رمان دوستی دردسرساز
#پارت21
پام رو بالا بردم تا از روی پاش رد شم که متعجب گفت
_چیکار میکنی؟
یک پام رو اون طرف پاهاش روی زمین گذاشتم که کمی هول شد و خواست پاهاش رو عقب بکشه پاش به پام گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم.
کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_مریضی تو؟
چپ چپ نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ در بلند شد.
با ترس گفتم
_کیه؟
اخماش و در هم کشید و گفت
_برو تو اتاق بیرون هم نیا
چیزی نگفتم و بلند شدم به سمت اتاق رفتم و در و اندازه ی یک میلی متر باز گذاشتم نمی دونم چرا حس می کردم بابامه.
در رو باز کرد.با دیدن این دختر فکم افتاد.یکی از مدل های معروف که کلی محبوب بود.این جا چی کار می کرد؟
داخل اومد که امیرخان گفت
_الی تو اینجا چی کار می کنی گفتم نمی خوام تو همسایه ها کسی فکر بد برام بکنه.
الی در و بست و با صمیمیت دست هاش و دور گردن امیرخان انداخت که چشمای منم از کاسه بیرون زد. با لحنی کشیده گفت
_حافظ دلم برات تنگ شد خوب.
جانم؟؟؟ حافظ کیه دیگه؟لبخندی محوی روی لب امیر خان نشست. بغلش کرد و با لحن بی سابقه ای گفت
_من از دست تو چی کار کنم الی؟
#پارت22
یاد پوریا افتادم و بغضم گرفت اونم همین طور بغلم می کرد اما عجیبه که فکر می کنم بغل کردن امیرخان واقعی و از روی عشقه اما اون...
الی گفت
_امروز سر کار به زور تحمل کردم سمتت نیام حافظ من بدجوری عاشقت شدم.
منتظر اخم و تخم از امیرخان بودم اما نفس بلندی کشید و گفت
_منم همین طور قربونت برم از دست تو دیوونه نشم هنر کردم.
_حافظ به خدا خیلی بدی منو بدجور عاشقم کردی تو...
حرفش قطع شد اون هم به خاطر زنگ موبایل منه خاک بر سر.
فوری قطعش کردم اما دیر شده بود و الی گفت
_زنگ گوشی تو عوض کردی؟
نگاهی به موبایلم انداختم. بابام بود. بدون جواب دادن به بیرون خیره شدم. امیر خان با خونسردی تمام گفت
_نه مهم نیست بیا یه کم بشین بدجوری بهت نیاز دارم. با هم به سمت مبل رفتن و از دید من خارج شدن
روی تخت نشستم حالا جواب بابام رو چی بدم؟
اگه جواب بدم صدام بیرون میره و ممکنه امیرخان به خاطر ثوابی که کرده کباب بشه اما اگه جواب ندم خودم کباب میشم.
مونده بودم بین دو راهی که صدای قهقهه ی امیر خان حواسم رو پرت کرد.
متعجب گوش هام و تیز کردم. من تا دیروز فکر می کردم این بشر خندیدن بلد نیست و حالا این طور قهقهه میزنه
🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم:
–چی شد؟
چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهی بهش انداختم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت22
واااای آخ جونم بهتر از این نمیشد اسم شرکتشو یکبار شنیده بودم یک شرکت مد بود.خوشحال رفتم خونه کوکو دیشبو خوردم ساعته ۶ عصر بود رفتم حمومو خودمو انقدر شستم ولیف کشیدم که دیدم ساعت نزدیکه هشته اگه بیشتر این تو بمونم کپک میزنم اومدم بیرون لباسامو پوشیدمو موهامو خشک کردم موهام تا نزدیکی کمرم بود.املت درست کردم ومنتظر بابا نشستم که صدای در بلند شد
من-اومدم اومدم
بابا-بدو دیگه اَاااه
سریع درو باز کردم بابا اخمو اومد تو وبا حرص گفت
بابا-چرا درو باز نمیکنی
وااا جت که نیستم طول میکشه تا از چادر سرم کنم وبیام دمه در حرفمو به زبون اوردم که گفت
بابا-خوبه خوبه باز پررو هم شدی
معلوم بود یه چیزیش هست که اینجوریه اومد توی حال که گفتم
من-بابا
بابا-ها؟
من-فردا باید برم یه شرکتی برای مصاحبه ساعت ۹
بابا-اها.خیله خب
رفت توی اتاقو درو کوبید واا چش بود.رفتم سرجام دراز کشیدم نه مثله اینکه نمیشع ما یک شب مثله ادم شام بخوریم.اووف شانس بده خدا با اینکه ده شب بود ولی کاری نداشتم انجام بدم تا ۱۲ونیم تو گوشی ول گشتم که چشمام سنگین شدو خوابم برد.
http://eitaa.com/cognizable_wan