eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan