فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی بهشت میوزر از کربلای تو
مرحوم #کوثری
http://eitaa.com/cognizable_wan
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی نی بوی نینوا میآید
#مداحی
http://eitaa.com/cognizable_wan
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو پناه نبرم چه کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظام رشتی و امام حسین علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆مواظب شیعه انگلیسی باشیم که هدفشون تخریب اسم اهل بیت علیهم السلام هستن
اونها از لندن وانگلیس تغذیه میشن . ببینید چی می خونه!
http://eitaa.com/cognizable_wan
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طالبان چگونه بوجود آمده اند
حتما ببینید
جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 رکورد فوتی ها دوباره شکسته شد ۶۵۵ فوتی، آخرین وضعیت کرونا در ایران
🔹رکورد تزریق روزانه واکسن کرونا در کشور با تزریق واکسن به ۶۶۹ هزار نفر، دوباره شکسته شد.
🔹افراد واجد شرایط برای تزریق واکسن حتما در سامانه salamat.gov.ir ثبت نام کنند.
🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 *عزاداری در کلیسا*... میگن: گریه های رقیه را فراموش نمیکنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
جهان به سوی دینی واحد
*اللهم عجل لولیک الفرج*
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ویک
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد...
زیاد میومد تهران و می موند...
وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد...
نگاهش کردم...
آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد...
این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش...
وقتی میخواست برود منطقه، ..
دلم پر از غم میشد...😞
انگار تحملم #کم شده باشد....
منوچهر سجاده اش را پهن کرد...
دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود...
یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد.
از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود...
و اذان می گفت...
به (حی علی خیر العمل) که رسید،...
از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!!
منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد:
_عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟
چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زدم
و گفتم:
_به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌
شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه...
برام راحت تر گذشت،...
ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم...
هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم....
دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥
جنگ که تموم شد،...
گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه...
هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمیتونست بخوره...😔
میگفت:
_"دل و رودم رو میسوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔
دکترا هم تشخیص نمیداد.
هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ودو
اون سالها #فشاراقتصادی زیاد بود.
منوچهر یه پیکان خرید...
که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
#ترافیک و #سروصدا اذیتش میکرد....
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠
نمیدونستم،...
وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟
گفت:
_ "تا حالا هر چی #خجالت شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم:
_"معذب نیستی؟"
گفت:
_"نه، برای خونوادم کار میکنم."
#درس_خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود...
هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده....
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅
کتاب فارسی را باز کرد..
و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت.
منوچهر در بد خطی قهار بود!😅
گفتم:
_حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆
گفت:
_یاد می گیرند...!😉
این را مطمئن بودم...
چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم
«وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...!
گفتم:
_رفوزه ای!😜
منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد،
گفت:
_ #آنقدرمیخوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانستم...
منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️
صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك...
تا هفت درس می خوند...
از اون ور می رفت پادگان...
و بعد پیش نادر....
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه...
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...!
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan