💕 گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
🔸👇👇👇
👾 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 7
برگشت تا ببیند نادر را گم کرده که محکم به شخصی برخورد کرد.
ناشیانه برگشت در حالی که نفس نفس می زد گفت:ببخشید...
اما زبانش از ترسی بیشتر بند آمد.
پولاد؟
پولاد ناباور نگاهش کرد و لب زد:آیسودا...
فرصت نداشت خودش را به دست نادر یا پولاد بدهد.
بی معطلی دوباره با دویدن فرار کرد.
باید خودش را یک جایی گم و گور می کرد.
صدای نادر را پشت سرش شنید.
مردیکه ی بی وجدان کَنِه!
ول کن نبود.
از نفس افتاده بود.
کمی روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه کند.
صدای دویدنش را پشت سرش می شنید.
طبقه آخر پاساژ بود.
جایی نبود که برود.
-خدایا خودت کمکم کن.
بلند شد.
به سمت آسانسور رفت که دستش کشیده شد.
میان تعجبش به سمت پله های اضطراری پاساژ رفتند.
قبل از اینکه بفهمد چه خبر است به دیوار کوبیده شد.
نگاهش به نگاه وحشی پولاد بخیه شد.
از ترس به سکسکه افتاد.
پولاد زاویه به زوایه ی صورتش را رصد کرد.
-خودتی، پس بلاخره برگشتی.
-پولاد...
-اسممو نیار...دلم نمی خواد حتی نفستم بالا بیاد.
وقت بغض کردن و عین دختربچه ها زیر گریه زدن نبود.
اگر نادر سر می رسید برایشان بد می شد.
خودش به درک که باز اسیرشان می شد...
اگر بلایی سر پولادش می آوردند خودش را می کشت.
-من باید برم.
پولاد دریده نگاهش کرد و گفت:کجا؟ دیر اومدی زودم می خوای بری؟
مچ دستش که از همان ابتدا در دست پولاد گرفتار شده بود را کشید و گفت:من وقت ندارم. باید برم.
تن صدای لعنتی اش هنوز عین قبل حتی در عادی ترین حالت هم ناز داشت.
-وقتشو خودم برات جور می کنم.
مهلت نداد آیسودا حرفی بزند.
دستش را محکم کشید و به سمت پایین پله ها کشید.
اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که بازویش گرفته شد.
آیسودا ترسیده به نادر نگاه کرد.
-کجا یارو؟ لقمه ی آماده دیدی؟
پولاد، آیسودا را به سمت راه پله هول داد و گفت: چی میگی تو؟ دستتو بکش تا دکورتو نیوردم پایین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 8
نادر نیشخندی زد و قبل از اینکه پولاد بفهمد مشتی حواله ی صورتش کرد.
آیسودا جیغ کشید و با خشم و استرس به نادر حمله کرد.
-آشغال عوضی چیکارش داشتی؟
پولاد که ضربه برایش کاملا غیرمنتظره بود، جا خورد.
آب بینی اش را بالا کشید و با خشم زیادی که فوران کرده بود به سمت نادر حمله کرد.
آیسودا از ترس عقب کشید.
پولاد انگار وحشی شده باشد به جان نادر افتاد.
آیسودا متحیر به پولاد نگاه می کرد.
این مرد وحشی هیچ شباهتی به پولاد پسر سربه زیر و آرام چندسال پیش نداشت.
نمی خواست تنهایش بگذارد.
اما بهترین موقعیت برای فرار دوباره اش بود.
قبل از اینکه بیشتر از قبل به صورت له شده ی نادر نگاه کند به سرعت از راه پله پایین رفت.
ترس و هیجان باعث شده بود که کمی لق بزند.
اما بلاخره خودش را به بیرون از پاساژ رساند.
نگاهی به آنور خیابان انداخت.
همین که چراغ سبز شد پا تند کرد که از خیابان رد شود.
اصلا دلش نمی خواست دوباره اسیر دست کسی بشود.
4 سال از عمرش با اسارات تمام شد.
اما هنوز 4 قدم هم برنداشته بود که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
صدای بوق ماشین ها بلند شد.
پولاد عصبی و زخم خورده از ماشین پیاده شد.
به سمتش آمد.
انگار پاهایش به زمین چسبید.
پولاد با بی رحمی بازویش را گرفت.
در ماشین را باز کرد، آیسودا را درون ماشین پرت کرد و در را محکم بهم کوبید.
هیچ توجهی هم به صدای کر کننده بوق های پشت سرش نداشت.
خلاف رفته بود مطمئنا جریمه ی سنگینی می شد.
پشت فرمانش نشست و روی گاز پا کوبید.
آیسودا جرات نداشت حتی نگاهش کند.
چه رسد که به نطق کردن.
پولاد وحشیانه رانندگی می کرد.
آیسودا سیخ نشسته بود.
رنگش سفید بود و لرزش خفیفی داشت.
پولاد پیچیده درون کوچه ی گشادی، جلوی آپارتمان بلندی توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و به سمت آیسودا آمد.
آیسودا گیج و منگ فقط نگاهش می کرد.
در ماشین را باز کرد و بازوی آیسودا را گرفته به شدت او را کشید و پیاده اش کرد.
بازویش داشت از درد کنده می شد.
-پولاد...
-خفه شو، حرف بزنی دهنتو پر خون می کنم.
چقدر این مرد غریبه بود!
پس پولاد دوست داشتنی و مهربانش کو؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#همسرانه
✅همسران با #احترام متقابل به یکدیگر میتوانند اعتمادبهنفس را درهم افزایش دهند
👈اگر میخواهیدهمیشه شریک زندگیتان شاد باشد درحضور دیگران از #تواناییهای اوتعریف کنید
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 9
دست آیسودا را کشید و گفت: راه بیفت.
بیشتر از آنکه ترسیده باشد حیرت کرده بود.
نمی فهمید!
اصلا و ابدا پولاد را نمی فهمید.
چه بلایی سرش آمده بود که این همه سرد و غیرقابل تحمل شده بود؟
-مگه با تو نیستم میگم راه بیفت؟
تکان خورد.
در اصل پولاد او را کشان کشان با خودش برد.
به آسانسور رسیده بازویش را رها نکرد.
آیسودا هم تلاشی برای فرار کردن نداشت.
خسته بود.
پاهایش تاب دویدن نداشت.
شاید پولاد پناهش می شد.
بعید بود.
اما به حرمت عشقی که داشتند...
در آسانسور باز شد و پولاد به داخل هولش داد.
متوجه چند نفری که درون محوطه ی آپارتمان نگاهشان می کردند شدند.
اما پولاد اهمیتی نداد.
خشم خفته ای درونش زبانه می کشید.
تلافی تمام این چند سال و رنجش را بر سرش در می آورد.
در آسانسور بسته شد.
دقیقا سینه به سینه اش ایستاد.
جوری که کمرش به دیواره ی سانسور خورد.
-پولاد!
-دلم نمی خواد اسممو به زبون بیاری!
با غمی که در چشمانش ریخته بود به پولاد نگاه کرد.
مردی که نگاهش یخ بود.
انگار خرس قطبی کنار برکه ای محض تفریح نشسته باشد.
-بذار برم.
پوزخندی زد.
-اگه می خواستی بری چرا برگشتی؟
آسانسور که ایستاد بازویش را کشید و با خودش کشید.
آیسودا عین عروسک کوکی بود.
مظلوم و بی سر و زبان نبود.
اما جلوی پولادی که آزارش داده بود زیادی آرام بود.
پولاد جلوی آپارتمانش ایستاد.
کلید انداخت و در را باز کرد.
در را با هول باز کرد و آیسودا را با خشونت به داخل پرت کرد.
خودش هم بلافاصله داخل شد.
از داخل در را قفل کرد که یک وقت آیسودا قصد فرار نداشته باشد.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
باور نمی کرد بعد از 4 سال در خانه ی پولاد باشد.
🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 10
انگار آرزویش بلاخره به حقیقت پیوست.
پشت آن میله ها آرزو می کرد کاش یک بار دیگر پولاد را ببیند.
کاش یک بار دیگر در خانه اش باشد.
کنارش نفس بکشد.
پولاد بارانی اش را درآورد و روی مبل پرت کرد.
-این یارو کی بود؟
آیسودا حواسش به پولاد نبود.
با شیفتگی به اطرافش نگاه می کرد.
سلیقه ی مردانه اش خوب بود.
اما نه آنقدرها...
باید یکی در چیدن وسایل این خانه کمکش می کرد.
-با توام!
برگشت و به پولاد نگاه کرد.
صورتش پر از ذوق بود.
انگار نه انگار که پولاد به زور تا اینجا کشانده بودش!
-اینجا خیلی خوبه پولاد...خیلی...
رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب رنگ آمیزی شد.
اما به سرعت به موقعیت خودش برگشت و گفت: آدم باش دختر، گفتم این یارو کی بود دنبالت؟
تن صدایش خشن و بدون انعطاف بود.
ترس تمام قد روی آیسودا چیره شد.
-من باید برم.
پولاد داد زد: تو غلط می کنی؟ کدوم گوری بودی این چندسال که حالا برم برم راه انداختی؟
جا خورد.
-چه گندی بالا آوردی که دنبالتن؟ مگه نرفتی شوهر کنی؟ پس چرا اینجایی؟
نمی خواست توضیحی بدهد.
-کری یا لال؟
-پولاد...
پولاد با خشم به سمتش رفت.
دست بیخ گلویش گذاشت اما فشار نداد.
-چی میگی ها؟ پولاد مرد واسه تو، اسم کیو میاری؟
دست روی دست پولاد گذاشت.
با اینکه ترسناک شده بود اما هنوز هم به شدت دوستش داشت.
-باید بذاری برم.
پولاد محکم به سمت مبل هولش داد.
آیسودا تلو تلو خورد روی مبل افتاد.
-هیچ جا، هیچ جا نمی ذارم بری تا سرو کله ی شوهر بی غیرتت پیدا بشه.
چه دل خوشی داشت این مرد!
کلید در خانه درون جیب شلوارش بود.
آیسودا با بغض و ناراحتی رفتنش به اتاق را نگاه کرد.
عوض شده بود یا عوضی شده بود؟
احساس می کرد قلبش را سنگ باران کرده اند.
عین زنی که به جرم زنا محکوم شده باشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 11
بی حرکت روی مبل ماند.
نمی دانست دقیقا باید چه کاری بکند.
یعنی چه که باید زندانی باشد؟
نیامده بود که از یک زندان به زندان دیگری فرار کند.
بی طاقت از جایش بلند شد.
به سمت اتاقی که پولاد رفت، قدم برداشت.
دلش سیر و سرکه بود.
در زده نزده دستگیره را فشرد و در باز شد.
پولاد فقط یک لباس زیر تنش بود وقتی با قیافه ی متعجب به سمت آیسودا برگشت.
آیسودا با ولع نگاهش می کرد.
انگار نه انگار که محرم و نامحرمی در کار است.
چند سال ندیده بودش؟
بیشتر از 4 سال!
حق داشت این همه برای دیدنش طمع کند.
خصوصا با آن عضلات درشت و برجسته!
آن پسر لاغر و ضعیف 4 سال پیش کجا و مردی به شدت جذاب الان کجا؟
زمین تا آسمان فرق کرده بود.
پولاد انگار به خودش آمده داد کشید: از اتاق گمشو بیرون!
از صدای فریادش آیسودا جا خورد.
به وضع شانه هایش پرش خفیفی به سمت بالا داشت.
-مگه با تو نیستم؟
با صدای گرفته و ضعیفی گفت: ببخشید.
از اتاق بیرون رفت.
در را هم پشت سرش بست.
پولاد عصبی تی شرتی که در دستش بود را روی زمین پرت کرد.
دختره ی احمق حیا نداشت.
نمی فهمید نباید عین گاو سرش را پایین بیندازد و وارد اتاقش شود.
آیسودا با بغض برگشت و روی مبل نشست.
حقش نبود.
به خدا که حقش نبود.
کم زجر نکشیده بود.
آن وقت پولاد ندانسته می خواست اذیتش کند.
بداند هم به حالش فرقی نمی کرد.
مثلا پولاد قرار بود چه کند؟
هیچ!
تازه بعد از 4 سال برگشتن کسی که طلبکار بود پولاد بود.
عمرا اگر کمکش می کرد.
و بدتر آنکه عشقی هم نمانده بود.
نه برای خودش نه برای پولاد!
به قدری سرد بود که مطمئن بود عاشقش نیست.
اما یک چیزی جالب بود.
انگار هنوز ازدواج نکرده!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 12
حداقل چیزی که به چشم می دید این بود که هیچ زنی در این خانه نبود.
خانه هم برای یک مرد مجرد چیده شده بود.
وسایلی که آدم بتواند بفهمد یک زن در این خانه وجود دارد نبود.
ته دلش لبخندی به قشنگی یک سیب سرخ نشست.
با تمام بدبختی ها و استرسش تا حدودی حس خوبی داشت.
همین که زنی در کنارش نبود می توانست تا مدت ها سرپا نگه اش دارد.
احساس درد در کلیه اش باعث شد کمی خم شود.
نمی فهمید چرا این روزها مدام درد می کرد.
البته خب نباید از کتک هایی که خورده بود فاکتور می گرفت.
شاید همین ها بود که باعث دردش می شد.
از جایش بلند شد.
معمولا با کمی قدم زدن دردش ساکت میشد.
بیشتر که فشار می آورد مسکن می خورد.
امروز انگار خدا را شکر دردش زیاد نبود.
با کمی قدم زدن بهتر شد.
کنار اپن ایستاده بود که پولاد با یک رکابی و شلوارک بیرون آمد.
همچین هم پوشیده نبود.
آن وقت ادا می آمد.
-باید برم.
-کجا؟
قرار بود توضیح بدهد که از همان اول می گفت.
-کلید این درو بده!
-لباس تو کمد اون اتاق...
اشاره ای به اتاقی کنار اتاق خودش کرد.
-هست، می تونی بری لباساتو عوض کنی، تو این خونه می مونی خانم تا وقتی بفهمم چه خبره؟
مستاصل به پولاد نگاه کرد.
جرات ابراز وجود جلوی پولاد را نداشت.
وگرنه برای آن پژمان روباه صفت خوب می توانست بلبل زبانی کند.
مردیکه آنقدر دست به دست کرد تا مادرش مُرد.
هرگز نمی بخشیدش!
بابت همین مرگ هم انتقامش را می گرفت.
یک چیزهایی جمع و جور کرده بود فقط باید با پلیس مشورت می کرد.
البته اگر پولاد اجازه می داد.
با بی رحمی و عذاب وجدان گفت: ما راهمون از هم جدا شده پولاد.
پولاد سرد نگاهش کرد.
-درسته، اما جواب چند سال احساس و خونه خرابی منو باید پس بدی.
ای خدا... پولاد هم می خواست انتقامش را بگیرد.
بدبختی از هر طرف می بارید.
انگار که همیشه ی خدا بدشانس باشد.
-چیو باید پس بدم؟ ها؟
-از بلبل زبونیت اصلا خوشم نمیاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: اینجا چه خبره؟
ستوان توضیح داد: این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.
ژنرال با لبخند جواب داد: حق با توست.
اما فراموش نکن آقا، با هر بار
سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.
گاهی مجازات دیگران،
در واقع مجازات خودمان است...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔴 #ساده_باشید
💠 زن و شوهرهایی که برای مهمان، #ساده میگیرند، مهماندوست باقی میمانند.
💠 وقتی مهمان #سادگی و راحت بودن صاحبخانه را مشاهده میکند در رفت و آمدهای بعدی احساس #تکلُّف نمیکند.
💠 با این روش، به مهمان با زبان غیر مستقیم میگویید که اگر ما #مهمان شما شدیم خودتان را به سختی نیندازید.
💠 این #سادگی باعث بیشتر شدن #روابط و صله رحم میشود.
💠 گاه به صاحبخانه زنگ بزنید و بگویید ما غذای #ساده درست کردهایم و میآوریم آنجا تا دور هم میل کنیم.
💠 مهمانیها را برای یکدیگر #سخت نکنیم.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 13
می خواست تند و تیز جواب بدهد به درک!
اما سعی کرد خوددار باشد.
پولاد با خشم نهفته در صدایش گفت: خیلی زود به اینجا عادت می کنی.
با وحشت به پولاد نگاه کرد.
او که نمی خواست زندانیش کند؟
-متوجه نشدم.
پولاد پوزخند زد و گفت:قبلا که ضریب هوشیت خیلی خوب بود، شاگرد اول کلاس بودی.
حرصی نگاهش کرد.
مسخره اش که می کرد پشت پلکش می زد.
می خواست بماند؟
باشد می ماند.
اما آیسودا نبود اگر حالش را جا نمی آورد.
مدام گمان می کرد همان پولاد 4 سال پیش است.
اما انگار سخت اشتباه کرده بود.
حالا که زندانبانش عوض شده بود.
او هم شیوه اش را عوض می کرد.
با پررویی گفت: لباسایی که گفتی کجاست؟
رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب برگشت.
-اتاق کنار!
انگشت اشاره اش به سمت اتاق بود.
بدون توجه به پولاد رفت.
خوب بود گوشیش همراهش بود.
اما بدبختی اینکه کسی را نداشت که زنگ بزند.
ولی هنوز دوستان قدیمی اش را داشت.
فقط باید از گوشی پولاد شماره شان را گیر می آورد.
چون او بعد از اینکه آن پژمان بی صفت گوشیش را گرفت، همه ی شماره هایش را از دست داد.
این گوشی را هم از یکی از آدم های پژمان کش رفته بود.
می دانست امروز و فردا با سیم کارتش پیدایش می کنند.
محض احتیاط سیم کارت را خاموش کرده بود.
وارد اتاق شد.
بوی ادکلن زنانه ای دیواره ی شیشه ای قلبش را ترک داد.
این اتاق جوری دکور شده بود که انگار دختری در آن زندگی کرده باشد.
وا رفته روی زمین نشست.
زن داشت؟
نه امکان نداشت.
مطمئن بود ازدواج نکرده.
هیچ حلقه ای در دستش نبود.
پولاد به تعهد و تاهل پایبند بود.
اگر ازدواج کرده بود حتما حلقه ای یا چیزی که نشان از تاهل باشد دورش بود.
پوفی کشید و بغض لانه گنجشکیش را پس زد.
داشت با افکارش دیوانه می شد.
پولاد هم که چیزی نمی گفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فتانه خواننده قدیمی درباره آقاشون میفرمایند:
هم نامهربونه
هم آفت جونه
هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم دو رو و دو رنگه
هم خیلی زرنگه
هم دلش چه سنگه
هم با من میجنگه میجنگه میجنگه
از این کاراش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
ﻛﻠﻲ ﻫﻢ ﺑﺎ اﻳﻦ اﻳﺮاﺩﻫﺎﻱ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻗﺮ ﻣﻴﺪاﺩ
چقدر قدیميا بساز بودن ..😂😂
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕داستان کوتاه
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ۴ﺗﺎﺣﯿﻮﻭﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﺑﺮﻥ ﺑﺎﻻ :
۱ ﺷﯿﺮ
۱ ﻣﯿﻤﻮﻥ
۱ ﺯﺭﺍﻓﻪ
۱ ﺳﻨﺠﺎﺏ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﻚ ﻣﻮﺯ ﺍﺯﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﻓﻜﺮ ﻣﯿﻜﻨﯽ ﻛﺪﺍﻣﯿﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؟
ﭘﺎﺳﺦ ، ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ
.
.
.
.
ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ
.
.
.
.
ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻮ :
ﺷﯿﺮ ﺍﺳﺖ = ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﯽ
ﻣﯿﻤﻮﻥ = ﮔﯿﺞ ﻫﺴﺘﯽ
ﺯﺭﺍﻓﻪ = ﻛﺎﻣﻼٌ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻫﺴﺘﯽ
ﺳﻨﺠﺎﺏ = ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﯽ
ﭼﺮﺍ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ :
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﻛﻪ ﻣﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ !!
ﺣﺘﻤﺎ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻢ ﻫﺴﺘﻲ !!
یارانه هم میگیری؟؟؟ من سرمو کجا بکوبم ...... 😑😝😂
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan