eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ! 🌷لاغری و کوچکی اندامم برای بنده دردسری شده بود. چون هر بار که برای اعزام به جبهه به مسئولین بسیج عشایر دزفول مراجعه می‌کردم، اجازه اعزام نمی‌دادند. من به ناچار در روستای خودمان شمس آباد در انجام کارهای نگهبانی و فرهنگی در سطح روستا همکاری داشتم تا هنگام شروع عملیات رمضان. در نوبت دوم اعزام بسیج عشایر در ۱۸ تیر ۶۱ موفق شدم که بالأخره با رزمندگان اسلام همگام شوم. با رسیدن به پادگان کرخه بلافاصله ما را سازماندهی کردند و برای انجام عملیات به منطقه عملیاتی رمضان گسیل داشتند. در هنگام سازماندهی نیروها در پادگان کرخه دوستم محمود زادعلی نزد من آمده و گفت:... 🌷و گفت: «من در این عملیات به شهادت می‌رسم و یقین دارم خداوند لطف خود را شامل حال من می‌کند.» من قضیه را خیلی جدی نگرفتم و به ایشان گفتم: «ما دفعه اول است که به منطقه می‌رویم پس آن‌ها که مدت زیادی است که در جبهه هستند و افراد صالح‌تری هستند اگر بنا به شهادت باشد استحقاق آنان برای شهادت که بیشتر است.» در منطقه عملیاتی در تاریخ ۲۶ تیر ۶۱ باز هم ایشان را دیدم و وی دوباره موضوع شهادتش را بیان کرد که با شروع عملیات و ادامه آن من و چندین نفر از رزمندگان به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم. حدود سه سال بعد از اسارتم بود که.... 🌷که آقای محمدرضا طالب رزمنده جانباز عزیز طی نامه‌ای برایم نوشت که محمود زادعلی به شهادت رسیده است. در سال ۱۳۶۹ که به میهن عزیز اسلامی برگشتم، آقای غلامعلی جمل زاده از همرزمانم در عملیات رمضان به محض دیدن من گفت که یک امانتی پیش من داری که این مدت ۸ سال که اسیر بودی آن را برای تو نگه داشته‌ام. او یک قطعه کاغذ به من داد که با دستخط شهید محمود زادعلی نوشته شده بود که من شهید می‌شوم. او در این نامه از من حلالیت طلبیده بود. این موضوع به من فهماند که شهدا از رسیدن خود به کمال الهی و شهادتشان آگاهی دارند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمود زادعلی : آزاده سرافراز محمدرضا پویه منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 (۲ / ۲) ! 🌷....هرچند وقت یک‌بار می‌رفت پیش آوینی. يک‌بار خیلی طولانی مدت پشت در اتاق جلسات نشسته بوده که آوینی از اتاق بیرون می‌آید تا به اتاق بغلی برود می‌بیند این بنده خدا هم نشسته منتظر. کلی ازش عذرخواهی می‌کند و می‌گويد «ببین دفعه بعد اومدی دیدی من تو جلسم یه یادداشت بده با (فلان) کد رمزی که من بفهمم شمایی و سریع بیام کارت رو راه بندازم. من عذر می‌خوام که معطل شدی.» طرف می‌گفت همینطور می‌رفتم پیش آوینی بدون این‌که ازم بخواهد که تو کی هستی و یا حتی ذره‌ای نصیحتم بکند، از این حرف‌ها اصلاً نبود. 🌷حتی در این مدت اصلاً و ابداً یک‌بار هم با من چک نکرد که «فارسی این بنده خدا کیه میاد از من پول می‌گیره؟» وظیفه خودش می‌دانست انگار طلبکاری آمده پیشش و طلبش را می‌خواهد. رفیق ما می‌گفت آوینی با کلی عذرخواهی طلبم را یواشکی می‌داد و من هم می‌رفتم. يک‌بار که رفتم پولی در جیب نداشت و کلی عذرخواهی کرد. در خیابان سمیه (خیابانی که دفتر حوزه هنری، محل کار آوینی در آن واقع بود.) بانکی قرار داشت. از در سوره پایین آمدیم و رفتیم بانک. آوینی دفترچه بانکی‌اش را گذاشت روی پیشخوان بانک. من هم داشتم نگاه می‌کردم. باجه‌دار نگاهی کرد و به آوینی گفت:... 🌷گفت: «می‌خوای دفترچه رو ببندی؟» آوینی گفت: «چطور؟» – چون دوهزار تومن بیشتر توش نیست. – آره آره می‌خوام ببندم. حساب را بست و به من گفت: «خدارو شکر روزی امروزمون هم رسید. هزارش برای من و هزارش هم برای تو.» از در بانک که بیرون آمدم تا در خانه گریه کردم که «خاک بر سرت اگر اون آدمه، پس تو چی هستی؟» خودم خودم را سرزنش می‌کردم. آمدم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. همان زمان ۳ تا بچه هم داشتم. به مادرم گفتم: «دست و پای من رو با چادرت ببند به تخت....» و برای همیشه ترک کرد. هرگز هم سراغ آوینی نرفت تا وقتی فهمید آوینی شهید شده است. 🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید سيد مرتضى آوینی : آقای محمدعلی فارسی از همکاران شهید آوینی منبع: سایت خبرآنلاین ❌️❌️ .... ما چی هستیم؟!! ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 ! 🌷یک روز، نامه‌ای برای یکی از دوستان آمد که روی آن نوشته شده بود؛ شهید زنده نورعلی شیخ. هر چه تلاش می‌کردم سر از راز این نامه در بیاورم نمی‌شد. تا این‌که یک شب با هم در سنگر نگهبانی بودیم. او را تخلیه اطلاعاتی کردم. می‌گفت "در عملیات حصر آبادان روی مین رفتم و به همراه دو نفر از دوستانم شهید شده بودیم و ما را به سردخانه انتقال داده بودند و در موقع فرستادن به شهرمان گنبد متوجه شده بودند که بدنم گرم است و مرا به بیمارستان شیراز انتقال داده بودند. 🌷....من زمانی به هوش امدم که فلج کامل بودم و سه ماه گذشت همه از من خسته شدند. گاهی عده‌ای مرا تحقیر می‌کردند و خیلی دلم شکسته بود. یک شب با توسل به امام زمان(عج) شفا گرفتم و همان‌جا یکی از پرستاران، داوطلب ازدواج با من شد و الان هم چند سالی است در جبهه هستم." بعد از نوشتن خاطراتش با خط خودش تأییدیه از او گرفتم و یک عکس نیز رویش چسباندم که زیر آن نوشت: نورعلی شیخ اعزامی از گالی ‌کش گنبد کاووس_۲۳/۳/۱۳۶۴ : رزمنده دلاور کامبیز فتحی‌لوشانی 📚 کتاب "نگارستان" (برگرفته از دفترچه‌های خاطرات هشت سال دفاع مقدس) منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷قبل از عملیات «مُحرم» در منطقه‌ «دشت عباس» بود. خورشید تازه غروب کرده بود و ما آماده‌ برگزاری نماز مغرب و عشاء می‌شدیم. همه به هم تعارف می‌کردند که یک نفر به عنوان امام جماعت جلو بایستد؛ اما هیچ کس زیر بار نمی‌رفت. شهید «شالباف»، بدون اطلاع از موضوع و برای این‌که نماز اول وقت را از دست ندهد، مشغول خواندن نماز شد. بقیه‌ فرماندهان هم از فرصت استفاده کرده و.... 🌷و پشت سر او قامت بستند. «مهدی» وقتی وارد اولین رکوع شد، تازه متوجه موضوع گردید و با سرعت زیادی صحنه را ترک کرد! بچه‌هایی که پشت سر ایشان به جماعت نماز می‌خواندند، احساس کردند که رکوع خیلی طولانی شد. پس یک به یک سر از رکوع برداشتند و ایستادند. با فاش شدن ماجرا و آگاهی از فرار امام جماعت، بچه‌ها نماز‌هایشان را به فُرادا خواندند و .... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی شالباف : رزمنده دلاور مهدی صباغی سایت: نوید شاهد ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
? 🌷 ! 🌷حاج قاسم هرچند وقت یک‌بار یک طرح قرآنی را ارائه می‌دادند؛ یکی از کار‌های خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگان‌های کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ می‌شد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگه‌اش باشد. 🌷چون آن‌جا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن‌ را اجرا کنیم‌. 🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعد‌ها فهمیدیم که خیلی از آن‌ها به‌خاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگی‌شان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلی‌ها می‌گفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمده‌ایم، اما حالا قرآن را می‌خوانیم و ادامه می‌دهیم. در این حد این افراد عوض شدند. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷پدرم نقل می‌كرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچه‌ها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـه‌ها داشـتند قـرآن می‌خواندند؛ بعضى از بچه‌ها هم همان‌طور كه پيشانی‌بند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم می‌بستند، به هم التماس دعا می‌گفتند و سفارش می‌كردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه... 🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز می‌خواند. خيلى جوان به نظر می‌رسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان می‌رود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!! 🌷فهميدم چه شد. انگار چشمانم نمی‌ديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان می‌رود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود." : سركار خاﻧﻢ مريم اكافان ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 🌷بعد تفحص شهدای منطقه‌ی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، می‌خوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟! 🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و می‌رﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد می‌زد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا می‌بريد؟ بابامو كجا می‌بريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید. 🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم می‌پرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله.... : جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🌷 🌷 🌷بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیرى مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهورى اسلامى که معمولاً کارهاى اعزام به جبهه‌مان را آن‌جا انجام می‌دادیم، رفتیم. من براى انجام کارى به یکى از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینى رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتى پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالى برود. فکر کردم هنوز تسویه حساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد. 🌷(به نیروهاى بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢۴٠٠ تومان یعنى روزى ٨٠ تومان پرداخت می‌شد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایى که به شهر می‌رفتند، براى امور شخصى و خرید مایحتاج خود، هزینه می‌کردند.) در امور مالى، «سعید» مبلغ ۴٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم:... 🌷ازش پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینى اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولى به دلیلى پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویه‌حساب گرفتم. در نتیجه، حقوقى که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو به حساب سپاه برگردوندم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید سعید امیری مقدم (شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ سپاه) : رزمنده دلاور سعید زاغری، دوست و همرزم شهید 📚 کتاب "به شرط بهشت" ✾📚 ┅┅✿❀🌺❀✿┅┅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷 !! 🌷بعد از انقلاب هر گوشه کناری ضدانقلاب و منافقی مانند قارچ سر درمی‌آورد. از خلق مسلمان حمیدیه و شادگان بگیر تا قشقایی‌های شیراز و کوموله و‌ دموکرات در کردستان. هرجا هم منافقی بود، صفرعلی را آن‌جا پیدا می‌کردی. با بلندشدن حزب کومله و دموکرات در کردستان در اهواز نماند با وجود مخالفت شدید خانواده با اولین گروه اعزامی از اهواز به فرماندهی جانباز محمدرضا بلالی که اسم گروه اعزامی نیز به اسم ایشان شناخته شد خود را به کردستان رساند. 🌷همان روزها، تازه برایش به خواستگاری رفته بودم. اتاقی را برایش رنگ‌آمیزی کردم و درحال جاروکشیدن بودم که در چارچوب در اتاق دیدمش گفتم: صفرعلی قبل این‌که دیوارها دوباره باد کنن و خراب بشن دست زنت رو بگیر و بیار که این دیوارها عکسات رو خراب نکنن. خندید و گفت: تا این انقلاب سروسامان نگیره سروسامان نمی‌خوام. این را گفت و رفت. صدام شروع به بمباران بیست و چهار متری کرده بود. از پاوه تماس گرفت و گفت مراقب خودمان باشیم خبر عملیات همان شب را نیز داد، خداحافظی کردیم. 🌷فردا در عملیات بچه‌های بلالی محاصره شدند با استراتژی خاصی سه نفر از بچه‌ها یعنی صفرعلی و ابراهیم جمالی و چهارمحالی راه را برای عقب‌نشینی بچه‌ها باز کردند اما خودشان نتوانستند برگردند. بعد از مدتی به دلیل خستگی و ضعف زیاد به خانه‌ای در یکی از روستاها پناه می‌برند اما آن‌ها شهید صفرعلی لاری زاده و شهید جمالی را به ازای ۲۰۰۰ تومان پول به حزب دموکرات تحویل دادند. صفرعلی ۱۱ ماه اسیر بود. تمام این مدت را شکنجه شد و از او برای ساخت زندانشان بیگاری کشیدند. 🌷آخر سر دموکرات‌ها ۴ بار به او امان‌نامه دادند، اما صفرعلی همه‌شان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به جان خرید و سپس به طرز وحشیانه‌ای بینی و سرش را بریدند و سوزاندند. ۸ تیرماه ۱۳۶۰ جسدش را در جاده‌ای پیدا کردند. بعد از دیدن جنازه‌اش دچار فراموشی شدم. تا مدت‌ها فراموشی داشتم و به مرور حافظه‌ام را بدست آوردم هنوز هم لباس سبز پاسداران حالم را دگرگون می‌کند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز صفرعلی لاری زاده و شهید معزز ابراهیم جمالی : خانم کبری لاری زاده، خواهر گرامی شهید ❌️❌️ حواسمون هست! تجزیه‌طلب‌ها ✾📚 ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷 ! 🌷دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزش‌هایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش می‌شد. مثلاً اعلام می‌کردند زمانی‌که صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت می‌توانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید. ‌من، عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همه‌ی دوستان ما شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزش‌ها را که از طریق رادیو پخش می‌شد به پیرمردها می‌دادیم تا در مواقع خطر آن‌ها را اجرا کنند. چند روز قبل عبدالحسین برای پیرمردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقی‌ها چه کاری انجام دهد. 🌷پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکت‌ها به مناطق حساس خوردند. پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیماها به شهر حمله کردند و یکی از راکت‌ها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی می‌کند سینه‌خیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز می‌کند و دست‌هایش را روی سرش می‌گذارد اما قبل از این‌که خم شود ترکشی به باسن او می‌خورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود. 🌷عرب‌ها به باسن می‌گویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش درحالی‌که دستش به پشتش بود داد می‌زد «آی عزّی»، «آی عزّی» این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین می‌خورد، بچه‌ها به شوخی این عبارت را به کار می‌بردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت می‌کردیم. آن روز بعد از این‌که هواپیماها شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمی‌توانست کاری بکند و فقط داد می‌زد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند. راوی: آزاده سرافراز غلامرضا رضازاده (کوچکترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر 📚 کتاب "اسیر کوچک" ✾📚 ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅  بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم. 🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم. 🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.» 🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. 🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و... 🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است. ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan