eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز دیدم که چطور دستش مشت شد و رگ شقیقش پرید. لبم رو محکم گاز گرفتم و بلند شدم که بابام گفت _بتمرگ سر جات از این که جلوی این همه ادم باهام اینطور حرف زد از شرم اب شدم. با پا فشاری گفتم _حالم خوش نیست میخوام برم بیرون منتظر نموندم که جوابی بده از اتاق بعد هم از کلانتری بیرون رفتم بی رمق روی نیمکت جلوی کلانتری نشستم و اشکم ریخت حالم از هرچی مرد بود بهم خورد دلم میخواست از همشون انتقام بگیرم و خوردشون کنم حتی دیگه دلم واسه ی امیر هم نمیسوخت.مگه پوریا منو به بازی نگرفت؟مگه وضعم بخاطر جنس مذکر این نشد؟پس به جهنم همشون نابود شن. حتی از ذهنم گذشت علاوه بر امیر از همه مرد ها انتقام بگیرم نیم ساعت بی هدف رو نیمکت نشستم و فکر کردم قدم های اعصبانی که به سمتم میومد رشته ی افکارمو پاره کرد. سر بلند کردم طبق حدسم امیر بود... بازومو گرفت و بی مهلت بلندم کرد و غرید _پاشو گند کاریتو جمع کن ترنج بخدا بدبختت میکنم کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی. با اخم های در هم گفتم _درست حرف بزن بازومو بیشتر فشار داد و غرید _وضعیت منو میدونی...میدونی کارم چیه و چه موقعیتی دارم اگه این خبر به بیرون درز کنه به کارم لطمه میخوره آدمی بفهمی اینو؟حتی شایعه ی این کار هم منو نابود میکنه.اقا جان به من چه که یکی دیگه کردتت بعد انداخته اون طرف بیا برو بگو کار من نبوده. از لحن عصبیش ترسیدم اما جا نمیزنم.خیره نگاهس کردم که فهمید قصد عقب نشینی ندارم.سری با حرص تکون داد و گفت _‌اخرین شانستم از دست دادی سرشو نزدیک اورد و ادامه داد _از این به بعد زندگیت جهنمه همینطور که امیر هفته پیش گفت انگار جهنم زندگی من شروع شد. امیر با پدرم توافق کرد که عقدم میکنه اما بیشتر از روی انتقام... من توی این هفته اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم. حتی امروز که قراره عاقد بیاد و خطبه ی عقدمون بین ما بخونه. نگاهی به سرو وضع خودم تو اینه انداختم...زیر چشام گود رفته و پوستم کدر شده...تا حالا عروسی با این ریخت و قیافه توی دنیا وجود از این نمیترسیدم که به خونه ی امیر پا بزارم اتفاقا بر عکس... ناراحتیم از جانب پوریاست که به این راحتی بازیم داد و حتی نفهمید که بچه ش سقط شد. اگه روزی دوباره ببینمش بدون شک یک توفی توی صورتش می ندازم. در اتاق باز شد...مامانم بود بدون نگاه کردن به صورتم گفت _عاقد اومده یک زنگ به این پسره بزن چرا دیر کرده؟ سکوت کردم.چطوری میگفتم شماره ی مردی که ادعا میکردم ازش حامله ام رو ندارم؟ دنبال جواب میگشتم و اخر هم به من من افتادم. _هر جا باشه پیداش میشه حالا ده دقیقه صبر کنیم. و من خبر نداشتم ده دقیقه بع نیم ساعت تبدیل میشه اما از امیر خبری نشد که نشد عاقد مدام غر میزد که دیر شده اخر هم بابام طاقت نیاورد و با اعصبانیت از جاش،بلند شد و غرید _این پسره ی جعلق ما رو سر کار گزاشته الان نشونش میدم بازی کردن با ابروی خانواده ی ما یعنی چی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
خدایاچطورهمه این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم میکنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی میخوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: – نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نموندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم رو گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالاخوشش نمیاد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمودپیداکردو گفت: – نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه. هموجور که پیاده میشدچشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخندمقابلم گرفت و گفت: – چطوره؟ لبهایم رو بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدرچهره ی مردونه تری پیداکرده بود. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با تعجب نگام کردوگفت احسان-تو؟! با ذوق سری تکون دادم وگفتم من-اره...میتونم از ظهر زودتر از شرکت بیام وکمکتون کنم لبخند ملیحی زد وگفت احسان-دستت دردنکنه هستی جان..الکی به خودت زحمت نده.میرم مرکزش یکی رو میارم لبخند گشادی زدم وگفتم من-نه آقا احسان.من از مهمونی گرفتن خیلی خوشم میاد.زحمتی هم برام نیست میام کمکتون.. احسان-آخه اذیت می.. سینا پرید وسط حرفش ورو به احسان گفت سینا-بابا هستی انقدر دوست داره کمکت کنه دیگه این ناز ونوز اوردنت برای چیه ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خب حالا چی بپوشم؟!نیم ساعت بود داشتم توی کمد میگشتم.مهمونی کوچیکی بود وتوی خونه خوده احسان بود.۱۰ نفر بیشتر نبودن..تصمیم گرفتم یک مانتو مجلسی قرمز جیغ که یجورایی خیلی مجلسی هم نبود تنم کنم.ورداشتم وگذاشتم تو پلاستیک.برای خونه احسان هم یک پانچ صورتی تیره پوشیدم تا روی زانو با شلوار مشکی چسب ویک شال نازک مشکی نخی.کتون مشکی مو هم پام کردم و کیف ظریف مشکیمو هم دستم گرفتم.تا برم خونش.پلاستیک لباسامو هم دستم گرفتم و رفتم ایستگاه اتوبوس..۲۰ دقیقه ای طول کشید تا اون اتوبوس لامصب اومد.انقدر شلوغ بود که مجبور بودم واستم.دیروز احسان گفت که دیگه نمیخواد امروز برم شرکت وساعت ۳ بیام خوبه.ولی چون من گفتم شامم خودم میپزم قرار شد ۱۲ برم اونجا با اتوبوس ۱ساعت توی راه بودم.به ساعت نگاه کردم ۱۱ ونیم بود وتا ۱ساعت دیگه میرسیدم خونه احسان.نمیدونم چرا انقدر پیله شده بودم که برم خونه احسان اخه الان ۴ماه بود که بجز خونه وشرکت هیچ جا نرفته بودم.از هر فرصتی استفاده میکنم که تو خونه نباشم. ایفون زدم که با چندثانیه تاخیر باز شد.رفتم تو.دمش گرم.من که از خونش خیلی خوشم اومد خونه خیلی با کلاس و در عین حال اندازه متوسطی داشت.اصلا اندازه عمارت های بزرگ وشبیه قصر نبود ولی خیلی لوکس وباکلاس بود حیاط متوسطی داشت؛داشتم همینجوری دور وبرم ونگاه میکردم که احسان از در کشویی که توی بالکن بود بیرون اومد وگفت احسان-خوش اومدی.بفرما تو رفتم تو ودسته گل کوچیکی رو که خریده بودم جلوم گرفتم ورفتم تو فضای داخلش هم قشنگ بود کنار در نزدیک ۱۰ تا پله مستقیم وصاف بود که میرفت طبقه بالا.حال هم دو قسمت بود که یک طرف فرش های راحتی بود و یک طرف رسمی.ویک طرف هم اشپزخونه بود.با دیدن خونه فکم افتاد زمین.بابا این پسره که توی شرکت بهش میخورد خیلی مرتب باشه.خونش حسابی کثیف بود کلی لباس روی زمین ومبل ها افتاده بود لیوان های نوشابه وآب روی میزهای عسلی بود.روی اپن اشپزخونه هم که پر بود از ظرف واشغال...خدا رحم کنه.با چشمام گرد به احسان که روی پله ها واستاده بود نگاه کردم که پشت گردنشو اروم خاروند وگفت احسان-خونه یه مقداری بهم ریختس نتونستم جلوی خندم وبگیرم و ریز خندیدم اره جون خودش فقط یه مقداره خیلی خیلی کم http://eitaa.com/cognizable_wan