رمان دوستی دردسرساز
#پارت39
نفس راحتی کشیدم و همون جا جلوی
در نشستم.
خوشحال بودم.
حتی با وجود اینکه می دونستم تازه
شروع بدبختیامه.
با درموندگی در خونه امیر خان
رو زدم.
چند دقیقه ای بعد در باز شد
با دیدن من اخماش درهم کشید
و گفت چی میخوای؟
سر به زیر گفتم راهم نمیدن داخل
خونه امیر
خان سرد و خشک و جدی گفت .
چهکار کنم ؟ جون کندم تا گفتم
میشه امشب اینجا بمونم تا فردا
صبح که برم خونه دوستم لطفا
وسط حرفم پرید و گفت نمیشه
برو دم خونه ی همونی رو بزن که ....
حاملت کرده و گردن نگرفته .
و دیگم در نزن تا بخوام چیزی بگم
در رو محکم روم بست.
بغضم گرفت اما یه قطر اشکم نریختم
اصلا فرار میکنم و میزارم میرم دیگ
بر نمیگردم و تنها زندگی میکنم
اخه تنهایی هم نمیشه شبا کجا بخوابم
چی بخورم اصلااین چه خانوادیه
که دخترش رو از خونه بیرون میکنه
#پارت40
امیر خان یه غریبه ست و حق داره
اما اونا....
کنار اسانسو مثل بی خانمان ها
نشستم و موبایلم و در اوردم
یعنی به پوریا زنگ بزنم ؟
شاید اگه بفهمه باردار بودم
سر عقل بیاد شماره اش رو گرفتم
و صدای ضبط شده ی نحسی
گفت دستگاه مورد نظر خاموش
می باسد.
باحرص قطع کردم وشماره
دوستش بابک رو گرفتم .
و به بوق دوم نرسیده جواب داد
ببین اسم کی رو گوشیم افتاده
ترنج خانم احوال شما؟
با صدای گرفته ای گفتم . بابک
از پوریا خبر نداری ؟
عه مگه تو نمیدونی ؟
نگو که به تو نگفته. گیج گفتم چیو؟
پوریا دیشب از ایران رفته دختر.
دنیا دور سرم چرخید .
بابک با لحن گرم صمیمی گفت.
واقعا احمقه که رفته لیاقت کسی مثل
تورو نداشت .
میگم ترنج فردا شب....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت39
با صدای اذان گوشیام، از خواب بیدار شدم، مامان نبود.
رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مامان نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم.
ازخدا خواستم کمکم کند تا فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.
بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم، چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همهی رفتارش باب میلم بود چکار می کردم.
سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.
داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت.
بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم:
– شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.
بیایید صبحونه بخورید.
اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت:
– چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
– برام دعا کن.
با صدای بغض آلودی گفت:
–انشاالله همه چی درست میشه.
موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ایی دستم داد.
–حداقل اینو بخور ضعف نکنی.
ــ ممنونم مامان جان.
مامان کمی مِن ومِن کردوگفت:
–راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.
جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:
–چشم.
سعیده جلو در امد.
–صبر کن تا یه جا می رسونمت.
نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم:
– نه اصلا، خودم برم راحت ترم.
نگاهم را دنبال کردو گفت:
–الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت:
–بریم، حل شد.
دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم.
– چقدر آشناست.
خندید و گفت:
–مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟
اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم.
ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه...
همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت:
– بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.
فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟
لبخندی زدم.
– یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
ــ باشه بگو.
ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.
من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.
سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخوادو دنبالش بره، زورکی و اجباری دردرازمدت باعث تنفر میشه.
حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...
همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.
سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد.
–پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم.
از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد.
آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.
ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام دادو حالش را پرسید.
آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت:
–معرفی نمی کنید؟
چشم غره ایی به سعیده رفتم.
–دختر خالم هستند.
آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:
– همون دختر خالتون که تصادف ...
نگذاشتم ادامه بدهد.
–بله.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
– فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.
اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت39
دستمو روی پیشونیم کشیدم ودماغمو بالا کشیدم...
من-مامان فکر نکنی من فراموشت کردم هاا.نه.اصلا اینطور نیست.اتفاقا من همیشه به فکرتم...همیشه به یادتم.همش با خودم میگم اگه مامان الان اینجا بود چی میشد.راستییی مامان.امیر اومده خواستگاریه بهار هااا.میدونم اگه الان بودی میگفتی بهارم شوهر کرد ولی تو هنوز روی دسته ما موندی.
میون گریه خندیدمو ادامه دادم.
من-بالاخره بهاره دیوونه هم شوور پیدا کرد..مامان...دلم میخواد کنارم باشی تا از صبح تا شب بشینم وباهات حرف بزنم
چشمامو با دست مالیدم و به دورو برم نگاه کردم.قبرستون تاریکه تاریک بود.ترس برم داشت.یاخدا.این موقع شب.وسط یه مشت قبر.ارواحه خبیثه بلند نشن بیان بگیرنم.با این فکر سریع بلند شدم خدافظی سرسری با مامان کردم واز قبرستون زدم بیرون.ساعت ۱۱ شب بود.اه
http://eitaa.com/cognizable_wan