eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید: –راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟ وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت: –من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمی‌خوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد. –اونم گیر کرده. –دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمی‌داره. یه سریش به تمام معناست. –یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟ –بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمی‌شد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم می‌گفت. با تعجب پرسیدم: –چی می‌گفت؟ –می‌گفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت می‌کرده. بعدها آرش گفته محبتم بی‌منظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده. –عه، سوگند. –والا دیگه، بره به ننش محبت کنه. – البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره. بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر می‌کردم که آرش پیام داد، فرداصبح می‌آید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمی‌آید. اما او فردا‌ی آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمی‌تواند حرف برادرش را ندید بگیرد. وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم. به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشگی می پوشیدم، سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست. همان روسری مشگی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم می‌کردم که آرش در آستانه‌ی در ظاهر شد. –این رو سرت نکن راحیل...رنگی بپوش، می‌خواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمی‌پوشی به سلیقه‌ی خودت باشه بهتره. دیگه‌ام مشگی نپوش. –نه، می خوام تاچهلم بپوشم. جلو آمد و روسری را از سرم برداشت. –اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشگی اون دیگه زنده نمیشه. –خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست. –کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشگی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت. –توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره. نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کاردرست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه. توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی. بعد زمزمه وار ادامه داد: –مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی. کنارش نشستم ودستش را گرفتم. –باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه. –توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. می‌دونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد. توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم. وقتی سکوت مرا دید گفت: –توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری... واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم. آرش برای عوض کردن جو پرسید: –چراگردنت ننداختیش؟ –چی رو؟ هدیه ات رو. بی حوصله گفتم: –هنوز توی کیفمه. کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد. –خودم برات میندازم. گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و بعد سُرشان داد روی موهایم. کلیپس را از موهایم بازکرد. موهایم پخش شد روی تخت. سرش را لای موهایم فرو کرد و نفس عمیقی کشید. برای لحظه‌ایی دستش را دورکمرم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند و گفت: –فقط باتو برام همه چی حل شدنیه، بعد شروع به بافتن موهایم کرد و زیرلب بارها و بارها این شعر را زمزمه کرد: "شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری" ... http://eitaa.com/cognizable_wan