eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با عجله از خونه زدم بیرون.دستمو که باهاش مجسمه رو زده بودم تو سر احمد گرفته بود و درد میکرد.با صورت مچاله شروع کردم به دویدن..نمیدونستم کجا میخواستم برم فقط میدویدم...نمیدونم چند دقیقه همینجور بی وقفه میدویدم که رسیدم به دریا..با قدم ها سست جلو رفتم و روبه روی دریا زانو زدم و خیره شدم به دریا.حس میکردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه..صدای دریا توی گوشام هی مثل زنگ تکرار میشد.با دستام سرمو گرفتم تا یک وقت از سنگینی شدید نیوفتم زمین..اشکام یکی یکی روی گونه هام ریخت..تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم..نمیدونم شاید اینکه برای یه مدت داشتن پشتوانه ای مثل احسان باعث شده بود مثل قبل خودکفا و قوی نبودم.خودم چهار دست و پا یک قدم جلوتر کشیدم که اب دریا زانو هامو خیس کرد..فکر کنم ساعت از سه گذشته بود و پرنده اون اطراف پر نمیزد.صدای گریه ام بلند شده بود..دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای نسبتا بلندی گفتم من-خدایا این چه زندگییه برای من ساختی؟!! از سرجام بلند شدم و توی دریا جلوتر رفتم تا جایی که اب حدودا تا زانو هام میرسید..جیغ زدم من-چیکار کردم مگه باهات که با زندگیم اینجوری میکنیییی؟! سرجام آروم چرخیدم و با گریه داد زدم. من-اون که از مامانم که اونجوری ازمون گرفتی و بیچارمون کردی.اون از بابام که با اون کثافت کاری هاش زندگی رو بهم زهر کرد..بعدشم که احسانو ازم گرفتی و نزاشتی یک روز هم باهاش زندگی کنم..حالااا هم که احمدو فرستادی بلای جونم باشه. مکثی کردم و به جیغ زدنم ادامه دادم من-برام مهم نیست که قاتل باشم فقط دلم میخواد اون ضربه خورده باشه توی قسمت حساس مخش و مرده بااشه. با دست اشکامو پاک کردم تا چشمام بهتر ببینه.. من-خدایا اگه هنوز داری نگام میکنی و حواست بهم هست ازت میخوام که ولممم کنیییی. از ته حنجرم فریاد کشیدم من-میفهمیییییی؟!!ولمممممم کننن..دست از سرم بردار... به اطرافم نگاه کردم من-اگه این نتیجه بودن حواست به منه ازت خواهش میکنم که منو ول کککن. روی زمین افتادم که کل بدنم خیس شد. من-از دستت خستههه شدم..حالم از زندگیم بهم میخوره..از همه چیی متنفرم.از همه کس متنفرم.از نفس کشیدنم متنفرم. http://eitaa.com/cognizable_wan