فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این موجود خارقالعاده که کابوس بسیاری از انسانها میتونه باشه خرچنگ نارگیل نام داره و ممکنه وزنش به ۴ کیلو و طولش(از نوک دست تا نوک پا) تا ۹۰ سانت برسه.
برای انسانها معمولا بیخطره ولی چنگالهای قدرتمندش توان شکافتن بدن انسان رو داره. .
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 با این هفت دلیل، از امروز آب گرم بنوشید
💢 بدن انسان قادر به مدیریت آب سرد نیست و عروق خونی را سفت و تنگ مینماید که خود مانع هضم و آب رسانی مناسب بدن خواهد شد. همچنین نوشیدن آب سرد پس از صرف غذا میتواند موجب تولید مازاد مخاط در معده گردد که سبب اختلال در عملکرد طبیعی سیستم ایمنی بدن شده و آن را در برابر عفونتها آسیبپذیر میگرداند.
💢 اما در مقابل، آب گرم علاوه براینکه ضرری به بدن نمیزد، خواص ویژه ای نیز دارد. اگر با هفت فایدهای که در ادامه ذکر میشود قانع شدید، آب گرم را جایگزین آب سرد کنید:
💢 تقویت متابولیسم بدن
💢 تمیز و پاک کردن دستگاه گوارش
💢 تصفیه خون
💢 سطح گردش خون و قند خون را بهبود میبخشد
💢 تسهیل یبوست
💢 رقیق کردن مخاط
💢 بهبود خلق و خو
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
آردجو یکی ازمفید ترین و بی عارضه ترین مواد تمیز کننده پوست می باشد !
پوست را صاف و درخشان و زیبا می کند، ماسک آردجو همراه با شیر یا ماست یکی ازماسک های موثر جهت پاکسازی صورت می باشد
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا زندگی رو سخت میكنيد!
دلتنگ كسی شدی؟....زنگ بزن
ميخوای كسيو ببينی؟.. دعوت كن
ميخوای بقيه دركت كنن؟... توضيح بده
سوالی داری؟ ...بپرس
چيزی ميخوای؟ ...برو دنبالش
از چيزی خوشت مياد؟ ...حفظش كن
از چيزی خوشت نمياد؟ ...تركش كن
عاشق كسی هستی؟ ...بهش بگو
کینه و حسادت نداشته باش
قضاوت و مقایسه نکن
ما فقط يكبار زندگي ميكنيم!
سخت نگير، ساده باش
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❖
"احوال خوب" 🍃🌸
نعمت است
و احوال بد تلنگر
کاش یادمان بماند....
هر دو مهمانند و گذرا
لحظه ها را به "مهر خدا"
نفس بکش و راضی
باش به رضای حق...🍃🌸
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
❖
هفت چیز که "پول"🍃🌸
نمیتواند آنها را بخرد:
خانواده شاد
"عشق واقعی"
زمان.....
اشتیاق و علاقه شدید
دانش
"احترام"
*آرامش درون*... 🍃🌸
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
💢مرز محبت کردن و لوس کردن بچه ها يک مرز حقوقي و انساني است.
🔴اگر کودک کارهاي غيرانساني کرد، مثلا شما را کتک زد يا به برادرش زور گفت يا مشق هايش را ننوشت، شما نبايد در مقابل اين رفتارها بي تفاوت باشيد، بلکه بايد به او بفهمانيد نبايد رفتارهاي نامناسب انجام دهد و هر چه خواست نبايد فراهم باشد.
💢بچه ها بايد بفهمند که هميشه خواسته هايشان عملي نمي شود؛ برخي با تلاش به دست مي آيد و برخي نيز اصلا به صلاحشان نيست که به دست آيد. به عبارت ديگر، بچه ها بايد بتوانند زندگي را با استرس هاي معمولش تجربه کنند تا مستقل بار بيايند.
⛔️بعضي والدين اجازه نمي دهند بچه ها سختي هاي معمول زندگي را تجربه کنند يا تبعات رفتارهاي زشتشان را بفهمند و اين کار را محبت مي دانند؛ مانند بچه اي که مشقش را نمي نويسد و مادرش به جاي او تکاليفش را انجام مي دهد.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
💫 ارزش و اهمیت صلوات
🌷از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید:
بترسان ایشان را از روز حسرت.
حضرت جواب دادند:
آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
حضرت فرمودند:
آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
(وسائل الشیعه ج۷ ص۱۹۸)
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
http://eitaa.com/cognizable_wan
*چقدر زیبابود اگر روی تابلو های شهر بنویسند :*
*مسیر لغزنده است*
*دشمنان مشغول کارند!*
*با احتیاط برانید*
*سبقت ممنوع...*
*دیر رسیدن به پست و مقام* *بهتر از هرگز نرسیدن* *به "امام زمان عجل الله* " *است..!*
*حداکثر سرعت، بیشتر از* *سرعت "ولی فقیه" نباشد.*
*اگر پشتیبان "ولایت فقیه"* *نیستید لااقل کمربند دشمن* *را نبندید!*
*دور زدن اسلام واعتقادات* *ممنوع*
*با دنده لج حرکت نکنید و با* *وضو وارد شوید ...*
*چرا که این جاده، مطهر به* *خون شهداست...*
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
از کسی پرسیدند
کدامین "خصلت"
از "خدای"
خود را "دوست" داری؟!
"گفت"
همین" بس" که میدانم
او میتواند
"مچم" را بگیرد
ولی "دستم" را میگیرد
❖ 👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
1 . به همه نمی توانم کمک کنم
2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3 . همه من را دوست نخواهند داشت...!!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💐 روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز براي يادداشت كردن پیدا کنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهد ماند.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید.
میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.
در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد...
پس امروزتان را با آنها عاشقانه زندگی کنید
💎http://eitaa.com/cognizable_wan
جواني با دوچرخه اش با پيرزني برخورد کرد.
و به جاي اينکه از او عذرخواهي کند و کمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشيد و رفت! پيرزن صدايش زد و گفت: چيزي از تو افتاده است.
جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد؛
مروت و مردانگي ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهي يافت..
"زندگي اگر خالي از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هيچ ارزشي ندارد"
زندگي حکايت قديمي کوهستان است!
صدا مي کني و مي شنوي؛
پس به نيکي صدا کن، تا به نيکي به تو پاسخ دهند
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 برای اینكه حشرات داخل سبزیجات بیرون بیایند ۱۵ دقیقه آنرا در آب سرد مخلوط با چند قاشق چایخوری نمک یا سركه قرار دهید!
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبر طلاکاری شده حسینیه قصر الزهرا در مسجد شهرک الکاظمیه بغداد انتقادهای وسیع کاربران عراقی را برانگیخته است.
🔴 در ویدیوی رونمایی اینمنبر مطلا که آمار غیررسمی از هزینه ۸۰۰ هزاردلاری آنمیگویند، یک روحانی به نام علی طالقانی مشغول سخنرانی است امری که بخشی از انتقادها را متوجه این روحانی شیعه کرده است.
#شیرازیها #شیعه #انگلیسی
اقدامات حیاتی و کمکهای اولیه برای نجات جان فرد برق گرفته !💥
▫️اگر دسترسی به منبع برق برای قطع جریان برق ندارید، فرد برق گرفته را با چوب بزنید. این کار موجب قطع شدن جریان برق شده و میتوانید او را از کام مرگ بیرون بکشانید
+ مراقب تیرهای برق باشید. اگر دیدید کسی در اثر سهل انگاری دچار چنین حادثهای شد این اقدامات لازم را انجام دهید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_یک_شهاب💥
بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي کرد ...
آرام و واضح بهشون جواب مي داد و سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ...
وقتي هم به سوالي مي رسيد که جواب قطعي براش نداشت ...
خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي نوشت ...
شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي کرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي کنه ...
و گاهي مي خنديد که ...
ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه کرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خيره شدم ...
ـ چيزي شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدي رو وسط کشيدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ...
کسي که به راحتي مي تونست بگه نمي دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد کرد ...
هر چقدر هم، نقص فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ...
و من خوشحال بودم از اينکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول کشيد ... و شروعش با اين جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزديکي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري که تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ...
دست کرد توي کيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ...
ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ...🗒
فضيلت رمضان ...
آداب و شيوه روزه ...
مهماني خدا ...
شب قدر ...
توبه ...
بخشش گناهان ...
رقم خوردن سرنوشت يک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ...
و شهادت در شب قدر ...
اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي کرد ...
و براي من که تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود ... حکم درياي بي پاياني رو داشت که داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از کدوم طرف بايد برم ...
شايد کمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ...
همون طور که روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خيره شدم ...
ـ خسته شدي؟ ...
ـ نه ... يکم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اينکه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده که اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
کسي که در کعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته که اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده ... این مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ...
اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا کنم ... و اينکه چرا اينطوريه؟ ..
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ...
اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چيز رو توي سرم تکرار کردم ...
مطالب رو کنار هم مي چيدم و مرتب مي کردم ... اما تا مي خواستم تصوير کامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ...
مثل تصوير روي آب، که با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي که ناگهان بخار مي گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا کرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه ... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ...
نياز داشتم سر فرصت دوباره همه چيز رو بررسي کنم ...
صبحانه رو که خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ...
اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ...
هر چند در حال پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ...
چند دقيقه بدون اينکه چيزي از ميان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ...
ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز کنيد تا اون رو ببينم ...
آخرين زيارت ...
و از صحن که خارج شديم ناگهان، فکري مثل شهاب از ميان افکارم عبور کرد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_دو_افسانه_های_واقعی💥
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ...
تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ...
بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ..
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ...
چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ...
در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ...
از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ...
بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ...
پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ...
تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ...
با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ...
اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ...
و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تکان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ...
بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ...
تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ...
مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ...
تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ...
روحيه هاي گرم و صميمي ...
از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ...
باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ...
و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_سه_زمزمه_سلام💥
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم ...
ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نکرده بود ...
و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود ...
آياتي که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ...
احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي کرد ...
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم ...
جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ...
يازده سپتامبر ... بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت ... سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ...
و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم ...
نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ...
چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي کردم ...
ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي که گاهي گيج مي شدم ... '
الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ ... کدوم طرف داره درست ميگه؟ '...
و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، خودِمن بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست مي دادم ...
و باورهايي که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ...
که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي کرد ...
داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي که در اون لحظات کمکم مي کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ...
کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي کردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم ...
سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم ...
شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم ...
هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ...
در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ...
2 تا ماشين گرفتيم ... يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود ...
سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي کرد ...
تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ...
چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديک تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم کمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ...
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ...
و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام مي شد ...
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ...
از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ...
بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ...
سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ...
مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ...
منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم ... به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم ...
نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار_خواب_یا...؟💥
مرتضي که از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ...
تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ...
چيزهايي که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...
ـ کي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زيادي نيست ...
و نگاهش برگشت روي ديوار ...
ـ اينها چيه؟ ...
به ديوار بالاي تخت اشاره کردم ...
ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست که اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي که تو بهم گفتي ...
وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست که به ذهن خودم رسيده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست که توي ذهنم شکل گرفته ...
چند لحظه مکث کردم ...
و دوباره به ديواري که حالا همه اش با کاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه کردم ...
ـ فکر کنم نوت استيک کم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...
با حالت خاصي به کاغذها نگاه مي کرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...
ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ...
ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي کار مي کنيم خیلی از این شیوه استفاده مي کنيم ... البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول که داشتم روي اسلام تحقيق مي کردم به کار گرفتم ... کمک مي کنه فکرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه کافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ...
با تعجب خاصي بهم نگاه مي کرد ... طوري که نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اينهاش حرف خودم نيست ... یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ...
با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار کرد ...
اول سمت راست ...
تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ...
ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه کنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...
ـ الان که داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ...
يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ...
من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي که هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ...
اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي کرد و مطالبي که لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ...
مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ...
تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ...
در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با کار ديگه اي مشغول ...
غرق فکر و نوشتن بودم ...
حواسم که جمع شد ديدم بدون اينکه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...
حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي کرد ...
برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ...
نوشته هايي که درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ...
خواب يا کار؟ ...
سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمي بود ...
و گذشته از اون، در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديک مي شد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج_صدام_را_میشنوی؟💥
ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ...
ـ نه ... حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو که در مورد رمضان بايد مي نوشتم تموم شد ...
از جا بلند شد و کليد رو زد ...
نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ...
ـ توي اين تاريکي که چشم هات رو نابود کردي ...
دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم هاي خو گرفته به تاريکي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشک افتاده بود ...
تا لاي اونها رو باز مي کردم، دوباره خيس از اشک مي شد و پايين مي ريخت ... همون لحظات کوتاهي که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نيمه باز نگهدارم ... خستگي اين 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ...
ديگه خروج مرتضي رو از دستشويي نفهميدم ...
ساعت نزديک 10 صبح بود ... اولين تکاني که به خودم دادم، دستم با ضرب به جايي خورد ...
نيمه خواب و بيدار بلند شدم و نشستم ...
مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جاي اينکه درست بخوابم، همون طور پايين تخت ...
گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...
با اون چشم هاي گيج و خمار، توي اتاق چشم چرخوندم ...
مرتضي نبود ... يه يادداشت زده بود به آينه ...
ـ براي زيارت رفتيم ... بعد از اون هم ...
نوشته رو گذاشتم روي ميز و رفتم دوش بگيرم ...
شايد اين گيجي و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بيداري ... فقط 6 ساعت خواب ...
بيرون که اومدم هنوز خستگي توي تنم بود اما ديگه کامل هشيار شده بودم ...
برگشتم پاي نوشته ها ...
سخن خدا :
روزه براي من است و من پاداش آن را مي دهم ...
دعاي شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مي شود ...
روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...
ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواري و نگرفتن روزه از سپاه جهل ...
ـ هر کس عمدا يک روز رو روزه نگيرد ... بايد در کفاره اين کار ... يا بنده اي را آزاد كند ... يا دو ماه پي در پي روزه بگيرد ... و يا شصت فقير و مسكين را اطعام كند ...
ـ امام صادق: هر كس يك روز از ماه رمضان روزه خوارى كند از ايمان خارج شده است ...
ـ .....
نگاهم رو از يادداشت ها گرفتم ...
مي خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ...
چشمم افتاد به يه بخش ديگه ...
مرتضي يه بخش هايي از سوال ها رو جدا کرده بود ...
و چسبونده بود به شيشه پنجره ... جواب هايي رو از احاديث که به ذهنش مي رسيد ...
يا پاسخ هاي خودش رو توي برگه هاي جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...
رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خيره شدم ...
پيامبر: هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد ...
امام صادق: آنگاه که روزه مى گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (يعني از گناه پرهيز کني) ...
گناه فقط انجام ندادن عمل عبادي نيست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس يا گناه در حق ساير انسان ها ... مثلا ...
پيامبر: رمضان ماهي است که ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش آزادي از آتش جهنم .... درهاي آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مي شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد ....
براي لحظاتي چشمم روي سخن آخري موند ...
'خدا که به به مردم گفته درب هاي رحمت و راه رسيدن به خدا بسته نيست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو مي پذيره ...
پس منظور از درهاي آسمان چيه؟' ...
و ده ها سوال ديگه ..
بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ...
ترسيدم اگه بيشتر از اين بخونم يا پيش برم ...
همين باور و چيزهاي اندکي هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ...
و وحشت از اينکه هنوز پيدا نشده ... دوباره گم بشم ...
توجهم رو از برگه ها گرفتم ...
ناخودآگاه در مسير نگاهم، چشمم به گنبد طلايي رنگ حرم افتاد ...
و نگاهم روش موند ...
ـ صداي من رو مي شنوي؟ ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
"کنترل ذهن"
گفتوگوهای درونیتان را با احساسات خوشبختی، قدرت و موفقیت همراه سازید.
به افکار منفی اعتنا نکنید. به آرامی از کار کردن به این نوع افکار اجتناب ورزید و آنها را با افکار شادیبخش و سازنده جایگزین سازید.
از واژههائی که حس توانائی، قدرت ، خوشحالی و موفقیت را در ذهن آنان برمیانگیزاند، استفاده کنید.
قبل از شروع هر کاری، بهطور مشخصی در ذهنتان نتایج موفقیتآمیز آن را تجسم کنید. اگر با ایمان تمرکز کنید، مسلماً با نتایج شگرفی روبه رو میشوید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
غیر ممکن، کمی دیرتر ممکن است
در حقیقت، شانس پیروزی شما همین جاست، همین حالاست، نه در گذشته و نه در آینده.
فیلسوفی قدیمی می گوید: " امروز اولین روز از بقیه ی عمر شماست."
هیچ وقت فراموش نکنید که خداوند به هر یک از ما حیرت انگیزترین یکتایی را داده است؛ هیچ کس در دنیا نمی تواند کاری را انجام دهد که شما می توانید انجامش دهید؛ چه کسی می تواند مثل شما فکر کند و ببیند؟ چه کسی می تواند آنچه را شما می توانید خلق کنید، خلق کند؟
شما شبکه ای پیچیده از ویژگی های خوب تنیده شده، نقطه نظرها، توانایی ها، ذوق ها و سلیقه ها و استعدادها هستید. اگر عنان زندگی خود را به دست نگیرید، گنجی عظیم را از دست داده اید./آرت برگ
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اول خودت ....
اگه دقت کرده باشید، مهمانداران هواپیما، وقتی نحوه استفاده از ماسکهای اکسیژن رو توضیح میدن، روی یه نکته مهم تأکید میکنند:
"اول ماسک اکسیژن خودتون رو بزنید و بعد به کودکان و سالمندان کمک کنید"
علت چیه؟
شما تا نتونید اکسیژن خودتون رو به میزان کافی تأمین کنید، انرژی برای کمک به دیگران ندارید و فرد مفیدی نخواهید بود. در صورتی که اولویت شما رسوندن اکسیژن به دیگران بالاخص عزیزانتون باشه، رو شرایط ادامه زندگی خودتون ریسک میکنید!
این مثال در تک تک لحظات زندگی صادقه...
اول اکسیژن مورد نیاز خودتو تأمین کن.
اول خودت هدفمندباش اول خودت به اهدافت برس اول خودت ....
ماتاوقتی چیزی نداشته باشیم نمیتونیم به کسی بدیم مثل لبخند پول هدفمندی......
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر میخواهید لاغر شوید، آب پنیر بخورید !👌🏻
جالبه بدونید آب پنیر بالا برنده سرعت هضم غذا، بهترین ضدیبوست، بهترین کاهشدهنده وزن، بهترین مکمل غذایی برای ورزشکاران میباشد و اثر آنتیاکسیدانی فوقالعادهای دارد
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan