🌹🌻🌹🌻🌹
🌻🌹🌻🌹
🌻🌹🌻
🌹🌻
🌹
سؤال : چرا نماز مي خوانيم ؟
🔴 نماز خواندن اطاعت از فرمان خداست : « أَقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِى»
🔴 برای يارى جستن در مسير تكامل : « وَ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَوةِ »
🔴 نماز انسان را از گناه دور مي كند : « إِنَّ الصَّلَوةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنكَر»
🔴 نماز باعث پاك شدن از كبر و غرور در انسان است ، حضرت فاطمه(س) فرمودند : « ... و الصلاة تنزيهاً من الكبر ... »
🔴 اگر نماز پذيرفته شود ساير اعمال پذيرفته مي شود ، امام صادق(ع) فرمودند : « إنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها. »
🔴 نماز مانند شوينده است : پیامبر(ص) فرمودند : نقش نمازهاى پنجگانه براى امت من همانند نهر آب زلالى است كه از مقابل خانه آنان مىگذرد ، اگر كسى روزانه پنج بار در اين نهر شست و شو كند ، آيا به گمان شما باز هم بر بدن او آلودگى و پليدى خواهد ماند؟
🔴 نماز خواندن در هر شبانه روز ، کفاره گناهاني است که بين دو نماز أنجام ميشود .
🔴 در أدیان الهی نماز مطرح بوده :
الف : قرآن کریم به نقل ازحضرت ابراهیم(ع) می فرماید"ربّ اجعلنی مُقیم الصلوة وَ مِن ذُریتی" پروردگارا قرار بده من و فرزندانم را که به پادارنده نماز باشیم.
ب : قرآن کریم درمورد حضرت اسماعیل(ع) می فرماید"وکانَ یأمُر أهلَه بالصَّلوه"
🔴 از جهنمی ها سؤال می شود چرا جهنمی شدید؟ یکی از علتها را بی نمازی می دانند :
ما سَلَكَكُم فِي سَقَر؟ إنّا لَمْ نَكُ مِنَ المُصَلّين و ....
🔵توجه : سؤالی جلوي درب یکی از زندانها پرسیدند که :
* آيا نماز مي خوانيد؟ 97 % گفتند : خير !
* پدر و مادرتان نماز مي خوانند؟ 67 % گفتند : خير !
☺️ ☺️
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
🌻🌹
🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹
🦠تفاوتهای تب یونجه با کرونا
🔹از کجا بفهمیم تب یونجه داریم نه کرونا؟
#کرونا_را_شکست_میدهیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت333
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت334
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد.
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم.
همه ی کارهایش دلبرانه بود.
#پارت335
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت.
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن.
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد.
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم.
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد....
هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد.
نگاهی به آسمان انداخت.
–چی ازاین بهتر.
همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود.
بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم.
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم.
تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده.
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود. فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه.
فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم.
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند.
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره.
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره.
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت336
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم.
انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین.
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود،
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم.
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است. آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند.
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید.
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید. اخمهایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت.
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد.
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم.
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده.
روبرویش ایستادم.
–کمیل.
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ایی برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی.
–خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین.
باز هم همان نگاه. اینبار بغضم میگیرد.
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من.
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام.
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود.
–باهم میریم.
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند.
خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم.
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد.
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم.
–سرما میخوری.
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری. وظیفهی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم.
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸 چگونه قبل از خواب،هزار رکعت نماز بخوانیم
✅مرحوم كفعمى روایت كرده است:
💚روزى پیامبر خدا صلّى الله علیه و آله به حضرت على علیه السلام فرمود: 💎دیشب چه عملى انجام دادهاى؟
🌷💚آن حضرت فرمود:
💎 پیش از آن كه بخوابم، هزار ركعت نماز به جا آوردم.
🌺💚حضرت رسول فرمود: چگونه؟!
💚امیرالمؤمنین پاسخ داد:
💚از شما شنیدم كه فرمودى:
هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید:
🍃🌸«یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ؛ او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است.
💚حضرت رسول اکرم فرمود: راست گفتى، چنین است.
📚مستدرك الوسائل، ج ۵، ص ۴۹، ح ۲۱.
http://eitaa.com/cognizable_wan
از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند :به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
مردی به خدمت امام صادق(ع) آمد و عرضه داشت :من مرتکب گناهی شده ام.
امام صادق(ع) فرمود :خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
امام فرمود:اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت:گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است.
امام فرمود :مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام صادق(ع) رو به آن مرد کرد و فرمود:خدا می بخشد ، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی.
از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند :به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد.
فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مأموران_الهی
⁉تا بحال به مأموران خداوند بر روی زمین دقت کرده اید ؟
#عنکبوت،
پیامبر را در غارحرا از شر دشمنان حفظ می کند .
«الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
#کلاغ
معلّم بشر می شود و به قابیل یاد میده که چطور بدن برادرش رو دفن کنه «فبعثه اللّه غرابا»
#هدهد
مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس می شود
«اذهب بکتابی هذا»
#پرنده_ابابیل،
که مأمور سرکوبی فیل سواران و محافظت از کعبه میشوند .
«و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
#اژدها
وسیله ی حقّانیّت و اثبات ادعای موسی علیه السلام میشود .
«هی ثعبان مبین»
#نهنگ
که مأمور میشه یونس رو تنبیه کند .
«فالتقمه الحوت»
#موریانه
که وسیله ی کشف مرگ حضرت سلیمان می شود .
«تأکل منساته»
#سگ_اصحاب_کهف
که مأمور نگهبانی از آنها در غار می شود .
«و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
#چهار_پرنده
که سبب اطمینان ابراهیم به قدرت خدا برای زنده کردن مردگان می شود. «فخذ اربعة من الطیر»
#الاغ
که سبب یقین عُزیر به معاد و زنده شدن مردگان می شود .
«و انظر الی حمارک»
#پشه
🌸 خداوند متعال بر نمرود پادشاه ظالم و ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام #پشه اى را مسلط کرد و روى لب نمرود نشست و اورا گزید ، نمرود خواست با دست پشه را دور کندکه پشه به بینى نمرود رفت و از آنجا به مغزش رسید و چهل شب او را عذاب و آزار داد تا هلاک شد .
⁉ کسی چه میدونه
شاید ویروس #کرونا هم یکی از ماموران خداست .
ویروس به این کوچکی رو خدا بر جهان مسلط کرده
طوری که قدرت های بزرگ دنیا از نابود کردنش عاجز شده اند .
شاید به خودشون بیان و دست از سرکشی در برابر خدا بردارن .
🌸 الله اکبر
خدا بزرگتر از آن است که توصیف شود .
و این روز ها بزرگی خدا رو بیشتر از قبل متوجه میشیم وپناه می بریم به ذات پاکش !
🌴http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا #سلطون شگا رو دیده بودی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راننده ها بعد کرونا😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت337
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند.
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه.
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود.
حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن.
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم.
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم.
–تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی.
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت338
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد.
وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار میآیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همهی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم.
زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبیاش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش.
کاش میشد یقهاش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر میبرم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود.
من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمیگذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا.
حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم میاندازد.
باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر میکرد. چقدر اسفند ماه میدود برای رسیدن به بهار.
ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیرهی در رفت وهمین که بازش کردم،
با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد.
–چندلحظه صبرکن.
پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوریام رابرای لحظه ایی فراموش کردم.
نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت.
اعتراض کردم.
–خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم.
بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهیام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند.
منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود.
فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت.
تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد.
همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم:
– ازفردا میام شرکت.
درجوابم نوشت:
–هنوز بایداستراحت کنی.
جواب دادم:
–خوبم، میام.
بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد.
باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده.
ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود.
همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دورهام کردند و
از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند.
روبرویم ایستاد. سلام کردم.
زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت:
–ساعت خواب؟
آرام جواب دادم:
–آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام.
بدون این که گرهی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت:
–ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد میکنم.
او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانهی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت.
انگار آن پیراهن جادویی بود.
یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم.
قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند.
حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش.
نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود.
فکر میکردم با لبخند جلو میآید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت339
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم.
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده.
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهایی که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی.
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی. میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم.
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد.
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من.
–می تونی بری.
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند.
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت.
–بگرد و پیداشون کن. معلوم بود میخواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم.
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید.
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد.
در دلم به این دیوارهای شیشهایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون امدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم.
–چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمیآیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا.
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی.
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت340
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
دوباره باران نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد.
باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته.
ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم.
همین که دگمهی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت.
–رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم میفهمد که بینمان شکر آب است.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبههی او می جنگم.
با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییاش را از دست بدهد.
اسرا هم زمان با من رسید.
همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت:
–توام پیاده امدی؟
انتهای چادرم رانشانش دادم.
–به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟
–اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بی حوصله گفتم:
–شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم:
–دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفهایش لبخند به لبم آورد.
–شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعهی دنیاست.
اسرا چشمکی زد.
–قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم را تکان دادم.
سرسفرهی شام که نشسته بودیم مادر گفت:
–امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
–فکرخوبیه.
اسرا صورتش را جمع کرد و گفت:
–وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که...
مادر ادامهی حرف اسرا را گرفت:
– اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.
ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود.
اسرا پرسید:
–چرا گفته دست نگه دارن؟
–درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی...
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود.
مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید:
–تو یهو چت شد؟ خوبی؟
–خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد.
مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد.
قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف میکرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند.
با خوردن ضربهایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم.
–واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت.
–آرامش بخشه، بخورش.
به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند.
روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم.
مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
–مامان.
–جانم.
–یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
–سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
–آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مادر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبخند زدم.
–جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💡 حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا مطابق با فتاوای حضرت آیتالله العظمی خامنهای
🔻 دفتر استفتائات حضرت آیتالله العظمی خامنهای حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا را مطابق با فتاوای ایشان منتشر کرد.
متن پرسش و پاسخ به شرح زیر است.
🔰 سؤال: در شرایط کنونی که بیماری کرونا شیوع پیدا کرده است، روزه گرفتن در ماه رمضان چه حکمی دارد؟
📚 پاسخ: روزه به عنوان یک تکلیف الهی در حقیقت نعمت خاص خداوند بر بندگان است و از پایه های تکامل و اعتلاء روحی انسان به شمار می رود و بر امت های پیشین نیز واجب بوده است.
از آثار روزه پدید آمدن حالت معنوی و صفای باطن، تقوای فردی و اجتماعی، تقویت اراده و روحیه مقاومت در برابر سختی هاست و نقش آن در سلامت جسم انسان نیز روشن است و خداوند اجر عظیمی برای روزه داران قرار داده است.
روزه از ضروریات دین و ارکان شریعت اسلام است و ترک روزه ماه مبارک رمضان جایز نیست مگر آنکه فرد، #گمان_عقلایی پیدا کند که روزه گرفتن موجب:
ایجاد بیماری
و یا تشدید بیماری
و یا افزایش طول بیماری و تأخیر در سلامتی می شود.
در این موارد روزه ساقط ولی قضای آن لازم است.
بدیهی است در صورتی که این #اطمینان از گفته پزشک متخصص و متدین نیز به دست آید، کفایت می کند.
بنابراین اگر فردی نسبت به امور یاد شده خوف و نگرانی داشته و این خوف #منشأ_عقلایی داشته باشد، روزه ساقط ولی قضای آن لازم است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 لطفا جهت ترویح احکام بین خانواده ها حداقل برای یک نفر یا یک گروه ارسال نمایید.😊
📚ترش کردن در حال روزه
💠 سؤال: اگر #روزه_داری ترش کند و موادی از #معده به #فضاي_دهان بيايد و آن را سهواً يا عمداً فرو برد، روزهاش چه حكمي دارد؟
✅ جواب امام خامنه ای: اگر پس از آنکه به فضاي دهان آمد عمداً و از روي اختيارفرو برد، روزهاش باطل ميشود ولي اگر سهواً باشد باطل کننده #روزه نيست.
#احکام_روزه #مبطلات_روزه
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 لطفا جهت ترویح احکام بین خانواده ها حداقل برای یک نفر یا یک گروه ارسال نمایید.😊
|🔥| #تلنگرانه
شیطان
خیاط خوبیه...
برایحق لباسباطلمیدوزه
وبرایِباطل،لباسِحَق
ششدُنگحواستوجمعکن
آدماروبحقبشناس
نهحقروبهآدما✨👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan