eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟ –قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی... –واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری. چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –خدایا خودت رحم کن. بعد نگاهش کردم. – حالا مجازاتت چی هست؟ لبخند کجی زد و به چشم‌هایم زل زد. –چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟ –عمرا اگه بتونی؟ –نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟ –اتفاقا آسونترین مجازات روی کره‌ی زمینه. –باید یه لیوان آب بخورم؟ خندید و گفت: –چه ربطی داره؟ –آسونترین میشه همین دیگه. –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم. پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت. –اینقدر خنده داشت؟ –آخه یهو یاد یه چیزی افتادم. تکه‌ایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: –چی؟ سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم: –یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه... –نخیر قبول نیست... –مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم. سوالی نگاهش کردم. –خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه. حالا شامت رو بخور. از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم. ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت. «دوستم داری» را از من بسیار بپرس «دوستت دارم» را با من بسیار بگو. با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید. –داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهن‌تر شد. –می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی. نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: –چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟ –عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزه‌ی دیگه‌ایی داره. لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم: –من و میخوای اذیت کنی؟ لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. –راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد: "دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد." از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم: ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی. –باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد. بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند. موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت: –موقع خواب ذکرت یادت نره. مشتی حواله‌ی بازویش کردم و گفتم: –بد جنس... موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که می‌شود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمی‌خواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود. از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوه‌هایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازه‌ایی کشید و پرسید: –خوابت نمیاد؟ – چرا خیلی. اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم. با گوشی‌ام مشغول بودم که آرش پیام داد. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی یک قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم..چه خاطره هایی که توی این ۸ ماه اینجا نداشتم...حرفامون با احسان.دعواهای منو و نیکا..حرص خوردنای من از دست غنچه..روبوسی با الیاس..درددل سینا روی پشت بوم..اون نصف شب که به شرکت پناه اوردم و احسان توی شرکت بود..روزی که بهار اومد شرکت و گفت نمیزارن با انیر ازدواج کنه..وقتی توی جشن شرکت آرشامو پیدا کردم...همه چیز حل شد به جز مشکل من..آهی کشیدم و دفترامم توی همون کارتن کوچیکی که با خودم آورده بودم گذاشتم..اصلا نمیخواستم چشمم برای آخرین بار هم به احسان بیفته..بدجور از دست زندگیم شاکی بود .کارتن و زیر بغلم گرفتم و در و باز کردم.همونطور که نگاهم روی زمین بود برگشتم سمت در و بستمش.اما تا برگشتم با جمع بچه های شرکت رو به رو شدم..همه پایین پله ها واستاده بودن.با کنجکاوی اروم از پله ها اومدم پایین و به همشون نگاه کردم.غنچه به نیابت از همه گفت غنچه-هستی جان مثل اینکه از شرکت استعفا دادی...همه اومدن برای خداحافظی. لبخند بی جونی زدم..و یک قدم رفتم جلو و غنچه رو بغل کردم.از کجا معلوم..شاید پاک ترین آدم زندگیم غنچه بود که با تمام کنه بازی های من نسبت به احسان یک ذره با من بد رفتار نکرد و همیشه باهام مهربون بود از بغل غنچه اومدم بیرون از شدن ناراحتی قلبم داست وایمیستاد.خدایا این چه زندگیه نکبتیه که من دارم..اوا اومد نزدیکم که اونو توی بغلم فشردم من-ببخشید اگه این مدت اذیتت کردم اوا جان اوا-هستی بخدا اگه به جز خوبی و خوش اخلاقی از تو دیده باشم دروغ گفتم..فقط حیف که میخوای بری..نفس عمیقی کشیدم تا بتونم درست حرف بزنم.بعد اوا ساغر رو هم بغل کردم که نیکا اومد جلو.با اینکه همچنان ازش خوشم نمیومد ولی نمیخواستم این دم اخری بد از هم جدا شیم.لبخندی زدم و باهاش دست دادم.که رسیدم به الیاس...اونو که دیگه به عنوان خواهرم حساب میکردم..والا فرقی هم با غنچه و نیکا نداشت.با اونم خدافظی کردم که سینا رو دیدم پشت بچه ها واستاده.دودل نگاش کردم و رفتم جلو به صدای ارومی گفتم من-آقا سینا ببخشید اگه این مدت رنجتون دادم...معذرت میخوام واقعا. دستشو جلو اورد که باهاش دست دادم..دیگه بغضم داشت میترکید سریع دستشو ول کردم و از شرکت زدم بیرون http://eitaa.com/cognizable_wan