهای متعلق به هر یک از گروهها ضبط شده بود.
🌷یکی از شهروندان سنندجی در بیان خاطرات آن زمان میگوید: سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و بچه خیلی گرسنه بود. دیگر طاقت نداشت و همینطور بیتابی میکرد. گریههای پیوسته او ناچارم کرد برای پیدا کردن شیر بیرون بیایم که آن از خدا بیخبر جلویم را گرفت. گفتم که: میخواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم. گفت: بچه را به من بده تا به او شیر بدهم. بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و به دهان او شلیک کرد.
🌷سیاوش جوادیان یکی از نظامیان حاضر در صحنه نیز در اینباره میگوید: گرسنگی و بیغذایی امان مردم را بریده بود. فشار گروههای ضدانقلاب باعث شده بود بچههای مریض، بدون دارو و بیمارستان در برابر چشمهای نگران اعضای خانواده بمیرند و کسی نتواند برای آنها کاری انجام دهد....
📚 کتاب "بیست و دو روز نبرد" مجید نداف
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#عراقی_ارتشی_که_هراسان_به_ایران_فرار_کرد!🌷
🌷من بیسیمچی فرمانده گروهان بودم. گردان مأموریت داشت تا برای مقابله با تک دشمن اقدام کند. با فرمانده گروهان به سمت خط میرفتیم که به علت اجرای آتش دشمن و اصابت ترکش خمپاره، از ناحیه پا مجروح شدم. از آنجا من را با آمبولانس به بیمارستان شهر دزفول بردند. بعد از دو روز بستری در آن مکان، چند روز استراحت پزشکی داشتم که برای دیدن خانوادهام به فیروزکوه آمدم. بعد از مرخصی، خودم را به لشکر در اهواز معرفی کردم.
🌹به لشکر مأموریت داده بودند که در منطقه قصر شیرین - مرز خسروی- اجرای پدافند کند. من همچنان بیسیمچی فرمانده گروهان بودم. یک روز بهاتفاق فرمانده از مرز خسروی به سمت قصر شیرین میآمدیم. در جاده، فردی هراسان جلوی ماشین ما را گرفت. رفتارش خیلی مشکوک بود. فرمانده به راننده دستور داد تا بایستد و او را هم سوار کند. متوجه شدیم یک عراقی است. گفت از ارتش عراق فرار کرده و قصد پناهندگی دارد. بعد از بازدید بدنی، سوارش کردیم و به مقر لشکر تحویل دادیم.
#راوی: رزمنده دلاور علیمحمد ارجنه از سمنان
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#نان_شماره_یازده....🌷
🌷یادم هست یک روز با دوستم زهرا در حال بازی بودیم که ناگهان صدایی بلند شد و یک تکه آهن مثل فرفره به سمت ما آمد. من به طرف خانه فرار کردم اما با چشم خودم دیدم که این تکه آهن به کمر زهرا خورد و او را از کمر نصف کرد و در حالی که پاهایش در حال حرکت بودند فریادم بلند شد؛ زهرا، زهرا، مادرم آمد، چند نفر از بچههای بسیجی آمدند و جنازه زهرا را برداشتند و بردند. زهرا در بمباران تمام خانوادهاش را از دست داده بود فقط مادربزرگ پیرش با او زندگی میکرد، بعدها مادربزرگ زهرا هم در یک بمباران شهید شد.
🌷کم کم حملات هوایی عراق شدید شد و در یکی از همین روزها که مادرم مشغول پختن نان بود و من و برادرم کنار مادر بودیم، من در حال شمردن نانها بودم درست به شماره یازده که رسیدم صدای مهیبی بلند شد. یک لحظه صدای مادرم را شنیدم که میگفت: «امی امی.» گردو خاک همهجا بلند شد، سرم سوخت، چند لحظهای گذشت، نگاهی به اطرافم کردم برادرم در خون غلتیده بود و هیچ تکانی نمیخورد. پای مادرم جدا شده و کنارم افتاده بود، خون نانها را فرا گرفته بود. فریاد زدم: «تعالو ام مات.» بیایید مادرم مُرد.
🌷خواهرم را صدا زدم، پدر و برادرانم در خط بودند. خواهران و برادران سپاهی آمدند جنازه برادرم را روی یک پتو گذاشتند و بردند، اما جنازه مادرم را که تکه تکه شده بود به هر طریق بود، جمع آوری کردند. چیزی که دلم را آتش زد و تا به امروز به یادم مانده و مرا میسوزاند قلب مادرم هست. وقتی جنازه مادر را جمع کردند، دیدم کنار نانی یک تکه خونی افتاده و یکی از برادران آن را برداشت و کنار مادرم گذاشت. جیغ و داد زدم: «قلب مادرم، قلب مادرم.»
🌷مادرم شب قبل از شهادتش خواب شهادت را دیده و صبح آن روز برای پدرم تعریف کرده بود، خواب دیده بود که تکهای از بدنش جدا شده و به آسمان رفته، قلبش جدا شده و.... و درست همین اتفاق افتاد. آری مادرم در وطن ماند تا قلبش را در راه اسلام بدهد. مرا به بیمارستان بردند، ترکش به سرم خورده بود. همان ترکشی که مادر و برادرم را شهید کرد و مرا تا به امروز آزار میدهد....
#راوی: جانباز سرافراز خانم خیریه معاوی
📚 کتاب "منظومه عشق"، اشرف سیف الدینی
منبع: سایت نوید شاهد
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#راه_مدرسه_در_جبهه!!🌷
🌷موج خمپاره او را گرفته بود. بعد از یک ساعت بههوش آمد، از من پرسید: «راه مدرسه از کدام طرف است اخوی؟» برخاستم دستش را گرفتم و گفتم: «دنبال من بیا، من هم به همان جا میروم.»
🌷به اتفاق یکی از دوستان او را به آمبولانس رسانیدیم. در عقب را باز کردم و او را فرستادم داخل، گفتم: «این کلاس شماست، سر و صدا نکن الان معلم میآید.»
🌷نگاهی معصومانه کرد و سرش را به علامت رضایت تکان داد. راننده را صدا زدم. وقتی به خودش آمد که دیگر خیلی دیر شده و آمبولانس حرکت کرده بود. به شیشه میکوبید و ما برایش دست تکان میدادیم!
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دست_نفر_چهل_و_هفتم....🌷
🌷داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقهای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقیها اجازه عبور نمیدادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخترین روز دوران تفحص بود.
🌷۴۶ شهداى غواص آنجا بودند، دست و پا و چشمهای همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه میدیدم باور کردنی نبود؛ بعثیها این اسیران جنگی را زنده به گور کرده بودند. پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. آنها ۴۶ شهید گمنام بودند.
🌷....در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛ انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدتهای طولانی مونس من شده بود؛ هر وقت کار ما گره میخورد به سراغ این دست میآمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد.
#راوى: جستجوگر نور شهید معزز علی محمودوند
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#صدایی_که_برای_همیشه_قطع_شد!
🌷در خط فاو بودیم. تبلیغات عراق یک بلندگوى چهار بوقه داشت که عصرها تا شب آهنگهاى عربى پخش میکرد، یک شب بچههاى ایران رفتند بلندگو را کِش رفتند و آوردند توى خط ایران و نوارهاى آهنگران و آهنگهاى مذهبی پخش کردند.
🌷حدوداً ۲ شب گذشت، دوباره عراقیها بلندگو را کش رفتند و چندین مرحله همین کار تکرار شد، تا اینکه بچههاى ما جاى آن را پیدا کردند. با گلوله بلندگو را سوراخ سوراخ کردند و صداى آن را براى همیشه قطع کردند.
#راوی: جانباز شیمیایی محمدحسین صوغانی
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#هنوز_بعد_از_سالها....🌷
🌷یک ماه مانده بود به عملیات والفجر ده، تقریباً نیمی از گردان ضد زره را بردند مریوان، بعد از چند روز استقرار در مریوان یک روز صبح زود گروهی از بچههای گردان را جدا کردند و به آنها بادگیر و چکمه دادند و بنده هم در همین لحظه رسیدم و به جانشین گردان اقای شهسواری گفتم که هرجا که این بچهها را میبرید من هم میآیم. اول قبول نکرد وقتی دید اصرار میکنم پذیرفت. بعد از گرفتن بادگیر و چمکه برای رفتن آماده شدیم ما را سوار بر تریلری کردن که مقداری گلوله آر.پی.جی یازده تفنگ هشتاد و دو و موشک مالیوتکا بود و بهطرف مرز به راه افتادیم. هوا بسیار سرد همراه با برف و باران بود.
🌷پس از پیمودن چندین کیلومتر راه پُر پیچوخم کوهستانی نزدیک ظهر رسیدیم حوالی دزلی جای چند نفر از بچهها که یک هفته قبل رفته بودند تا چادر بزنند برای گردان که قرار بود چند شب قبل از عملیات در آنجا مستقر شوند ولی بهعلت نامساعد بودن هوا، ریزش بیش از حد برف موفق نشده بودند و فقط یک چادر جهت سرپناه خودشان زده بودند. خلاصه آنجا پیاده شدیم و مهمات را خالی کردیم. شدت سرما امان بچهها را بریده بود و بارش برف و باران هم ادامه داشت. سرپناهی هم نبود. خلاصه در حوالی توپخانه ارتش بود رفتیم جعبه خالی را آوردیم و از تخته آنها آتش روشن کردیم و دست و پا را گرم کردیم.
🌷خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اینکه ظهر شد و بچهها چند نفر چند نفر وارد چادر برادران قبلی [شدند] و نماز ظهر و عصر را خوانند و بعد از آن مقدار کمی غدا به هر نفر یک تا دو لقمه رسید، صرف شد. من موقع غذا دیدم شهید عزیر غلامرضا حدیدی که فرمانده گروهان بود کناری ایستاده بهطوری که کسی متوجه نشود. تعارفش کردم، دیدم گفت: نه غذا کم است بگذار به برادر دیگری برسد. با اصرار جلو آمد و یک لقمه برداشت گفت: شما بخورید که شب سختی در پیش داریم. هنوز بعد از سالها آن نگاه مهربان و دلسوزانهاش را از یاد نبردهام. روحش شاد، یادش گرامی باد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید غلامرضا حدیدی
#راوی: رزمنده دلاور صفر سنجری از جیرفت
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گلوله_خمپاره_پودرش_کرده_بود!!🌷
🌷در حال عقبنشینی بودیم که گم شدیم؛ نزدیک سه راه شهادت. ۹ نفر بودیم؛ ۳ نفر بچه خراسون، ۵ نفر بچه گیلان. خاکریزی برای پناه گرفتن نبود. رگبار تیر بود که به سمتمون میاومد. باید جوری پراکنده میدویدیم که هدف نباشیم. قرار شد با سه شماره، همه شروع کنیم به دویدن. موقع دویدن، حس کردم پشتم گرم شد. فکر کردم شاید ترکش خوردم، توجهی نکردم. وقتی رسیدیم به جاده، جلوی ماشینا رو میگرفتیم، فقط....
🌷فقط ماشین فرماندهی میاومد و ماشین تدارکات. نیم ساعت بعد، رسیدیم به عقبه؛ اردوگاه کارون. اونجا نگاه کردم، دیدم ۸ نفریم. یه نفر، کم بود. کی بود اون یه نفر؟ لباسامو در آوردم و انداختم توی تشت که بشورم، پوست و گوشت و استخون همون نفری که کم شده بود، از لباسم ریخت بیرون توی تشت. گلوله خمپاره، پودرش کرده بود....
#راوی: رزمنده دلاور علی ثابت، بیسیمچی گردان مخابرات تیپ ۲۹ نبیاکرم باختران
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سرقت_بنزین_از_ماشین_فرمانده!!
🌷روزی یک سواری تویوتای مسی رنگ مقابل مقر توقف کرد، دیدم محمد جهان آرا پشت فرمان است، وقتی از ماشین پیاده شد با من سلام علیک و روبوسی کرد. جهان آرا بدون مقدمه گفت: فکر نمیکردم تا حالا در شهر مانده باشی، وقتی شنیدم هستی، گفتم، بیایم تو را ببینم. نمیدانم چرا محمد فکر میکرد، من نمانده باشم، از دیدن او خیلی خوشحال شدم، با هم به سمت مقر حرکت کردیم، از او سؤال کردم، به بچهها بگویم شما کی هستید؟ گفت: نه. از اوضاع و احوال سؤال کرد و گفت: کم و کسری ندارید؟ گفتم: نه الحمدالله، همه چیز هست، نیرو هم زیاد داریم، تازه این همه نیرو هم اینجا لازم نیست، چون خطر زخمی و شهید شدن آنها را افزایش میدهد.
🌷با محمد سمت سنگرها آمدیم، گفتم: میخواهم جایی را نشان شما دهم که بجز بچههای مقر، کسی از آنجا اطلاع ندارد. گفت: کجا؟ گفتم: همین ساختمان نیمه ساز رو به رو. گفت: آنجا چی است؟ گفتم: الان میبینید. رفتیم داخل ساختمان، چشم محمد به یک انبار مهمات خورد با تعجب پرسید: این همه مهمات اینجا چکار میکند؟ گفتم: از این ور و آن ور جمع کرده و برای روز مبادا نگه داشتهایم، اگر یک هفته دیگر هم مهمات به ما نرسانید، تأمین هستیم. گفت: این مکان برای شما خطر دارد، اگر خمپاره یا گلولهای اصابت کند، همه به هوا میروید. گفتم: نه دو تا سقف دارد و در بالای هر سقف، یک گونی خاک گذاشتهایم.
🌷حدود نیم ساعت با هم بودیم، بعد گفت، باید برود، خداحافظی کرد و رفت. وقتی محمد رفت، یکی از بچههای مقر گفت: امروز چند ساعت تلویزیون تماشا میکنیم. گفتم: با کدام برق؟ گفت: با موتور برق. گفتم: با کدام بنزین؟ گفت: با بنزین ماشین دوست شما. با عصبانیت گفتم: ای وای، چکار کردید؟ میدانی او چه کسی بود؟ آبروی مرا بردید. یکی از بچهها گفت: مگه کی بود؟ گفتم: محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر. بچهها باور نمیکردند، جهان آرا به تنهایی نزد ما آمده باشد، درحالیکه اجازه معرفی خود را هم نداده بود. گفتم: چقدر بنزین از ماشین محمد کشیدید؟ گفت: ۲۰ لیتر. گفتم: بنده خدا، اگر در راه نماند، خوب است.
🌷می توان از شخصیت مهربان، مدیریت و سیمای نورانی جهان آرا به اندازه یک کتاب نوشت. باید یاران نزدیک محمد از روحیات و خصوصیات رفتاری این فرمانده محبوب بنویسند، من تنها چند جمله درباره جهان آرا میگویم. محمد قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشد، فرمانده قلبها و همیشه در پی جلب و جذب دل افراد بود. هرگز ندیدم کسی را از خودش ناراحت کرده باشد، بسیاری از بچهها ابتدا جذب محمد و بعد جذب سپاه شدند. محمد زمان انقلاب و پیش از جنگ هم سعی در جذب افرادی داشت که در خط انقلاب نبودند، جاذبه محمد جایی برای دافعه نمیگذاشت، حتی ندیدم در بین مخالفان، کسی محمد را دوست نداشته باشد.
🌷جهان آرا نزد هر فردی با هر فکر و اندیشهای همیشه قابل احترام بود و هست. شهید جهان آرا یکی از هزاران شهید گلگون کفن انقلاب از خطه خونین شهر است که فرماندهی سپاه شهیدان این شهر را به عهده داشت. وی در دوران دشوار دفاع مقدس، در مسیر به بار نشستن خون شهدا، آسایش و آرامش را بر خود حرام کرد و مردانه در مقابل متجاوزان بعثی ایستاد. جهان آرا و تعدادی از سرداران و سربازان فاتح ارتش اسلام هشتم مهرماه سال ۱۳۶۰ درحالیکه پس از رزمی بیامان با بعثیان متجاوز، از جبهه نبرد حق علیه باطل باز میگشتند، بر اثر سانحه سقوط هواپیما در حوالی تهران به خیل شهدا پیوستند.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد سيد محمد جهان آرا
#راوی: رزمنده دلاور علی سالمی از رزمندگان خرمشهری دوران دفاع مقدس
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حرفهای🌷
🌷بعد از اولین بمبهایی که در روزهای عید ۱۳۶۴ خنثی کردیم، برای اینکه کارها با سرعت و نظم بیشتری انجام شود، مسئولین شهر فکرهایی کردند. مثلاً یکی از این تدابیر، بیسیم مرکزی بود. آن زمان ما یک بیسیم مرکزی داشتیم که خبر اصابت بمبها را از بیسیم مرکزی میگرفتیم. هرخبری میشد، بلافاصله بین کمیته، سپاه، نیروی هوایی، استانداری و چند مرکز دیگر اطلاعرسانی میشد. همهی این گروهها در یک کانال بودیم. به محض اینکه جایی بمباران میشد، بلافاصله به ما خبر میدادند. این کانال از قبل ایجاد شده بود. سالها قبل، یک سری اتفاقات افتاده بود که مجبور شده بودیم این شبکهی بیسیم را درست کنیم.
🌷مثلاً همان روزهای اول جنگ، جایی بمبخورده بود. باید به ما که نیروی هوایی بودیم، اطلاع میدادند کجا بمب خورده تا برویم خنثیاش کنیم. ولی میرفتیم، میدیدیم بچههای کمیته بمب را پیدا کردهاند، بار کردهاند، برداشتهاند و بردهاند توی طبقهی دوم ساختمان کمیته حالا تصورش را بکنید؛ یک بمب ۵۰۰ کیلویی، در طبقهی دوم ساختمان. یکی از بچههای ما رفته بود که این بمب را از کمیته بیاورد پایین، تعریف میکرد میگفت: «من بمب رو با فیوز آوردم پایین.» گفتم: «چه جوری این رو آوردی؟» گفت: «این گوساله بمب رو برداشته برده طبقهی دوم، یه بمبِ مسلح رو!» خدا رحم کرد و آن روز اتفاقی برای بچههای کمیته نیفتاد. ولی....
🌷ولی سر همین ناشیگریها اتفاقاتی هم افتاد و بچههای کمیته سر این قضایا کشته هم دادند. بعد از این اتفاقات با مسئولین صحبت کردیم، گفتیم «این سیستم را کانالیزه کنید، این بچههای کمیته کشته میدهند، با این کار آشنا نیستند، به جای اینکه به ما خبر بدهند «آنجا یک چیزی افتاده، بروید شناسایی کنید»، بمب را بغل میکند و با خودشان میبرند. قطعات مهماتی را جابهجا میکنند. این خطرناک است.» قرار شد که مسئولیت خنثیکردن بمبها مشخص بشود. شورای عالی دفاع تصمیم گرفت و اعلام کرد که داخل شهرها هیچکس به بمبها نباید دست بزند، غیر از نیروی هوایی.
🌷از آن به بعد مأموریت اصلی خنثیسازی این بود که هرچه بمب و موشک از هوا میآید، ما خنثی کنیم. البته خیلی وقتها بچههای سپاه هم خودشان میرفتند و روی بمبها کار میکردند. تجربهاش را نداشتند، ولی جرأتش را داشتند. خیلی وقتها موفق میشدند، بعضی وقتها هم بیخود و بیجهت کشته میشدند؛ آن هم سرِ رعایت نکردن چند نکتهی ساده. یعنی بعد از حادثه وقتی میرفتیم و بررسی میکردیم، میدیدیم که بنده خدا اگر فلان کار را نمیکرد، این اتفاق برایش نمیافتاد. شاید اگر ما بالای سر آن بمبها بودیم، بمب منفجر نمیشد.»
#راوی: رزمنده دلاور زندهیاد جواد شریفیراد، ایشان معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که دیماه ۱۳۹۲ در اثر انفجار در جریان ساخت فیلم «معراجیها» درگذشت.
📚 کتاب "حرفهای" نوشتهی آقای مرتضی قاضی عنوان کتابی است که به خاطرات زندهیاد جواد شریفیراد میپردازد.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#هر_لحظه_ممکن_بود_پودر_شویم!!🌷
🌷در جریان حمله دشمن به منطقه عملیاتی فاو گردان ما مأموريت پیدا کرد تا با حضور خود در منطقه جلوی پیشروی دشمن را بگیریم به همین جهت سریع به منطقه اعزام شدیم و با قایق درحالیکه آتش دشمن سنگین بود به آن طرف اروند آمدیم. وضع عقبه لشکر به علت زیاد بودن آتش خوب نبود ولی به هر ترتیب بچهها با هر وسیله ممکن به خاک اعزام شدند. در وسط مقر لشکر یک دستگاه تویوتا بدون راننده بود و حقیر هرچه صدا زدم راننده تویوتا! کسی جواب نداد. به فرمانده وقت گردان شهید نادعلی قربانی خبر دادم و گفتم از این تویوتا استفاده کنیم؟ گفت: اشکال دارد. نمیدانیم مال کیست. حقیر به ایشان گفتم راننده خودرو معلوم نیست کجاست. الساعه هم یک گلوله روی آن میخورد و منهدم میشود ولی ما اگر از آن استفاده کنیم با این شرایط که نیاز به خودرو هم داریم هیچ اشکالی ندارد.
🌷او هم قبول کردند و عباس پشت فرمان نشست و من هم کنار وی و با تعدادی از نیروها به سمت خط مقدم حرکت کردیم. وارد جاده فاو_امالقصر شدیم. آتش دشمن خیلی زیاد بود و از چپ و راست و جلو گلوله میآمد. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم متوجه شدیم با توجه به بمباران شیمیایی دشمن، مقر توپخانه، خط مقدم شده و دشمن اورژانس لشکر که به نام شهید پیکری معروف بود را اشغال کرده. نیروهای گردان ما از سمت چپ جاده شروع به گسترش کردند و تا نزدیک آبگرفتگی مستقر شدند. با عباس به نیروها سرکشی کردیم و متوجه شدیم که مهمات نیست و کسی هم نیست که مهمات بیاورد به همین جهت با نظر شهید حاج نادعلی قربانی فرمانده گردان، من و عباس برای آوردن مهمات با همان تویوتایی که پیدا کرده بودیم به سمت عقب حرکت کردیم. از سه طرف تیر و گلوله میآمد ولی عباس بدون هیچگونه ترس و واهمه حرکت کرد تا....
🌷تا رسیدیم به سنگر فرماندهی لشکر و تقاضای مهمات کردیم و آنها هم یکی از مسؤلین زاغه مهمات را همراه ما فرستادند و سه نفری حرکت کردیم تا رسیدیم به زاغه و تا امکان داشت ماشین را پر از مهمات کردیم و به سمت جلو حرکت کردیم. آتش دشمن زیادتر شده بود و از خمپاره، گلوله توپ و تیر مستقیم تانک گرفته تا گلوله دوشکا به سمت ما میآمد و هر لحظه ممکن بود که من و عباس پودر شویم ولی عباس شجاعانه به سمت جلو پیش میرفت و حضور و صلابتش به من هم جرأت میبخشید. خلاصه با خواندن هر ذکری که بلد بودیم به خط رسیدیم و مهمات را خالی کردیم. بچههای گردان امام حسین در سمت راست جاده مستقر بودند و اظهار داشتند مهمات ندارند مقداری از مهماتها را به آنها دادیم و به علت کمبود مهمات مخصوصاً گلوله آر.پی.جی دو مرتبه با عباس به سمت عقب حرکت کردیم....
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عباس قربانی، فرمانده شهید حاج نادعلی قربانی و شهید معزز پیکری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
✾#شهدایی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan