eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
مسح سر با ناخن برخی از مردم مسح سر خود را با ناخن انجام می دهند، در حالی که مسح سر باید با باطن دست صورت گیرد و با ناخن اشکال دارد. استفتاء از دفتر مراجع تقلید 🌱 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یعنی بخند، هرچند که غمگینی؛ ببخش، هرچند که مسکینی؛ فراموش کن، هرچند که دلگیری اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌟 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: 1️⃣ بستن دهان مردم 2️⃣ جبران همه‌ی شکست‌ها 3️⃣ رسیدن به همه‌ی آرزوها 💫 و سه چیز حتماً به ما خواهد رسید: 1️⃣ نتیجه‌ی عمل 2️⃣ رزق و روزی 3️⃣ مرگ 🌸 اگر می‌خواهی به همه چیز برسی، خدا را در زندگیت بیاور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 307 انگار زیادی خوابیده. -چرا دیشب نخوابیدی؟ -فضولی؟ -گیریم آره، جوابمو بده. -رفته بودم عمارت. -چرا؟ -اگه هی وسط حرفم نپری و سوال نپرسی میگم چرا؟ آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد و پرسید: خب...؟ -عمارت آتیش گرفته بود. آیسودا هین بلندی گفت. دستش را روی دهانش گذاشت. -وای خدای من... پژمان روی صندلی گهواره ای نشست. بدون اینکه حواسش به نامه باشد. -اتفاقی هم افتاده؟ خسارتی افتاده؟ -طبقه ی پایین سوخته، شعله به بالا نرسیده. -اوف خداروشکر. -کسی هم طوریش نشده. آیسودا به اپن تکیه داد. -وای خداروشکر. پژمان صندلی را تکان داد. -چطوری این اتفاق افتاده بود؟ -اتصالی برق بود. -خیلی متاسف شدم. پژمان با طعنه گفت: واقعا؟ تو که همیشه از اون عمارت متنفر بودی. آیسودا لب گزید. این اظهارنظر واقعا ظالمانه بود. -اینجوری نیست. -فکر می کنم کاملا همینطوره. تکیه از اپن گرفت و به سراغ کتری برقی رفت. -من هیچ وقت حسم اینقد بد نبوده که بخوام نفرین یا دعا کنم اتفاقی بیفته. پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم چای درست کرد و گفت: چای می خوری؟ -آره! برایش چای ریخت و همراه نبات آورد. -دوباره می سازیش؟ -آره! آیسودا روی مبلی نزدیک پژمان نشست. -می خوای یه چیزی برای ناهار درست کنم؟ -نه! آیسودا سر تکان داد. درکش می کرد که بابت عمارت ناراحت است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 308 خب اگر او هم جای پژمان بود شاید بیشتر ناراحت میشد. خصوصا که این عمارت ارثیه بود. ارثیه بیشتر دل را می سوزاند. -درست میشه. -بسیج کردم که عین روز اولش کنن. دستش جلو آمد. روی دست مردانه ی پژمان نشست. -من درک می کنم. پژمان فقط خیره ی دست هایشان شد. -باهام بیا عمارت. آیسودا یکهو دستش را کشید. لبخندیزوری روی لب آورد. -من؟...یعنی خب... پوزخندی روی لب پژمان نشست. -پاشو برو. -از این اخلاقت متنفرم، تا یه چی میشه می خوای منو بیرون کنی. -مگه به دلبخواه خودت اینجایی؟ آیسودا با حاضرجوابی گفت: نه پس، تو خواستی؟ رویش را برگرداند. ادای پژمان را درآورد. پژمان لبخندی کمرنگ روی لب آورد. -خیلی خب، ظهر بمون. -ناهار نداری. -زنگ می زنم بیارن. لبخندی روی لب آیسودا نشست. -گلم می خوام. پژمان دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد. -دیگه چی؟ -من یه خانم محترمم، بهتره چیزهایی که می خوام رو برام مهیا کنی وگرنه دیگه نمیام. شیطان می گفت یکی دوتا چک حرامش کند. دختره ی ورپریده. -اصلا گل واسه من نخر، واسه این خونه بخر بوی نرگس و مریم بده. -منتظر دستور جنابعالی بودم. -خب دستور دادم دیگه. -پررو. -شنیدم. -گفتم که بشنوی. آیسودا زبانش را درآورد. پژمان بلند خندید. در همه حالتی این دختر شادش می کرد. حتی اگر غم عالم به دلش ریخته باشد. به دو قدم به سمتش رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅خرده مسائل زن و شوهری👇👇 🔵از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند. 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی فرق دوست داشتن و عاشق شدن چیه؟ وقتی یه آدم مهربونه و مدام بهت خوبی میکنه و همه جوره هواتو داره بهش علاقه مند میشی ... اما این علاقه طوری نیست که اگه یه روز نبینیش، دلتنگی پدرتو در بیاره ! فقط بخاطر خوب بودناش بهش علاقه داری ... اما عاشق شدن دقیقا برعکس دوست داشتنه ... حتی اگه طرف بدترین اخلاق رو داشته باشه حتی اگه خوردت کنه و غرورتو بشکنه... بازم نمیتونی دوسش نداشته باشی اگه حتی یه روز نبینیش یا حتی یک ساعت ازش بی خبر باشی بی قراری می کنی ... مدام دلتنگی میاد سراغت و دیوونت میکنه! به این میگن عشق... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔ مواد مخدر جدید فلاکا 🔻در دانشگاه آزاد شیراز سه عامل توزیع و ۲۴ دختر و پسر دانشجو که این مواد را مصرف کرده بودن به حراست دانشگاه برده شدن،همه بعد از مصرف خوی وحشی‌گری بهشون دست داده 🔻مواد مخدر جدید بشکل آدامس با طعم توت فرنگی وارد ایران شده که عمدتا به دانشجویان و دانش آموزان عرضه میشود که باعث میشود شخص رفتاری شبیه زامبی‌ها داشته باشد . 🔻لطفا مواظب فرزندانمان باشیم .. اگه کسی ادامس تعارف کرد قبول نکنید تا میتوانید نشر دهید 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در برابر تربیت فرزندانمون مسولیم اینها امانت خدا در دستانمان هستند فرقو در کلیپ بالا ببینید 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ من باش 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 309 بالای سرش ایستاد. خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید. -خوبه که اینجایی! آیسودا مات نگاهش کرد. بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند. پژمان دست روی شانه اش گذاشت. -تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس! -من حرفی ندارم. پژمان عقب کشید. -لازم نیست حرفی بزنی. -من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم. -سعیتو نمی کنی. آیسودا سرش را پایین انداخت. -می خوام سعی کنم. دست پژمان را گرفت. -دارم سعی می کنم. -آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری. -من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم. پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد. -عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی. آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت. "نه شب بود نه تنگ غروب... حواسم بود. فقط یک باره اتفاق افتاد. قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید... شعر خواندن بلد باشی... من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار.... پشت پنجره ی اتاقت بایستم.... دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی... قصه مان همین بود. عشق چطور اتفاق افتاد؟" -دلتنگتم دختر. منظور حرفش را نگرفت. جرات سر بلند کردن هم نداشت. دست های پژمان دورش حلقه شد. قلبش بنای ناکوکی گذاشت. -من... به سینه ی پژمان چسبیده شد. -کی مال من میشی؟ وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت. سرش را کنار گوش آیسودا برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 310 "موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است. خندیدن را اضافه نکن... بهمن راه می افتد." -قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام. -تعیین تکلیفه؟ دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت. موهایش را دوست داشت. بارها و بارها موهایش را دیده بود. مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش! عین هلن تروایی می شد. زنی افسانه ای! -اتمام حجته. -نقش من این وسط چیه؟ شال را از روی مویش کنار زد. موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن! -تو ملکه ی این قصری! آیسودا لبخند زد. هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد. آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن! -ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟ -آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده. موهایش را پشت گوشش زد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیبا بود! انگار از تن و بدنش شعر بریزد. مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود. -من کسیو ندارم. -همه کست منم. راست می گفت. همه ی دار و ندارش پژمان شده بود. صدای کلاغ از درون حیاط می آمد. پژمان گونه اش را نوازش کرد. -کاش برف میومد. -آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن. -پس به چی احتیاج دارن؟ -عشق! او هم زمانی عاشق بود. آخرش چه شد؟ واقعا هیچ! دست پژمان را گرفت. -چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد. -شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زن ذلیل ! گفت : «فلانی خیلی زن ذلیله !» گفتم : «از کجا فهمیدی ؟!» گفت : «خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه !» گفتم : «چه اشکالی داره ؟!» گفت : «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه !» گفتم : «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست !» گفت : «علّامه دهر ! تو بگو به کی میگن زن ذلیل ؟!» گفتم : «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت : «اِ...نه بابا ! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه !» گفتم : «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه ، ذلیلِ زنش نیست ، زنش براش عزیزه» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan