eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. من هم کمربندم را باز کردم. ــ خب واسه ایمنی خودمون. نگاهم کرد. ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد. خندیدم. – چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدی‌اش را دیدم خنده‌ام جمع شد و ادامه دادم: ــ قانونه، مگه دلبخواهیه. ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟ ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه... با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت: –حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه. –عه، این چه حرفیه راحیل... با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد. فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم: ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم. دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: –منم منظورم تو نبودی آقا. وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم. ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم: –ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟ ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است. من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم: –راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو. حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیره‌ی روسری‌اش گیر کرد و روسری‌اش باز شد. تکه‌ایی از موهایش بیرون آمد. قبل از این که روسری‌اش را درست کند، دسته‌ی موهایش را گرفتم و بوییدم. –راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟ روسری‌اش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسری‌اش نشانم دادو گفت: –به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده. همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم: –پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟ –آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه. همانطور که موهایش را نگاه می‌کردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با خنده صورتشو بوسیدم. من-خوشبخت بشی عزیزدلم. اونم همراه من خندید. بهار-مرسی.ایشالا عروسی خودت. نیشم تا بناگوش باز شد که امیر با مسخره بازی گفت امیر-ببین چه ذوقی هم میکنه. من-من ذوق کردم؟! امیر-نه بابا..با تو نبودم که..تو که اصلا از ازدواج خوشت نمیاد. آروم خندیدم که بهار و امیر هم از خنده من خندشون گرفت..صدای احسانو از پشتم شنیدم که جلو اومد و با بهار و امیر دست داد احسان-تبریک میگم بهتون. هر دو تا برای تشکر سری تکون دادن..جمع ساکت شده بود به اطرافم سرک کشیدم و گفتم من-بهار یعنی واقعا شما نمیخواین یه آهنگ بزارید؟! بهار-بخدا تازه پنج دقیقس آهنگو قطع کردیم. با اینکه شوخی میکردم ولی با جدیت کامل گفتم من-خب شما غلط کردی که قطع کردی!!بدو روشن کن میخوام برقصم. خندید بهار-آره..اونم کی؟!تو..کی تاحالا تو عروسی ها رقصیدی؟! با لودگی و لوس بازی گفتم من-خب بالاخره دوست صمیمی ای دیگه..یک ماهه دارم میرم کلاس رقص.رقص عربی حاضر کردم برات. برای اینکه مچمو بگیره دی جی و صدا کرد که سریع گفتم من-دروغ گفتم.. بهار فقط نیشخندی زد و رو به دیجی که رسیده بود بهمون گفت بهار-ببخشید.اگه میشه یه آهنگ خارجی بزارید برامون..فقط ملایم باشه. چند دقیقه طول کشید تا آهنگ شروع شد..آهنگ مخصوص عروس داماد بود.مامان بهار اومد و بلندشون کرد برای رقصیدن.اون وسطم خالی کرد تا اونا بتونن راحت برقصن..امیر بهار رو آروم توی آغوشش گرفت.بهار توی اون لباس عروس آستین سه ربع واقعا دیدنی شده بود..با لذت به دوتاشون نگاه کردم...یاد اولین باری افتادم که با بهار توی دانشگاه دیدیمش افتادم.چقدر غیبتشو کردیم..یا روزی که از بهار خواستگاری کرد و دعوتمون کرد برای شام..چقدر اون شام چسبید..از شانس بهار هرچی پسر خوشگل و با کلاس بود به بهار شماره میدادن.حالا شانس من هرچی اسکوله خرخون بود میومد خواستگاری من..چقدر هم با بهار بهشون میخندیدیم.از یادآوری خاطرات دانشگاه کلا توی هپروت بودم که دو تا دست دو طرف کمرم قرار گرفت...با تعجب برگشتم که دیدم احسانو لبخندی زد و در حالی که حلقه دستاشو تنگ تر میکرد گفت احسان-کجا سِیر میکنی؟! دستامو از روی لباس روی مچ دستاش گذاشتم من-تو دانشگاه و خاطراتش احسان-حالا به چیه دانشگاه و خاطراتش فکر میکنی؟! تک خنده ای کردم من-هیچی دیگه..به خواستگاری از بهار فکر میکردم. با هیجان از بغل احسان اومدم بیرون و با خنده و خوشحالی گفتم من-واای احسان اونروز نبودی.امیر میخواست مخ بهارو بزنه مارو ورداشت برد رستوران...فکر کنم نزدیک ۱میلیون تومن خرج کرد. لبخند محوی روی لبای احسان نشست احسان-چرااا؟! سرخوشانه خندیدم من-از بس که ما غذا خوردیم..من خودم به شخصه فکر کنم ۳ پرس غذای مختلف خوردم تازه بهار دیوونه آخرشم برای مامان و باباش غذا گرفت برد احسان هم مثل من خندید احسان-این دوست تو هم دیوونه است هااا. من-تازه تو کجاشو دیدی..خُلیه واسه خودش. http://eitaa.com/cognizable_wan