من موندم
اگر توی اون دنیا نامه اعمال خوبم رو بدن دست راستم
اعمال بدمو بدن دست چپم
.
.
گوشيمو چیکارکنم؟؟؟😐😂🖐
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم پسره به عشقش زنگ میزنه میگه:
کجایی؟
میگه: با پدرم تو ماشین bmwش داریم میریم از بانک پول بگيريم که من برم برای اسبم پد زین بخرم بابامم میخاد فیکسای چوب اسکیاشو عوض کنه 😐😑
تو کجایی عزیزم؟ 😍
پسره میگه: تو همین اتوبوسی که تو هستی، خواستم بگم پول بلیط رو من حساب كردم تو نميخواد بدی 😂😆😆😆😆✌
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 317
-خب...
آیسودا با شگفتی گفت: محشر شدی!
پژمان از نگاه حیرت زده ی آیسودا دوباره برگشت و درون آینه به خودش نگاه کرد.
واقعا فیت تنش بود.
جوری هیکلش را قاب گرفته انگار مختص خودش دوخته باشند.
-خیلی بهت میاد.
از اتاق پرو بیرون آورد.
آیسودا دورش چرخید.
-میشه بخریش؟ واقعا خوبه!
-باشه!
چشمان آیسودا ستاره باران شد.
مطمئنا اگر قرار بود برای خودش لباس بخرد این همه خوشحال نمیشد.
پژمان دوباره به اتاق پرو برگشت و لباسش را تعویض کرد.
با کت و شلوار که روی دستش بود بیرون آمد.
لباس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: می برمش.
فروشنده شروع به تعریف کردن کرد.
-واقعا کار شیکیه، ما خیلی از این کت و شلوار فروش داشتیم، تو تن خیلیفیت و خوب می افته.
عین بچه پولدارها اهل مزون رفتن نبود.
اصلا کسی را هم نمی شناخت.
هر وقت درون پاساژها می گشت اگر چیزی توجه اش را جلب می کرد می خرید.
کاری هم نداشت قیمتش چند است.
فقط به تن و بدنش بیاید.
کت و شلوار را که خریدند از پاساژ بیرون زدند.
-مبارکه!
-سلامت باشی.
شادی عجیبی درون آیسودا بیداد می کرد.
انگار اتفاق خاصی افتاده باشد.
در صورتی که یک لباس خریدن ساده بود.
وارد سینما شدند.
جلوی در پژمان بلیط ها را داد.
طبق بلیط صندلی های میانه بودند.
ولی قبل از اینکه وارد تاریک خانه ی سینما شوند پژمان تنقلات خرید.
مقدار تنقلات آنقدر زیاد بود که آیسودا گفت: کی اینارو می خوره؟
-من!
آیسودا خندید.
برخلاف تصورات گذشته اش وقت گذرانی با این واقعا خوب و دلپذیر بود.
گوشت که هیچ حتی استخوان هم می آورد.
روی صندلی ها کنار همدیگر نشستند.
فضا هنوز تاریک نبود.
هنوز بودند کسانی که وارد شوند.
با این حال تبلیغات اول فیلم در حال نمایش بود.
آیسودا یکی از ظرف های پاپ کورن را از پژمان گرفت و مشغول خوردن شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 318
-آخرین باری که اومدی سینما کی بود؟
-من تا حالا سینما نیومدم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-واقعا؟
-بله.
-حتی تو دوران دانشجویی؟
-وقتشو نداشتم.
آیسودا با حیرت گفت: تو خیلی جذابی لعنتی!
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا خندید.
-منظورم اینه کسی عین تورو ندیدم.
-حالا دیگه دیدی.
-از اون جور آدم هایی هستی که وقتی وارد زندگی یکی بشی هرگز فراموش نمیشی، نمیشه فراموشت کرد چون ویژگی های خاص داری که تو ذهن پررنگ می مونن، یه آدم خاص که هر چی هم کشفش کنی بازم ناشناخته داره.
فقط به آیسودا نگاه کرد.
نمی دانست این یک تعریف است یا نه؟
ولی هر چه بود به دلش نشست.
-مثلا من، 4 سال باهات بودم نه؟ البته چهار سال به زور منو جایی نگه داشتی که ازش بیزار بودم، نخواستم و نشد هم که بشناسمت یا حتی باهات راه بیام، ولی حالا که اینجا بدون هیچ تنشی کنارت نشستم، انگار کلی اتفاق خوب افتاده به جونم، تازه در کمال تعجب دارم لذت می برم، انگار همه چیز قشنگ شده.
باز هم حرفی نزد.
دوست داشت بیشتر و بیشتر از آیسودا در مورد خودش و حتی حس هایی که داشت بشنود.
-یه روزهایی خیلی برام سخت گذشت، شب که می شد صبح و صبح، شب با خودم می گفتم چرا نمی گذره، چرا همه چیز رو یه دور مزخرف و کنده، ولی حالا دیگه همه چیز برام فرق کرده، شایدم چون تورو دارم کشف می کنم، تازه دارم می فهمم چقدر خاصی، چقدر میشه یه مرد و کاراشو درک کرد.
-خوشحالم.
-هنوز نمی دونم باید بگم ممنونم که وارد زندگیم شدی یا نه؟ ولی در حال حاضر از اینکه اینجا کنارتم خوشحالم.
برگشت و با چشمان درشت سیاه رنگش به پژمان نگاه کرد.
-خوشحالم چشم رنگی نیستی.
پژمان متعجب پرسید: چرا؟!
شانه بالا انداخت.
نمی خواست در مورد پولاد حرفی بزند.
نحس بود.
چشمان عسلی رنگش که در ذهنش نقش می بست تمام جانش کهیر می زد.
چراغ ها خاموش شد.
تیراژ اول فیلم در حال پخش شدن، شد.
-اولین سینما رفتنت با منه.
این جمله را که گفت ذوق و شوقی عجیب درون صدایش بود.
-خیلی از اولین هام با تو بوده نفهمیدی.
خنده از لب آیسودا پر کشید.
چرا مدام حرفی میزد که ضربه فنی شود؟
والا ظلم بود.
دختر مردم گناهی نداشت دلش عین موج دریا هی بالا و پایین شود.
جذر و مد هم مدام نبود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گربه هست یا ببر بنگال
تو رو خدا ببینش😂😂😂
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 319
لب گزید.
-معذبم نکن.
بعد از آن بوسه تعجب برانگیز بود که این دختر هنوز هم از خیلی چیزها خجالت می کشید.
دوستش داشت.
-فقط یه حقیقت رو گرفتم.
صحنه ی فیلم از خیابان و ترافیک تهران شروع شد.
زن و مردی وسط خیابان در حال دعوا بودند.
سکوت سالن را فرا گرفته بود.
نگهبان هم با چراغ قوه میان صندلی ها رفت و آمد می کرد.
-ممنونم.
پژمان جوابش را نداد.
خیلی خوب می شناختش!
دختر حساسی بود.
بعضی حرف ها به شدت خجالت زده اش می کرد.
همین هم دوست داشتنی اش می کرد.
اگر آفتاب هم می شد این همه خوب نمی شد.
جان شده بود.
جان می ریخت.
"باید بختک زندگیش می کرد.
شب و روزش هم فرقی نداشت.
فقط باشد...
بیفتد به جانش و رهایش نکند.
از این قشنگ تر هم مگر داریم؟"
از گوشه ی چشم نگاهش کرد چطور پاپ کورن می خورد.
کاش می توانست همین جا محکم بغلش کند.
حیف که خط قرمزهایی داشت.
و البته غرور و حرمتی که برای خودش و دختری که کنارش بود قائل بود.
وگرنه همین جا وسط شلوغی جمعیت، محکم بغلش می کرد.
سر و صورتش را غرق بوسه می کرد.
برایش جان می داد.
حق هم نداشت اعتراض کند.
اعتراض می کرد بیشتر می بوسیدش.
حقش بود.
سهمش از این دنیا!
خانواده که نداشت.
حداقل آیسودا را تمام و کمال داشته باشد.
-به من زل نزن، فیلمو نگاه کن.
سینما آمدنش هم خنده دار بود.
اولین بارش بود ولی میخ آیسودا و کارهایش بود.
واقعا نمی فهمید چرا از این دختر سیر نمی شود.
هر روز جوری برایش تازگی داشت.
این هم از شانس خودش و آیسودا بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 320
نگاهش را به فیلم دوخت.
می دانست چیزی از فیلم نمی بیند.
این پیشنهاد فقط محض این بود که اولین هایش را با آیسودا تجربه کند.
خاطراتش فقط باید این دختر می بود و بس!
-فیلم قشنگیه نه؟
نه، مگر می دید چه خبر است؟
-نمی دونم.
-فیلمو نگاه نمی کنی؟!
سیراب چیز دیگری بود.
فیلم می خواست چیکار؟
-می بینم.
-کاملا مشخصه!
خنده ی پشت لب مانده اش را همان جا زندانی کرد.
مشتی پاپ کورن از ظرف آیسودا برداشت.
-هی، مال خودمه.
قیافه ی پژمان جوری از تعجب بامزه شد که آیسودا زیر خنده زد.
صدایش آنقدر بلند بود که اطرافیان به سمتش چرخیدند.
فورا دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود.
پژمان حرفی نزد.
ترجیح می داد صدای خنده ی شادمانه اش را بشنود.
-وای پژمان، اصلا باور نمی کنم گاهی که این تو باشی، خیلی متفاوت میشی گاهی.
وقتی بدون خجالت اسمش را صدا می زد لذت می برد.
شاید هم اسمش از زبان آیسودا این همه قشنگ می شد.
فیلم رو به پایان بود.
دقیقا هیچ چیزی از آن نفهمیده بود.
نگاهش یا دزدکی روی آیسودا بود یا می خورد.
فیلم هم در وقت اضافه اش می دید.
تیراژ آخر که پخش شد، آیسودا دامن مانتویش را تکاند و بلند شد.
همه ی چراغ های بالای سرشان روشن شد.
-بریم؟
پژمان هم بلند شد.
با هم از در دیگر بیرون رفتند.
-فیلم خوب بود؟
-درست ندیدمش.
-می دونستم.
پژمان فقط لبخند زد.
-می دونستم نمی بینی الکی اومدی.
-الکی نبود.
-چرا بود.
-دوتایی دیدن فیلم می ارزید.
باز حرفی زد که روز، شب شود.
سحر و جادو می ریخت لامصب.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💠 مزایای دیگ های سنگی
💫 مهمترین مزایا این است که امام رئوف امام رضا علیه السلام دعا فرمودند و از خدا برای غذاهای که در مردم در این ظروف سنگی قرار می دهند برکت خواستند
💫 لذا معنویت و برکت این ظرف ها حتی اگر بظاهر مزیتی هم نداشته باشند مسلم است.
چند مزیت این ظروف:
1️⃣ سلامتی بدن
دیگ های سنگی سالم ترین ظروف هستند
چون انسان از خاک است اگر ظرف از سنگ و خاک سفالی باشد سنخیت دارد و آرامش دهنده است لذا بهترین ظرف غذا ظروف سفالی و #ظروف_سنگی است
اما زودپزها و نیز ظروف تفلن سرطان آور است همچنین ظروف آلومینیومی
2️⃣ صرفه جویی در سوخت
غذا در این دیگ سنگی ها با کمترین حرارت به بهترین نحوی پخته می شود
3️⃣ گوارا بودن غذا
طعم و مزه غذای پخته شده در ظروف سنگی قابل مقایسه با سایر ظروف نیست و غذای طبخ شده در این ظروف بسیار خوش مزه و خوش طعم است
4️⃣ سرعت پخت
این دیگ ها مانند دیگ زود پز و البته بدون خطرات و بدون ضررهای آن در کوتاه مدتی غذا را می پزد، هر نوع گوشتی داخل این دیگ سنگی ها با حرارت ملایم دو ساعت خوب می پزد
6️⃣ نسوختن غذا
بخاطر نیاز به حرارت کم و نیز سنگی بودن و در نتیجه داغ نشدن زیاد غذا کمتر می سوزد و در صورت تمام شدن آب غذا مقدار سوختگی غذا کمتر می شود
7️⃣ صرفه جویی در مواد شوینده
دیگ های سنگی بسیار راحت و حتی بدون مواد شوینده و حتی با آب ولرم و سرد به راحتی شسته می شوند، فرمود خداوندا زندگى را بر گروهى که بیشتر ظروف آنان سفال است مبارک گردان .
🎯
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍😍😍😍