#پارت244
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.
با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت244
با احسان از ماشین پیاده شدیم و روبه روی کمپ ایستادیم..ده دقیقه طول کشید تا بابا با ساک دستی نسبتا کوچیکش از در بیرون اومد..چهره اش دیگه مثل قبل تیره نبود.پوستش روشن شده بود..شبیه قیافه قبل از معتاد شدنش شده بود.فقط بی نهایت لاغر شده بود.با لبخند جلو رفتم..این مصطفی رو ببشتر دوست داشتم..این آدم بیشتر شبیه بابای من بود.احسان هم با من جلو اومد..اول دستشو دراز کرد و با بابا دست داد و گفت
احسان-سلام...خوبین؟!
جواب بابا فقط لبخندی بود که روی لبش نشوند..احسان ساکو از بابا گرفت و رفت که توی صندق عقب ماشین بزاره.
من-خوبی بابا؟!
از همون لبخند های مهربونش تحویلم داد.
بابا-خوبم دخترم..خوبم.
تعجب کرده بودم..مثل اینکه ترک مواد بهش ساخته بود و مهربون شده بود.دستمو پشت بابا گذاشتم و باهم به سمت ماشین رفتیم..بابارو گذاشتم جلو بشینه و خودم عقب نشستم..به نظرم از حالا میتونستم احترام از بین رفته بینمونو دوباره بسازم..احسانم توی ماشین نشست و ماشین رو راه انداخت...نزدیک نیم ساعت راه بود..ولی هیچکی توی راه صحبت نمیکرد..رسیدیم سر خیابون که بابا با تعجب گفت
بابا-ببخشید ولی ما از این طرف نمیریم.مسیر خونه از خیابون قبلی بود.فکر کردم میدونین که نپرسیدین.
قبل از اینکه احسان حرفی بزنه پیش دستی کردم.بین دوتا صندلی جلو رفتم و رو به بابا گفتم
من-نه بابا..دیگه اونجا نمیریم.خونمونو عوض کردیم..حالا بریم برات توضیح میدم.
با اینکه معلوم بود کنجکاو شده ولی سرشو تکون داد و حرفی نزد..دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم که ماشین جلوی در آپارتمان ایستاد..بعد خداحافظی و تشکر از احسان با بابا پیاده شدیم و ساکو برداشتم..اول بابا رفت سمت در بعد من رفتم که صدای احسان باعث شد برگردم سمتش.
احسان-هستی.
من-جانم؟!
اشاره کرد برم جلو.اول برگشتم بابا داشت میرفت توی آپارتمان..رفتم جلو و سمت شیشه کمک راننده ایستادم ومنتظر نگاش کردم که گفت
احسان-با بابات حرف بزن خبرشو بهم بده.ماهم فردا شب با مامان و بابام میایم.
با لبخند نگاش کردم
من-باشه من باهاش حرف میزنم..
صدای بابام بلند شد
بابا-هستیی.
منم بلند گفتم
من-الان میام بابااا.
رومو کردم به احسان
من-کاری نداری؟!
لبخند جذابی تحویلم داد
احسان-نه..مراقب خودت باش.
من-توهم همینطور.خدافظ.
چند قدم عقب عقب رفتم و دست تکون دادم..
http://eitaa.com/cognizable_wan