eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقه‌ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت: –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد... 👇👇👇 @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 واستاد..سریع از موقعیت استفاده کردم و رفتم جلو و توی فاصله چند قدمیش ایستادم.دلم نمیخواست از دستم ناراحت باشه...همونطور که با انگشتام بازی میکردم گفتم من-بخدا من از حرفم منظور بدی نداشتم.اصلا من وقتی عصبانی میشم نمیفهمم چی میگم.. بازم سکوت کرد و برنگشت..باید از فرصت استفاده میکردم و حرفامو میزدم با صدای آروم طوری که سعی میکردم مشخص بشه پشیمونم گفتم من-آقا احسان دیگه.. اومدم ادامه حرفمو بزنم که برگشت سمتم و یک قدم جلو اومد و دستامو تو دستاش گرفت چشمام تا آخر باز شده بود و داشتم با تعجب نگاش میکردم که سرشو جلو آورد و گفت احسان-فقط به یک شرط آشتی میکنم. هم خنده ام گرفت بود هم تعجب کرده بودم و هم قلبم داشت وایمیستاد...هرکاری کردم جلوی لبخندمو بگیرم نشد و لبخند کوچیکی روی لبم نشست.اونم از دیدن لبخند من لبخند کجی زد من-چه شرطی؟! سرشو آورد کنار گوشم وبا شیطنت گفت احسان-به شرط اینکه دیگه نبینم آقا احسان صدام کنی؟! با اینکه میدونستم منظورش چیه ولی با تعجب الکی گفتم من-پس چی صدا کنممم؟! لبخند کنار لبش پررنگ تر شد احسان-نظر خودت چیه؟! چشمامو یکم ریز کردم و گفتم من-آقای مدیر؟! لبخندش شیطون تر شد و گفت احسان-آره اینم بد نیست ولی یه چیز دیگه؟! من-رئیس بزرگ؟! خنده ریزی کرد که منم خندیدم.که اینبار نزدیک تر شد و گفت احسان-اینم خوبه.باجذبه اس.ولی اینم نه. سرمو خواروندم واز دهنم پرید: من-پس چی؟!احسان جون خوبه؟! سریع دستمو جلوی دهنم گذاشتم..ابروهای احسان اول بالا پرید ولی کم کم لبخندی روی لباش نشست و همونطور که سرشو تکون میداد گفت احسان-آره دقیقا این عالیه. سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.که دستامو ول کرد و صدای خودش بلند شد احسان-هستی میخوام یه چیزی ازت بپرسم؟! سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم.کمی با چشماش صورتم از نظر گذروند و اروم گفت احسان-هستی من حسی که به تو دارم و به بقیه ندارم.....تو چی؟!..من برای تو مثل بقیه ام؟! چشمام دیگه از این گشاد تر نمیشد.هیچوقت فکر نمیکردم.احسان بخواد انقدر ساده و البته غیر مستقیم بگه که منو دوست داره..کلا لال شده بودم و حرف زدن یادم رفته بود و هیچی نمیتونستم بگم.همینجوری ساکت نگاش کردم که ابروشو انداخت بالا و گفت احسان-منتظرما؟! اصلا اون لحظه متوجه عکس العملم نبودم یک قدم اومدم عقب وگفتم من-ببخشید آقا احسان باید برم http://eitaa.com/cognizable_wan