#پارت86
خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم ادامه دادم:
– باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیرپا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر بهش نشان بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زدو گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده ی اشکش پاره شدو چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشدکه برود.
گوشه ی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینیدو سوالم رو جواب بدید. من خودم می رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردیدنشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدیدانشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
ـنفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُرداد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم.
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم می ریم.
خواست مخالفت کنه که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم وگفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شدو سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می کرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشیدو گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بودرو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآوردو جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زدو گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ماهمیشه مثل یه دوست بودوهست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شدو گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم ودردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم وگفتم:
–لطفا زودتر خبربدید. به فکراین قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت وگفت:
–سعی می کنم.
بعدازرفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شودباچشم هایم بدرقه اش کردم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت86
من-آقا احسان اینجوری که ماشینتون کثیف میشه؟!
شونه هاشو بیخیال بالا انداخت
احسان-خب بشه.چاره اش یه دستماله
لبخندی روی لبم نشست.چقدر جیگر بود.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.چند قطره بارون روی صورتم ریخت.عجب حالی میداد..ناخودآگاه خندیدم.من امشب غرق آرامش بودم.حالا به هر دلیلی..نفس عمیقی کشیدم که سقفو بست
من-اِ..آقا احسان؟!
احسان-بیشتر از این باز میبود سرما میخوردی.
لبخند عمیقی زدم.به ماشین نگاه کردم عجب دم و دستگاهی داشت
من-آقا احسان؟!
احسان-بله؟!
من-اسم ماشینتون چیه؟!
نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لبخند کجی گفت
احسان-ماشین
عجب آدمی بودااا با لحنی که توش ته مایه خنده و اعتراض بود گفتم
من-اِاِاِاِ.آقا احسان دارم جدی میگم.
احسان-منم جدی گفتم تو گفتی اسمش چیه منم گفتم اسمش ماشینه.
لبمو یه طرف صورتم جمع کردم
من-منظورم این بود که مدل ماشینتون چیه؟!
احسان-ایکس22
من-چه جالب.چند میلیونه؟!
یک تای ابروشو انداخت بالا
احسان-اینم باید بدونی؟!
من-آره دیگه
احسان-قیمت این ۱۵۵ میلیونه.
اووو.عجب ماشین باحالی.کلا احسان از نظر مالی نرمال بود نه میشه گفت زندگی متوسطی داشت نه میشه گفت خیلی پولداره.به اندازه خودش داشت..
من-خیلی ماشینتون باحاله.
احسان-قابلتو نداره
لبخندی روی لبم نشوندم
من-دست شما درد نکنه.صاحابش قابل داره.
نزدیک های خونه بودیم.برای همین دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا جلوی در خونه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.شیشه طرف منو تا آخر پایین داد.
من-دستتون دردنکنه آقا احسان.خیلی زحمت کشیدین
احسان-وظیفه بود.
یکم نگاش کردم.اصلا دوست نداشتم برگردم و برم توی خونه ولی مجبور بودم.آروم قدم برداشتم سمت در.چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدام کرد با ذوق دوباره برگشتم.
من-بله؟!
خم شد روی صندلی عقب و کارتنی برداشت و گرفت سمتم
بازش کردم.وااای.همون کفشی بود که ظهر پام کردم.باورم نمیشد احسان برداشته باشتش
من-وااای.آقا احسان.دستتون درد نکنه.نیاز نبود.
لبخند ملیحی زد
احسان-یه هدیه است از طرف من به تو
لبخندی که روی لبم شکل گرفته بود عمیق تر شد.
من-با اجازتون
سرمو تکون دادم.اونم به تبعیت از من همین کارو کرد.دوباره برگشتم سمت در هنوز قدمی برنداشته بودم که دوباره صدام کرد.خندم گرفته بود.اونم انگار نمیخواست برم.برگشتم سمتش و باخنده گفتم
من-دیگه چیشده آقا احسان؟!
احسان-داشت یادم میرفت.فردا شُو لباس شرکته.شب مهمونیه.فردا شرکت نیا.عصر میام دنبالت.
من-خیلی ممنون.خدافظ
احسان-خدانگهدار
دوباره برگشتم و به سمت خونه رفتم.با هر قدمی که برمیداشتم منتظر بودم دوباره صدام کنه ولی هیچ صدایی نیومد.رسیدم به در خونه.برگشتم سمتش توی ماشین منتظر بود که برم توی خونه.دستمو به معنی خدافظی تکون دادم.اونم سرشو تکون داد.برای اینکه دیگه دودل نشم سریع اومدم تو و پشت در تکیه دادم..قلبم تند میزد.خدایا من چم شده؟!!
http://eitaa.com/cognizable_wan