✨تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم...
😍اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم...
💫تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟!
💞آنقدر جو خانهمان را دوست داشتم که دلم نمیخواست رهایش کنم.
ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم...🪴😍
🎙راوی #همسر_شهید
#شهید_مهدی_قاضیخانی 🕊
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌹 رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد،من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم:
تو مقصری،
تو باعثِ این اتفاق شدی!
🌱او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد💞
او هم نقطهضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم.
🌱 روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود😍
🎙 راوی #همسر_شهید
#شهید_رضا_حاجیزاده🕊
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
خواستگارها آمده و نیامده
پرس و جو مےکردم
کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ
باقے مسائل برایم مهم نبود☺️
حمید هم مثل بقیہ
اصلا برایم مهم نبود کہ
خانہ دارد یا نہ...
وضع زندگیش چطور است
اینها معیار اصـلیم نبود
شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️
حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب
و عفت من را دیده بود
و بہ اعتقادم درباره امام
و ولایت فقیہ و انقلاب
اطمینان پیدا ڪرده بود
در تصمیمش براے ازدواج
مصمم تر شده بود😍💞
🎙راوی #همسر_شهید
#شهید_حمید_ایرانمنش🕊
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
در اولین روز ماه رجب، عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خطبه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که :
‹ آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید. ›❤️
خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسـرشان برایش آرزوی شهـادت کرده بود.😍
اولین مکانی هم که بعد از عقد رفتیم، گلزار
شهدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم
میزدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار میرفتم
که میشودانسان کسی راکه دوست دارد برایش
یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟✨
با خود گفتم اگر در بین این شهدا، شهیدی را
هم نام آقا صادق ببینم این دعا را خواهم کرد.
دقیـقا هـمان لحظهای که به این مسئله فکر
میکردم مزار شهید صادق جنگی را دیدم!
در آن لحظه، حال عجیبی پیدا کردم اما بعد از آن به این دعا مصمم شدم 💞😍
🎙 راوی #همسر_شهید
#شهید_صادق_عدالتاکبری 🕊i
#عاشقانه_شهدایی
#عاشقانه_مذهبی
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
آقا افشین، کارکردن در منزل را عار نمیدانست و حتی اگر خسته بود و یا تازه از محلّ کار برمیگشت، در کارهای خانه کمکم میکرد😍
همیشه طوری برنامهریزی داشتم که با آمدنش، کاری در منزل نباشد؛ اینجور مواقع وقتی میدید کاری نیست، جاروبرقی را میآورد و منزل را جارو میکرد.❤️
برای مثال اگر از مأموریتِ یکماهه برمیگشت، اولین استکان چای یا لیوان آب را خودش میشست؛ وقتی میگفتم شما خسته هستی، میگفت من فقط به مأموریت رفتم درحالیکه شما در این مدت کارهای زیادی انجام دادهای؛ از طرفی برای بچهها هم پدر بودی و هم مادر💞😍
🎙راوی #همسر_شهید
#شهید_افشین_ذورقی_بحری🕊
#عاشقانه_شهدایی
#عاشقانه_مذهبی
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم✨
عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم😊
نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد.😢
پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."😍💞
🎙 راوی #همسر_شهید
#شهید_عباس_کریمی 🕊
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan