#پارت125
*آرش*
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتیاش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود.
تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم.
بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
با تردید جواب دادو گفت:
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
– نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
– اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
– باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه.
با شک گفت:
– باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم:
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل.
با تعجب گفت:
– دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
– راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم:
– من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت:
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
– تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم:
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
– انشاالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمیآمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت:
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانهشان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگانهم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم.
وقتی تعجب من را دید گفت:
– چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
– نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
– قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
– یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زدو گفت:
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟
خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
– الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
– همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زدو گفت:
– بریم عمو جان.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت125
*آرش*
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتیاش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود.
تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم.
بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
با تردید جواب دادو گفت:
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
– نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
– اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
– باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه.
با شک گفت:
– باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم:
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل.
با تعجب گفت:
– دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
– راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم:
– من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت:
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
– تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم:
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
– انشاالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمیآمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت:
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانهشان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگانهم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم.
وقتی تعجب من را دید گفت:
– چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
– نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
– قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
– یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زدو گفت:
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟
خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
– الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
– همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زدو گفت:
– بریم عمو جان.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت125
*آرش*
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتیاش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود.
تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم.
بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
با تردید جواب دادو گفت:
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
– نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
– اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
– باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه.
با شک گفت:
– باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم:
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل.
با تعجب گفت:
– دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
– راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم:
– من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت:
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
– تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم:
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
– انشاالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمیآمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت:
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانهشان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگانهم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم.
وقتی تعجب من را دید گفت:
– چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
– نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
– قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
– یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زدو گفت:
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟
خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
– الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
– همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زدو گفت:
– بریم عمو جان.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت125
احسان-هستی؟!
بینیمو بالا کشیدم و صدایی که توش غم موج میزد گفتم
من-آقا احسان؟!
صدای آروم و مهربونش توی گوشم پیچید
احسان-جانم؟!
با این حرفش دوباره اروم زدم زیر گریه و گفتم
من-حالم خیلی بده آقا احسان.
احسان-خونه ای؟!!
من-آره..
احسان-گریه ات براچیه هستی؟!
با انگشتام اشکامو کنار زدم.
من-نمیدونم...حالم بده.
چند ثانیه سکوت بینمون بود که صدام بلند شد
من-کارم داشتین؟!
حس کردم پشت گوشی لبخند زد
احسان-نه همینجوری بهت زنگ زدم.
لبخند عمیقی زدم که گفت
احسان-هستی الان حالت خوب نیست.برو دراز بکش.ولی نخواب
چشمام گرد شد
من-چرا نخوابم؟!
صدای جدیش توی گوشم پیچید
احسان-چون من میگم
آروم خندیدم.عجب مغرور وپررو بود.خنده منو که شنید خودشم اروم و کوتاه خندید و گفت
احسان-برو دیگه مزاحمت نمیشم.شب خوش..ولی نخوابی ها
من-چشم...نمیخوابم..شب خوش.
تلفنو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم..دیگه سرم درد نمیکرد.دیگه عصبی نبودم.گریه نمیکردم...آروم بودم.شاید اینم به قول آرشام یکی از ویژگی های عاشق شدن بود..اینکه یک صحبت چند دقیقه ای تونسته بود حالمو زیر و رو کنه.چند دقیقه ای دراز کشیده بودم.که صدای زنگ در اومد...حتما احمد بود.بدبخت شدم خدا.اصلا ولش کن درو باز نمیکنم..دوباره سرجام دراز کشیدم.چندباری در صدا کرد ولی محل ندادم که بالاخره خسته شد.صدای پیامک گوشیم بلند شد..پیامو باز کردم《تا صبح باید همین جا واستم؟!》چندبار پیامو خوندم که هر بار چشمام گرد تر میشد.سریع بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم.با دیدن چهرش رفته رفته چشمای متعجبم خندون شد و با خنده نگاش کردم اونم لبخندی زد
من-آقا احساان؟!
لبخندش پررنگ تر شد
احسان-خودم هستم.
http://eitaa.com/cognizable_wan