رمان دوستی دردسرساز
#پارت23
با کنجکاوی بلند شدم و نا محسوس سرکی به بیرون کشیدم.
الی روی پای امیرخان نشسته بود و با هیجان حرف می زد.
یاد پوریا افتادم ما هیچ وقت این طور عاشقانه روبه روی هم ننشستیم.
پوریا مرتب بغلم می کرد و می خواست منو ببوسه مدام حرف های عاشقانه میزد اما الان با دیدن نگاه امیر خان حرف های پوریا برام مصنوعی به نظر می رسید.
روی تخت نشستم و برای پوریا پیام فرستادم
_باید رو در رو حرف بزنیم.
زود جواب داد
_باشه عشقم بیام دنبالت؟
_سر کوچمون منتظر بمون.
برام نوشت که تا نیم ساعت دیگه می رسه.
دیگه به صدای امیرخان و الی توجه نکردم اما متوجه شدم الی بعد از یک ربع رفت و اون موقع تونستم زنگی یه خونه بزنم و به هزار بدبختی متقاعدشون کنم که سارا بهم نیاز داره و حالش خوب نشده و باید بمونم
هنوز نیم ساعت نشده بود که پوریا پیام فرستاد که رسیده.
بلند شدم و دستی زیر چشمام کشیدم فقط شانس بیارم با بابام رو به رو نشم...
در اتاق و باز کردم.امیر خان مشغول کتاب خوندن بود با دیدنم اخمی بین ابروهاش افتاد و پرسید
_چی می خوای؟
_میخوام برم بیرون...
بلند شد و پرسید
_خونتون؟
دلم میخواست بگم به تو چه اما گفتم
_میرم بیرون یه حرفایی هست که باید با پوریا...
با تحکم وسط حرفم پرید
_تو هیچ جا نمیری بتمرگ سر جات.
دهنم از حیرت باز موند و گفتم
_تو چطور جرئت میکنی با من این طوری حرف بزنی؟
عصبی شد
_یکی باید باشه توعه احمق رو سر جات بنشونه متاسفم که بابات نتونست این کاروبکنه
#پارت24
_ولی تربیت من به تو نیومده حالیته؟ دوست دارم برم و با پوریا حرف بزنم.
پوزخندی زد
_بگو دوست دارم برم و دوباره به پوریا سرویس بدم انگار تمام اشکات اشک تمساح بوده و همچین بدت نمیاد که...
هیستریک جیغ زدم
_خفه شوووو
_برو تو اتاق روی سگم و بالا نیار وگرنه...
_و گرنه چی؟چه غلطی می خوای بکنی؟
_من نه ولی فکر کنم بابات بدش نیاد بدونه دیشب دخترش تو بغل کی شبش رو صبح کرده.
نفسم بند اومد انقدر مصمم گفت که مطمئن بشم که میره و میگه.
سکوتم رو که دید کمی آروم تر شد و گفت
_اومده دنبالت؟
مظلوم سر تکون دادم که گفت
_بگو بیاد بالا.
متعجب گفتم
_چی داری می گی؟اون...
_اون اگه واقعا خاطر تو بخواد باید اون قدر مرد باشه که بیاد بالا و جواب بده حالا بهش زنگ بزن.
با تردید نگاهش کردم و گفتم
_می خوای چی بهش بگی؟
_اونش به تو ربط نداره تو زنگ بزن.
نموند که اعتراض کنم و به اتاق رفت و در و بست فکر کنم رفت تا لباس تنش کنه.
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم با دیدن اسم پوریا تماس و وصل کردم
_کجا موندی خانومم من برنامه دارم ها باید برم
مردد گفتم
_پوریا بیا بالا...
جا خورد و متعجب گفت
_چی؟ ترنج نکنه به بابات گفتی ها؟ به بابات گفتی که ما...
وسط حرفش پریدم
_بابام نه ولی یه نفر هست که فهمیده میای بالا؟
_از کجا فهمیده جز اینکه تو دهن لقی کرده باشی؟ من نمیام
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت23
چشمامو باز نکردم بابا داشت محکم تکونم میداد
بابا-پاشو گمشو دیگه دختر
پتو رو روی سرم کشیدم که بابا پتورو از روم کشیدو گفت
بابا-ساعت ۸ونیمه حالا اگه میخوای بخواب.
یا خدا. سیخ سرجام نشستم.سریع پاشدم دستو صورتمو شستم ویک مانتو چرمه زرشکی پوشیدم که تاروی زانوم بود شلوار مشکی تنگمو هم پوشیدم وشال مشکی رو هم سرم انداختمو با کیف کوچیک مشکیم کفش کتونی مشکیمو هم پام کردم مانتوم یک کمربند چرم زرشکی هم داشت اونو هم سفت کردم و راه افتادم ساعت یک ربعه نه بود وخیلی بد بود اگه روزه اول کار دیر برسم ولی چون پول نداشتم سواره اتوبوس شدم چون توی هر ایستگاه وایمیستاد ساعت نه وربع رسیدم.
یک ساختمون خیلی بزرگ بود که شرکت توی طبقه دهمش بود
بدو بدو پله هارو بالا رفتم یک مرده داشت اروم اروم از پله ها بالا میرفت کنارش زدمو پله هارو دویدم رفتم بالا یک دختره خیلی ناز پشته میز نشسته بود رفتم سمتشو با صدای اروم گفتم
من-سلام عزیزم
لبخندی به روم زدو گفت
دخترا-سلام خانومی.جانم؟
من-من برای استخدام اومدم گفتین ساعت ۱۰ بیام
دختره-اقای رئیس هنوز نرسیدن باید منتظر بمونین
روی یکی از مبل ها نشستم استرس گرفتم هربار جایی میرفتم انقدر چرت میگفتن که منصرف میشدم باید برم توی دستشویی .
اوضاعم خوب بود اومدم بیرون که همون دختره گفت
دختره-برو تو عزیزم
با استرس وترس در زدمو رفتم تو یک پسره بود که کلش توی برگه ها بود اروم سلام کردم وروی مبل نشستم که سرشو بالا آورد.
http://eitaa.com/cognizable_wan