✅ #امام_جعفر_صادق علیه السلام:
🔷هیچ عملی در #روز_جمعه، برتر و با فضیلتتر از #صلوات بر محمّد و آل محمّد نمیباشد.
📕وسائل الشیعه، ج ۷، ص ۳۸۱
#امام_جعفر_صادق
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨فضیلت تلاوت سوره قدر بعد از نماز عصر روز جمعه
✨ از حضرت امام موسى علیه السلام روایت شده که خدا را در روز جمعه هزار نسیم رحمت است که هر بنده را آنچه خواهد از آن رحمت ها عطا فرماید پس هر که بعد از عصر روز جمعه صد مرتبه سوره إنا أنزلناه بخواند حق تعالى آن هزار رحمت را مضاعف گرداند و به او عطا فرماید.
📚مفاتیح الجنان
http://eitaa.com/cognizable_wan
#اگر_بين_زن_و_شوهري_اختلاف_باشد
🤔 به نيت #مهر و #محبت و رفع كدورت يك بار صلوات فرستاده و سوره نساء را بخوانيد و پس از آن يازده بار صلوات بفرستيد مُحِبّ هم شوند
#برای_آشتی_کردن 👇
🤔گویند اگرکسی جهت #آشتی کردن این آیه را 3 بار بخواند وبر روی آن کس دمد البته آشتی کند وعذر خواهد (مجرب است)
⚡️وتَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَّدِلَ لِکَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمیعُ الْعَلیمُ (سوره انعام آیه 115)
#هر_که_بیند_دوستش_بدارد👇
🤔هر کس هفت مرتبه آيه 7 از سوره ممتحنه را به کف دست خود بخواند و بدمد،سپس به صورت خود بکشد،هرکه او را ببیند دوستش بدارد.
⚡️«عَسَي اللهُ اَن يَجعَلَ بَينَکُم وَ بَينَ الَذينَ عادَیتُم مِنهُم مَوَدَةً وَ اللهُ قَديرٌ وَ اللهُ غَفورٌ رَحيمٌ»
#اگر_میخواهی_دوستت_بدارند👇
🤔اگر میخواهی همه تو را دوست بدارند همیشه با وضو باش این آیه را هم با گلاب و زعفران نوشته و همراه خود نگه دارید
👈 یُحِبّونَهُم کَحُبِّ الله اَلذینَ امَنوا اَشَدَّ حُبّاًْ لِلّه
#صلح_و_آشتی👇
🤔اگر میان دو برادر یا خواهری یا رفیق یا خویشی #کدورت واقع شده باشد بنویس سوره مبارکه والتین را تا اسفل السافلین بر قطعه نانی در وقت طلوع آفتاب یا طلوع قمر نوشته و به او بخوراند و اسم آن ها را در آخر سوره به این طریق بنویس
👈ثُمَّ رَدَدناک فلان زاییده فلان اسفل فلان زائیده فلان
⚡️به جای فلان اسامی را بنویس⚡️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب دیدم آمدےخواب مرا تعبیر ڪن
تو بیا و قصہ این انتظار را تفسیر ڪن
تو بیا تاحال این دلهایمان بهتر شود
ابر بارانےبیا تا شهر پر از شبنم شود
#سلام_برقطب_عالم_امڪان
#یابقیةالله
http://eitaa.com/cognizable_wan
👌#به_دیگران_هم_بفرستید
نام : انسان
نام خانوادگی : آدمی زاد
نام پدر : آدم
نام مادر : حوا
لقب : اشرف مخلوقات
نژاد : خاکی
صادره :دنیا
مقصد : آخرت
ساکن : کهکشان را شیری , منظومه شمسی ,زمین
منزل : استیجاری
ساعت حرکت پرواز : هر وقت خداوند صلاح بداند
مکان : بهشت اگر نشد جهنم
وسایل مورد نیاز :
1- دو متر پارچه (کفن)
2- عمل نیک
3- انجام واجبات
4- امر به معروف و نهی از منکر
5- دعای والدین و مومنین
6- نماز اول وقت
7- ولایت ائمه اطهار
از آوردن بار اضافه از قبیل : حق الناس , غیبت و تهمت و غیره خودداری نمایید.
جهت یادگاری قبل از پرواز از اموال خود بین فرزندانتان به عدالت تقسیم کنید.
برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص) مراجعه فرمایید
با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید :
( سوره بقره/186 ) (سوره نسا/45) (سوره توبه/12 9) (سوره اعراب/55)
سرپرست کاروان : حضرت عزراییل
تهیه و تنظیم : سرنوشت الهی
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت90
با احسان نگاه کردم.لبخندی روی لبش بود.چرا باید بخنده؟مگه اون کسی نبود که لبخندشو ماهی یکبار کسی میدید.پس چرا حالا داره مقابل غنچه لبخند میزنه؟!درگیر افکارم بودم که غنچه انگار سنگینی نگاهمو حس کرد.روشو برگردوند سمتم
غنچه-ا.هستی.بیا اینجا عزیزم
آروم رفتم سمتشون هرچی سعی کردم لبخند بزنم نمیشد.اخه یکی نیست بگه دختر لبخند احسان به تو چه ربطی داره که اینجوری ناراحتت کرده.والا بچه مردم دیگه لبخندم نباید بزنه..رفتم سمتشون
من-ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم
احسان-نه بابا مزاحم چیه.داشتیم درباره تیپ مدلا حرف میزدیم.
لبخند بی جونی زدم.با صدای آرومی گفتم
من-آره واقعا خوب شدن.
سرمو انداختم پایین که صدای غنچه بلند شد
غنچه-چیزی شده هستی جون؟!
من-نه بابا..چیزی نشده
نمیدونم ته دلم از چی ناراحت بودم.از لبخند احسان ناراحت نبودم.از این ناراحت بودم که احسان آدمی نبود که به دخترا لبخند بزنه باهاشون هم کلام بشه و خوشحال باشه.ولی الان احسان در برابر غنچه اینطور بود.درسته با منم همینجوری بود ولی بازم من نمیتونستم قانع بشم.هر سه ساکت بودیم.انگار هرکی توی یک موضوعی غرق شده بود..هستی بیخودی خودتو ناراحت نکن.احسان به این خوبی.مگه چیکار کرده که تو باد کردی؟!آخه اینم شد دلیل.لبخند زدن که بد نیست.با این فکر لبخندی زدم.حس میکردم اونجا اضافه ام.اومدم تکونی به خودم بدم که صدای پر از نشاط و شیطون سینا بلند شد
سینا-سلام بر متفکران عزیز.خوب هستین؟!
من و غنچه با خنده نگاش کردیم ولی احسان ساکت نموند
احسان-کی متفکره؟!
سینا-شماها دیگه.هرکی به یک سو خیره شده.
آروم خندیدم.موندم این سینا این همه انرژیو از کجا آورده.
سینا-هستی خانم؟!
سرمو بالا آوردم
من-بله؟!
چشمکی زد و با شیطنت گفت
سینا-امشب خوشگل شدی هاااا
لبخندم عریض تر شد.احسان که انگار از اون موقع به من توجه نکرده بود با ابروی بالا رفته نگام کرد.هرچی صبر کردم نگاشو از روم برداره اینکارو نکرد و همونجوری زل زده بود تو چشمام
با خنده ریز سینا حواسم به اطرافم جمع شد.غنچه داشت با تعجب به احسان نگاه میکرد.چیه؟!انگار غنچه خانم حسودیش شده احسان یه دقیقه به منم نگاه کنه.والا مردم بخیلن هاا.از این فکرم خندم گرفته بود.میخواستم برای توجه احسان غنچه رو هم خفه کنم.از نگاه احسان روی خودم خجالت میکشیدم.بالاخره صداشو شنیدم
احسان-لباست واقعا برازنده ته.
ووووی.راس میگی واقعا؟!البته عزیزم من هرچی بپوشم برازنده میشم.با لبخند ملیحی نگاش کردم
من-خیلی ممنون.
سینا اومد دوباره حرفی بزنه که حجوم جمع مهمونا باعث سکوتش شد.نزدیک ۱۰۰ نفر یهو ریختن تو باغ با چشمای گرد شده داشتم نگاشون میکردم که سینا با لحن گریونی گفت
سینا-ای خدا چقدر بدبختیم.باز الان باید بریم با همشون سلام احوال پرسی کنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت91
صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم.چون تازه مهمونی شروع شده بود هنوز در حال پذیرایی بودن.دستمو زدم زیر چونم.چقدر تنها بودم چقدر جمع کسل کننده بود.توی جمعیت دنبال احسان گشتم.دوست داشتم اونو نگاه کنم.بعد یکم گردش پیداش کردم.پیش دوآقای مسن ایستاده بود و حرف میزد.به ظاهرش نگاه کردم مثل همیشه خوشتیپ.کت شلوار خوش دوخت مشکی رنگی پوشیده بود جلیقه ای به همون رنگ. پیراهن شکلاتی تنش بود به همراه کروات قهوه ای.تیپشو دوست داشتم.رسمی و شیک.احسان جزو کسایی بود که کت و شلوار خوشگلش میکرد.بعضی ها اصلا بهشون کت شلوار نمیومد مثلا مثل امیر شوهر بهار.اون وقتی کت شلوار میپوشه شبیه خلا میشه.توی همین فکرا بودم که کسی کنارم نشست.بی تفاوت نگاهی بهش انداختمو و رومو برگردوندم که یهو چشمام گرد شد.چقدر این پسره قیافش آشنا بود سریع دوباره سرمو برگردوندم و نگاش کردم.این....اینکه...زبونم بند اومده بود.نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.یعنی ممکنه واقعا خودش باشه.برای اینکه مطمئن بشم صداش زدم
من-آرشااام؟!
لبخندی رو لباش نشست
آرشام-چه عجب.خداروشکر شناختی.
با باور اینکه خودشه چشمام پر اشک شد.۱۲ سال بود که ندیده بودمش.دهنم و باز کردم حرفی بزنم ولی هیچی ازش خارج نشد..چند ثانیه نگاش کردم که با لحن بامزه ای گفت
آرشام-ببینم تو میخوای تا آخر مهمونی همینجوری بمونی
میون اشکام لبخندی روی لبم نشست.چقدر دلم برای این پسر بچه تنگ شده بود.بازم ساکت موندم.
آرشام-نه..مثل اینکه قصد نداری حرف بزنی..پس من برم
خم شد که بلند شه که سریع گفتم
من-نه نه.حرف میزنم.بشین.
با لبخند شیطونی دوباره نشست.منم دوباره خیره شدم بهش.همه خاطرات بچگیم اومد جلوی چشمم.یادمه از ۳ سالگی با هم بودیم.با اینکه من دختر بودم ولی باهاش خیلی راحت بودم.یکی از همسایه های دیوار به دیوارمون بود.آرشام دوسال ازم بزرگ تر بود.تا ده سالگی باهم بودیم ولی مامان دیگه نزاشت.گفت دختر تو ده سالت شده و دیگه بزرگ شدی.دیگه کمتر میدیدمش تا زمانی که مامانم بابارو مجبور کرد خونرو عوض کنیم.از اون موقع دیگه ندیدمش.حتی فکرشم نمیکردم یه روز دوباره ببینمش.با اینکه خیلی چهرش تغییر کرده بود ولی بازم همون پسره مهربون و یه دنده قدیم بود.اون که دید من واقعا قصد حرف زدن ندارم با چشمای گرد شده گفت
آرشام-هستی؟!دختر تو واقعا خل شدی
لبخند کمرنگی روی لبم نشست
من-خل نشدم فقط جا خوردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺 بالا : قصر امیر کویت
🔻 پایین : قبر امیر کویت
👈🏻از نصیحتهای حضرت عیسی علیه السلام
لَا یُغْنِی عَنْکُمْ بَهْجَةُ دُنْیَاکُمُ الَّتِی زُیِّنَتْ لَکُمْ وَ کُلُّ ذَلِکَ إِلَی سَلْبٍ وَ زَوَالٍ مَا ذَا یُغْنِی عَنْکُمْ نَقَاءُ أَجْسَادِکُمْ وَ صَفَاءُ أَلْوَانِکُمْ وَ إِلَی الْمَوْتِ تَصِیرُونَ وَ فِی التُّرَابِ تُنْسَوْنَ وَ فِی ظُلْمَةِ الْقَبْرِ تُغْمَرُونَ
زیبایی و بهجت دنیایی که برای شما زینت داده شده هیچ سودی به شما نمی رساند، چرا که رو به زوال دارد و بازستانده میشود!
پاکی جسمها و صفای رنگ و روی شما هیچ سودی به شما نمی رساند حال آنکه سرنوشت شما به سوی مرگ است و در خاک فراموش و در تاریکی قبر پوشانده میشود!
🌱تحف العقول ص504
🌱بحارالانوار ج14 ص 315
علامه طباطبایی فرمودند:
یک صلوات تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان میشود که آنها رااز گرفتــاری های آن عـالم نجات میدهد.تا میتوانید برایاموات خود صلوات بفرستید که چشم انتظارند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
پیاده روی مجازی به طرف کوی معشوق🚩🚩🚩
سلام باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهد
شد با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید
لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید.
التماس دعا
👇
http://haram360.ir/
التماس دعا دارم از همتون
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
ما به تجربه دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها راضی بودند دست به هر چی زدند طلا شدهو همچنین دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی بودند ,حالا به هر دری می زنند کارشان درست نمی شود
بعد هم پیش ما می آیند و می پرسند: چرا ما هر کار میکنیم ، کارمان اصلاح نمی شود؟ خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی بوده اند...
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ همون آقایی که فرمود #إسرائيل ۲۵ سال آینده رو نخواهد دید.
فرمود ایران برای افزایش جمعیت و داشتن نسل جوان تنها ۲۰ سال فرصت دارد.
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!!!
ﺣﮑﻤﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﯾﺸﻮﻥ
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ
ﮐﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﮔﻔﺖ :
ﺩﻓﻌﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺎﺍﺍ
ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻧﺪﺍ ..... ﺯﻧﻤﻪ !!!!😐😢
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم در حال تماشای تلویزیون:
نه توروخدا نکشش حقش نیست بمیره
شوهرش:ای بابا چرا الکی خودتو اذیت میکنی؟اون که صداتو نمیشنوه دیوونه هستین شما زنا
.
.
.
.
.
.
.
همون شب،همون آقا:
پاس بده الاغ،پااااااااااااااس
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز یکی زنگ زد..
در رو باز کردم نذری آورده بود...
کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه...
صبر نکرد کاسه رو بدم..
جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت...
مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم 😳😳😐😐😁😁😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
زوجین خارجی موقع دیدن فیلم عروسیشون:
آخی… یادت میاد اون شب چقدر خوش گذشت؟ 😍
هیچ وقت یادم نمیره 😊
دوستت دارم 😍
حالا زوجین ایرانی موقع دیدن فیلم عروسیشون:
ببین خواهرت چقدر داره ضایع میرقصه 😒
شلوار پسر عموت داره میافته از پاش 😜
این ایکبیری رو ببین با ننه اش نشسته داره غیبت میکنه 😑
دخترخالتو نگا، داره مثِ گاو میلُمبونه 😓
از خودت و خانواده ات متنفرم 😂👏😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈ریشه تمام بیماریها سردی است
⬅️ سردی در سر: ام اس، پارکینسون، رعشه، لقوه، سردرد، صرع، تشنج، آلزایمر
⬅️ سردی در مو: ریزش مو
⬅️سردی در گوش: کری، ناشنوایی
⬅️ سردی در چشم: کم بینایی، آب مروراید، آب سیاه
⬅️ سردی در لوزه: بزرگ شدن لوزه
⬅️سردی در تیروئید: کم کاری تیروئید
⬅️سردی در ریه: آب آوردن، آسم، برونشیت، ذات الریه
⬅️ سردی در روده: یبوست، کولیت، بواسیر، شقاق
⬅️سردی درمعده: درد، ورم، نفخ
⬅️ سردی در لوزالمعده: دیابت
⬅️سردی در رحم: یائسگی زودرس، کیست، فییروم، بزرگی رحم، سقط جنین، نازایی
⬅️ سردی در دست و پا: آرتروز، روماتیسم
⬅️ سردی در کمر: دیسک و کمر درد
⬅️سردی در خون: کاهش پلاکت خون، کم خونی.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
شنیدم بذلهگویی شیخ مسلک!!!
که شد در وعده دادن در جهان تک
همین که گرم گشته چانه و فک
اخیراً گفته بی مدرک وَ بی شکّ
اگر وضع گرانیها شدید است!!!
تمام علتش کاخ سفید است
اگر بنزین گران شد کار کاخ است
هنر نابود شد تقصیر باخ است
اگر در راه قدری سنگلاخ است
اُزُن هم لایهاش حتی فراخ است
نه تقصیر مجید است و سعید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر دیدی فقیری نسیه کرده
“جوانی بر درختی تکیه کرده”
زنی درخواست مهریّه کرده
کسی در بانک، سکّه هدیه کرده
اگر ملّت ز دولت نا امید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!
اگر گشته دلاری ده برابر
اگر سکّه شده بازارِ زرگر
ندارد ربط به دولت وَ منبر
نگو هی ناسزا .... الله اکبر
خدایی از شما مردم بعید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر در بورس در حال سقوطیم
شده منفی و ما غرق سکوتیم
مپندارید ای مردم که شوتیم
به قرآنی که آن را فوتِ فوتیم
گواه صحبتم شیخ مفید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر در سفره ها نان نیست دیگر
اگر تقوی و ایمان نیست دیگر
و یا در خانه مهمان نیست دیگر
پدر از فقر ، خندان نیست دیگر
اگر کشور درگیرِ کوئید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
اگر دل هایتان خیلی کباب است
مسیر پیش رو مثل سراب است
خیابان تا بخواهی بیحجاب است
گرانی نیز بی حدّ و حساب است
مپندارید تقصیر کلید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!!
پرایدی گر به صد میلیون رسیده
خریدِ شاسیِ چینی بعیده
نسیمِ یأس در کشور وزیده
به چشمانِ ترامپِ ورپریده
اگر که کار به این جا کشید ست
تمام علتش کاخ سفید است!!!
خلاصه که اگر اوضاع خیت است
تمام بُشگههای نفت پیت است
و یا بیمار هم لنگِ ویزیت است
وکشور روی بمب ودینامیت است
اگر بر دوشتان باری شدید است
تمام علتش کاخ سفید است
اگر ملّت شده چندیست دِپرس
نود و هشت درصد هست مفلِس
اگر که مختلس شد یارِ مخلص
به جان مادرم این است آدرس
اگر دارید فحشی که پلید است
تمام علتش کاخ سفید است!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت92
چند ثانیه مکث کردم و دوباره گفتم
من-منو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند شیطونی زد
آرشام-بابا دیگه توی ایران همه هستی خله ی معروفو میشناسن
بی صدا خندیدم.پسره ی دیوونه
من-جدی میگم
همونطور که کتشو مرتب میکرد گفت
آرشام-هیچی بابا.من توی یکی از شرکت های اینجا مشغول کار شدم.یه سری شنیدم یکی از بچه های شرکت میگفت.قبلا منشی شرکت احسان آرمان بوده ولی با اومدن هستی خداداد از اون شرکت اومده بیرون.منم که اسمتو شنیدم خیلی دنبال راهی گشتم تا پیدات کنم.تا فهمیدن شرکت مدلینگ شما یه مهمونی برگزار کرده کلی درخواست از رئیس شرکت کردم تا گذاشت من بیام توی مهمونی
لبخند قدردانی به صورتش زدم
من-حالا چیکاره هستی تو شرکت؟!
شونه هاشو بالا انداخت
آرشام-آبدارچی؟!
چشمام گرد شد.واقعا آبدارچی بود؟!با تعجب سوالمو پرسیدم که زد زیر خنده
آرشام-آخه دختر تو چرا انقدر زود باوری..به من با این چهره جذاب میخوره آبدارچی باشم.توی هرشرکتی برم میان بهم پیشنهاد ریاست شرکتو میدن.
نیشخندی زدم.
من-بله.از اون نظر که صد در صد
آرشام-از محبوبه جون و عمو مصطفی چه خبر؟!
با این حرفش دوباره داغ دلم تازه شد و اشکام سرازیر شد.آرشام که اشکامو دید هول شده گفت
آرشام-هستی؟!خوبی؟!
لبخند تلخی زدم.چی داشتم که بگم
من-خوبم آرشام خوبم
مردد نگام کرد
آرشام-اتفاقی برای کسی افتاده
همونطور که چونم از فرط بغض میلرزید گفتم
من-آرشام...مامانم...۳ماه پیش مامانم مرد.
با این حرفم آرشام رفت تو شوک با دهن باز داشت نگام میکرد
من-آرشام ما دیگه اونقدرا هم خوشبخت نیستم.ما بعد مرگ مامانم نابود شدیم.آرشام بابام..
سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشمای پر اشک آرشام
من-بابام معتاد شده آرشام.همه دار و ندارمون خرج قمار شد.الان داریم توی یکی از آلونک های پایین شهر تهران زندگی میکنیم.
حرفام که تموم شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم با دستام صورتمو پوشوندم و زدم زیر گریه..بی صدا اشک میریختم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر گریه کردم که نفس نفس میزدم.با نشستن دستی روی شونم سرمو بلند کردم..احسان بود..حامی من.کسی که هروقت که من غصه داشتم سر میرسید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت93
با پشت دست اشکامو پاک کردم.اخماشو توی هم کشید
احسان-اتفاقی افتاده هستی؟!
همونطور که با بغض لبخندی زدم گفتم
من-نه آقا احسان خوبم.
رومو کردم سمت آرشام داشت با کنجکاوی منو نگاه میکرد.رو کردم به احسان
من-آرشام معرفی میکنم.رئیس من آقا احسان
رو کردم به آرشام و ادامه دادم
من-ایشونم آرشام دوست دوران بچگیه من.
آرشام دستشو جلو آورد و باهم دست دادن
آرشام-خوشبختم از آشناییتون.
احسان-همچنین
لبخندی از روی ذوق زدم.از اینکه احسان کنارم بود و میتونستم معرفیش کنم خیلی خوشم اومد.
احسان با لحن جدی همیشگیش گفت
احسان-من میرم یک ربع دیگه توی اتاق گریم باش
من-براچی؟!
اخماش توی هم رفت
احسان-کارت دارم.
من که دیدم اخماش تو همه باشه ای گفتم.نگاهی به من و بعد به آرشام انداخت و رفت.
آرشام-هستی؟!
رومو کردم سمتش.چقدر من این پسرو دوست داشتم.
من-بله؟!
چشماشو ریز کرد
آرشام-چیزی بین تونه؟!
چشمام گرد شد.واقعا چیزی بین ما بود؟!نه..معلومه که نبود.ولی چرا من نمیتونستم احسانو مثل بقیه بدونم چرا نوع علاقم نسبت به احسان با آرشام و سینا فرق میکرد.
آرشام که سکوت منو دید گفت
آرشام-تو دوسش داری.نه؟!
انگار لال شده بودم.نمیدونستم چی بگم.من واقعا دوسش داشتم؟!نه.فکر نکنم.احساس من نسبت به احسان عشق بود؟!معلومه که نبود
آرشام-هستی این سکوتتو پای جواب مثبتت بزارم؟!
میخواستم بگم نه ولی زبونم توی دهنم نمیچرخید.نمیدونستم چی بگم.بالاخره بعد یکم من من دهنم باز شد
من-چی میخوای بگی آرشام؟!
لبخند کج و شیطونی روی لبش نشست
آرشام-اتفاقا من خیلی واضح دارم میگم
چی میشد اگه دهنشو میبست.داشتم دیوونه میشدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت94
دوباره روی صندلیم نشستم.باید یجوری بحثو عوض میکردم.
من-این حرفارو بیخیال از خودت چه خبر؟!!
ریز خندید.خیلی ضایع بحثو عوض کرده بودم.اونم نشست و به پشت صندلی تکیه داد
آرشام-خبر خاصی ندارم.مامان و باباهم همینجان.تازگیا خونمونو عوض کردیم.فقط یه خبر دارم.
مشتاق شدم.خداروشکر بعد این همه مدت میتونستم یه خبر خوب بشنوم منتظر نگاش کردم لبخندی زد
آرشام-موقعی که شما رفتین مامانم حامله بود.خیلی تلاش کردم بهت بگم ولی مامانت از من لجباز تر بود و نزاشت ببینمت.من الان یه داداش دارم..۱۳ سالشه..
اآاااخی.اصلا به آرشام نمیاد داداش شده باشه..با لبخند نگاش کردم
من-چه عالی..درست چی؟!
آرشام-تازه لیسانسمو گرفتم.دارم میخونم برای فوق.
چه قدر پیشرفت کرده بود اومدم حرفی بزنم که صدای گوشیم در اومد.بهار بود.مگه کسه دیگه ای هم بود که به من زنگ بزنه.تماسو وصل کردم
من-الو؟!
بهار-سلام خانم معرفت.
لبخند گشادی زدم
من-سلام عزیزم.مرسی که خصوصیاتمو بهم یادآوری میکنی.خوبی؟!
بهار-خواهش میکنم.وظیفس.من که داغونم تو چطوری؟!
لبخندم از روی لبم پاک شد.این بهارم شانس نداشت.
من-الهی قربونت برم.خب وقتی تو بدی منم نمیتونم خوب باشم
صدای آروم آرشام که داشت چیزی رو زمزمه میکرد به گوشم رسید
آرشام-اوووف.شما دخترا چه دل و قلوه ای رد بدل میکنین
چشم غره ای بهش رفتم و گوشمو دادم به بهار
بهار-هعییی.هستی.بخدا دارم بین اینا دیوونه میشم.هرکدومشون از یک طرف بهم فشار میارن.
اهی کشیدم.چی داشتم بگم.بهار که انگار یه چیزی یادش اومده بود گفت
بهار-راستی هستی خانم شما مثلا میخواستی بیای با مامانم حرف بزنی
یکی زدم تو سرم.چرا آخه من انقدر حواس پرتم.
من-ببخشید بهار.بخدا انقدر کار سرم ریخته فراموش کردم.ولی فردا عصر میام خوبه؟!
بهار-آره خوبه.....ببین هستی امیر پشت خطمه برم باز به غرغراش گوش بدم
من-باشه برو.میبوسمت..خدافظ
تلفونو قطع کردم اومدم بزارم سر جاش که چشمم خورد به ساعت.ای خدا ۱۰ دقیقه دیر کردم.همونطور که بلند میشدم رو به آرشام گفتم
من-آرشام من باید برم.اگه کارم داشتی توی اتاق گیریمم.
سریع دویدم سمت اتاق گریم.معلوم نبود چیکار داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚سگ حریص
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.
و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد.
در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست.
او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید.
سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.
بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است
🦋🧚♀🧚♀🦋
💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبا
⭕دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.
💎عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
🌿داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد.
🌻پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
☕دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
🌻هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
♥️ حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
🌹داروساز لبخندی زد و گفت:
☀️دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است
http://eitaa.com/cognizable_wan
جوانى را در راه حق صرف کنید، اعضا و جوارح را در راه خدا صرف کنید
بیدارى شبها را صرف حیات ابدى خود کنید، به اندازهخودتان که مىتوانید حرکت کنید
کسى نمىتواند بگوید: ما که پیغمبر صلىاللّهعلیهوآله نیستیم
ما که على علیهالسلام نیستیم، نباشید؛
ولى یک موجودى هستى که تا اندازهاى مىتوانى از حیوانات جدا شوى و تکانى بخورى...
آیةاللّه #بهاءالدینی (ره)
نردبان آسمان ص156
http://eitaa.com/cognizable_wan