#پارت251
روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
سعیده من را تا خانهی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان وخانواده اش هم آمده بودند.
سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمهی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد.
خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.
آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم.
زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضیام به نقشههات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافه ی بهت زدهی مرا دید ادامه داد:
–شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد.
–بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد:
–برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت:
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم.
او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم.
می ترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
–چیه می ترسی؟
چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش می خواست عصبیام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه.
نگاه بدی به من انداخت.
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی.
–میشه زودتر حرفتون روبزنید؟
ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟
–زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه...
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت."
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری...
باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط...
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خوادجواب بدی، شمارهات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت251
بعد بیرون اومدن از آزمایشگاه با احسان رفتیم یکی از اون بستی فروشی های اطراف و بستنی خوردیم..قرار شد امروز بریم و حلقه هامونم بگیریم و فقط بمونه لباسامون و وسایل سفره عقد..من میگفتم توی خونه بگیریم ولی احسان نذاشت..ماشالاا احسانم که لجباااااز..هرچقدر تلاش کردم نتونستم راضیش کنم.آخر سر هم قرار شد توی محضر باشه پس برای همین کلا قضیه سفره عقد منتفی شد بجز چندتا وسیله که دیگه خودمون باید میرفتیم بگیریم..با احسان وارد مغازه طلا فروشی شدیم...از دو ساعت پیش فکر کنم نزدیک ۲۰ تا مغازه رفته بودیم و من حداقل ۱۰۰ تا انگشتر دستم کرده بودم ولی هیچکدوم اونقدر که باید به دلم ننشسته بود..انگشتری رو به احسان نشون دادم.
من-احسان اون چطوره؟!
نگاهی کرد و بعد چند ثانیه زیر و بالا کردن انگشتر گفت
احسان-نه...خوشگل نیست.
انگشتر و سرجاش گذاشتم و به بقیه انگشترا نگاه کردم..هیچکدوم رو دوست نداشتم با تشکر کوتاهی از فروشنده بیرون اومدیم و رفتیم توی مغازه بعدی..بازم همون انگشترهای تکراری..نزدیک دوتا مغازه دیگه هم رفتیم که خوشمون نیومد..مونده بود آخرین مغازه ی توی پاساژ..توی ویترینش انگشتر جالبی نداشت ولی بازم بد نبود یه سر میزدیم.آروم رفتم داخل و زیر لب سلام کردم
احسان-سلام آقا..میشه لطفا حلقه هاتونو بیارید؟!
مرد جوون با خوشرویی بسته حلقه هارو جلومون گذاشت که چشمم به حلقه ای خورد..ست بودن و جالب.با کنجکاوی از مرده پرسیدم.
من-ببخشید آقا این حلقه ستتون چرا این شکلیه؟!
جلو اومد و همونطور که به حلقه ها نگاه میکرد گفت
طلا فروش-خانم این حلقه امون با بقیه فرق داره.ترکیبی از طلا و نگین و نقره و برنز هست..
با لبخند به حلقه ها نگاه کردم.خیلیی ازشون خوشم اومده بود..مخصوصا که هیچ کجا از این مدل حلقه ها ندیده بودم.انگار چهار ردیف بود که هر ردیف چیزی کار شده بود..با ذوق به احسان که تا حالا ساکت بود نشون دادم
من-احسان خوشگل نیست؟!
احسان-به نظر که قشنگ میرسه ولی باید توی دست ببینی.
حلقه خودشو از دستم گرفت و دستش کرد..خیلی حلقه کلفتی نبود اونقدرا هم باریک نبود.ولی به دستام میومد..توی دستای احسانم خیلییی ناز شده بود..با دیدن حلقه توی دست احسان خر ذوق شدم..دستای گوشتی نداشت..دست های مردونه ای داشت که حلقه قشنگ ترش کرده بود..تصمیم گرفتیم همون هارو بخریم..چون هردوتامون از صبح توی بازار بودیم و حسابی راه رفته بودیم دیگه هلاک بودیم..برای همین بدون هیچ فکر دیگه ای راه افتادیم سمت خونه..من که انقدر خسته بودم چیزی نمونده بود توی راه خوابم ببره...حدود ساعتای ۱۲ بود که رسیدم خونه..احسان توی راه برای من و بابا غذا هم گرفته بود
من-دستت دردنکنه احسان...امروز حسابی زحمت کشیدی.
لبخند جذابی زد
احسان-این چه حرفیه..ما نوکر خانوممون هم هستیم.
با خنده گفتم
من-ایییش..زن ذلیل.
احسان-الان تو باید خوشحال باشی ها.
با لودگی گفتم
من-معلومه که خوشحالم وقتی شوهر به این خوشگلی و ماهی دارم.
حالا نوبت اون بود که مسخره ام کنه
احسان-ایییش..شوهر ندیده.
پشت چشمی براش نازک کردم.
من-بده دوستت دارم؟!
احسان-نه بابا این چه حرفیه...من که از خدامه.
من-چه خوب..پس حرصمو در نیار و قشنگ برو خونه تون.
با خنده تیکافی کشید و ازم دور شد..آروم خندیدم.چقدر این روزا خوش بودم با احسان..خداکنه همینجوری بمونه
http://eitaa.com/cognizable_wan