eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆مواظب شیعه انگلیسی باشیم که هدفشون تخریب اسم اهل بیت علیهم السلام هستن اونها از لندن وانگلیس تغذیه میشن . ببینید چی می خونه! http://eitaa.com/cognizable_wan
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طالبان چگونه بوجود آمده اند حتما ببینید جالبه http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 رکورد فوتی ها دوباره شکسته شد ۶۵۵ فوتی، آخرین وضعیت کرونا در ایران 🔹رکورد تزریق روزانه واکسن کرونا در کشور با تزریق واکسن به ۶۶۹ هزار نفر، دوباره شکسته شد. 🔹افراد واجد شرایط برای تزریق واکسن حتما در سامانه salamat.gov.ir ثبت نام کنند. 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 *عزاداری در کلیسا*... میگن: گریه های رقیه را فراموش نمیکنیم http://eitaa.com/cognizable_wan جهان به سوی دینی واحد *اللهم عجل لولیک الفرج*
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد... زیاد میومد تهران و می موند... وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... نگاهش کردم... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد... این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش... وقتی میخواست برود منطقه، .. دلم پر از غم میشد...😞 انگار تحملم شده باشد.... منوچهر سجاده اش را پهن کرد... دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود... یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود... و اذان می گفت... به (حی علی خیر العمل) که رسید،... از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد: _عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم: _به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه... برام راحت تر گذشت،... ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم... هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.... دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥 جنگ که تموم شد،... گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه... هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره...😔 میگفت: _"دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اون سالها زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید... که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. و اذیتش میکرد.... پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت. بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠 نمیدونستم،... وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟ گفت: _ "تا حالا هر چی شماها رو کشیدم بسه... پرسیدم: _"معذب نیستی؟" گفت: _"نه، برای خونوادم کار میکنم." رو هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود... هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده.... از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅 کتاب فارسی را باز کرد.. و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود!😅 گفتم: _حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆 گفت: _یاد می گیرند...!😉 این را مطمئن بودم... چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم «وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!! غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...! گفتم: _رفوزه ای!😜 منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: _ تا قبول شوم. این را هم می دانستم... منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️   صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك... تا هفت درس می خوند... از اون ور می رفت پادگان... و بعد پیش نادر.... کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه... امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...! اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan