#پارت180
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود.
–راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟
ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه.
ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟
با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد.
بی قید گفت:
–نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن.
پوزخندی زدم.
ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟
صورتش را مچاله کردو گفت:
ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم.
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که...
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح.
بی مقدمه گفتم:
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی...
حرفم را برید.
– میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
– توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند.
نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه.
ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری.
سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
– من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
– مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت:
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.
زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت:
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست میآورند حساس هستند.
دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت180
نفس عمیقی کشیدم و به آدمای دور و برم توی رستوران خیره شدم..
احسان-حالت خوبه هستی؟!
چشم از مردم گرفتم و گفتم
من-آره..ولی همش گریه های سپیده میاد جلوی چشمم دیوونه میشم.
احسان-حالا که طلاق گرفتن..بهتره بهش فکر نکنی.
چشمامو مالوندم.
من-نمیشه..
احسان-چون خودت نمیخوای..الان ۳ روز از این جریان میگذره.بهتر نیست بجای مشغول کردن ذهنت به آرشام و سپیده به بهار و امیر فکر کنی که فردا شب ازدواج میکنن.
از یادآوری بهار عزیزم لبخندی روی لبم اومد.باورم نمیشد بهترین دوستم کسی که ۱۲ ساله باهاش دوستم داره عروس میشه..
احسان-آفرین حالا بهتر شد.
اروم خندیدم و رو به احسان گفتم
من-واای احسان یادمه اولین بار که دیدمش ۱۱ سالش بود اصلا باورم نمیشه اون بچه ای که ۱۲ ساله پیش باهاش آشنا شدم داره ازدواج میکنه.
لبخندی زد
احسان-چیزه غیرقابل باوری نیست..بالاخره هر دختری یه روزی عروس میشه.
با یادآوری سپیده غمگین گفتم
من-و ممکنه یه روزی هم طلاق بگیره.
احسان اخم کمرنگی بین ابرو هاش نشوند و گفت
احسان-اِااا هستی؟!تو چرا فازت یهو عوض میشه؟!داشتی به عروسی بهار فکر میکردی ها.
سکوت کردم و چیزی نگفتم که غذاهامونو جلومون گذاشتن..شروع کردم به خوردن غذام و در همون حال گفتم
من-احسان فردا شب تو هم باید بیای هاا.
همونطور که نگاهش به بشقابش بود گفت
احسان-اگه بتونم میام.
اخم کردم و با ناراحتی گفتم
من-یعنی چی؟!الان عیده..شرکت که نمیری سرت شلوغ باشه.
سرشو بالا آورد و در حالی که توی چشمام نگاه میکرد با آرامش گفت
احسان-درسته شرکت نمیرم ولی هستی جان بالاخره باید کارای شرکتو راه بندازم دیگه نمیشه بعد تعطیلات برم در شرکتو باز کنم تازه یادم بیفته چیکار کردم چیکار نکردم.
چون حرفش قانع کننده بود دیگه ساکت شدم و دوباره مشغول خوردن شدم بعد چند دقیقه که دیدم هرکاری میکنم نمیتونم خفه بمونم.لب و لوچمو یکم آویزون کردم و اروم و با لحن لوسی گفتم
من-احسان جوونم دیگههه.خواهش میکنم بیا.تو نیای من اونجا تنهااام.اصلا خوش نمیگذره بهم.
احسان که تحت تاثیر حرفای من لبخند شیطونی کنج لبش نشسته بود گفت
احسان-باشه.ولی به یک شرط؟!
با همون لحن لوس وبچگانم گفتم
من-چه شرطی؟!هرر شرطی بگی قبوله..
لبخند کنار لبش یکم خبیث شد و گفت
احسان-به شرطی که دیگه اینجوری حرف نزنی..اصلا بهت نمیاد بابا.این چه طرز حرف زدنه حالم بهم خورد.
همه هیجانم مبنی بر گفتن شرطش از بین رفت اول گنگ نگاش کردم ولی بعد که متوجه حرفش شدم چشم غره ای بهش رفتم..با اینکه خند گرفته بود ولی با حرص گفتم
من-منو بگو خودمو برای کی لوس کردم.اصلا نیا...با آرشام جونم میرم.
میدونستم حرصش میگیره ولی میخواستم اینجوری بگم که مثلا به غیرتش بربخوره و بگه نخیر خودم میام..خنده از روی لباش پاک شد و یک تای ابروشو بالا انداخت و با حالتی تهدید وار گفت
احسان-یعنی میخوای با آرشام بری؟!
دست به سینه نشستم و هیچی نگفتم که سرشو تکون داد و گفت
احسان-خیله خب با آرشام برو..منم به کارام میرسم.
برای بار دوم ضایع شدم.خاک تو سر من که فکر کردم الان عصبی میشه و میگه لازم نکرده خودم باهات میام
http://eitaa.com/cognizable_wan