💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وپنج
_لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور #توهین_بزرگی میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!!
ریحانه_ یعنی حرف زدنت، #غرور و #اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف، در دلش، به #درک_بالای_بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔
یوسف گرسنه بود...
پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد..
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من #تاجایی_که_بتونم همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه!
_شما که تسلیم بودی😅
ریحانه اش #لجباز بود...
حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به #غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋
جدی شد.
_لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.!
_باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁
یوسف_ باشه. بگو..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج
کتش را درآورد..
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،..
صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند..
که #به_جای_چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
_وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...
و نشد حرفش را تمام کند،..
یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد
_خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده..😣😭
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد
_امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد..
و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم😭😩😭😭
_سعد شش ماه تو خونه #زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران،😭🇮🇷 قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده🔥😭😰 و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده،...
انگار دوباره خنجر سعد🔥 در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید
_شما رو داد دست این مرتیکه؟😡
و سد صبرش شکسته بود...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وپنج
کناره گیر شده بود و کم حرف...
کاراي سفر رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود...
منتظر ویزا بودیم ...
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم:
_"معلوم نیست کی میریم "
گفت:
_"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست #توي_همین_ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم...
زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن...
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون...
نمیتونستن خداحافظی کنن...
میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت:
_"با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم...
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید....
بچه ها برگشتن.گفتن:
_"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:
_"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:
_"همتونو #به_یه_اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد...
و میبوسیدشون...
تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم...
می گفت:
_"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم...
می نشست اونجا...
من کار می کردم و اون حرف می زد...
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan