eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
يكي گفت: از اوضاع پسرای آقای خبر داری؟😏 🔸گفتم: کدوم پسرشون؟ 🔹گفت:مثلا همون ، همون که خودش و پدرش تمام شهرها رو سفر کردند تا از بزرگا و علما براش مجوز آینده بگیرند😳 🔸گفتم: مثلا کدوم سفر؟ 🔹گفت:یکیش همون ، چند روز رفتند قم تا رو راضی کنند مجتبی بشه رهبر! ولی مراجع قبول نکردند، 😕 🔻دمشون گرم... 🔸گفتم:مگه مراجع تقلید ، رهبری رو انتخاب میکنن؟ اعضای که خودشون هر چند وقت یکبار همه میرن تهران ، دیگه چرا مسافرت و زحمت سفر ، همونجا توافق میکردند دیگه!ببینم اصلا چقدر آقامجتبی رو میشناسی؟🙂 🔹گفت خیلی بهتر از تو میشناسم! 🔻پولدارترین همینه..😐 پول توی دنیا داره ، امارات و انگلیس و کانادا.. از پول نفت یک سهم مشخص واریز میشه توی حساب پسرای خامنه ای ، مجتبی هم از بقیه بیشتر سهم داره😳 🔸گفتم برا حرفات مدرکی هم داری؟🙂 🔹گفت مدرک نمیخواد که ، قشنگ معلومه😒😳 🔸گفتم توی دیدنش؟ توی فلان گرون قیمت یا توی فلان و فلان دیده شده ؟ لو رفته یا پشت فرمون دیدنش؟ 🔹گفت:اینارو نمیدونم فقط میدونم خیلی پولداره😒 🔸گفتم:خُب اينهمه پول رو یکجایی باید خرج کنه و رو ببره ، کدوم ثروتمند دنیا نه میره نه ماشین سواری نه نه هیچی!😟 🔹گفت ماجرای هاش رو چی میگی... وسط بیمارستان رو کرایه کردند تا پسرش بدنیا بیاد!!😳 🔻این رو دیگه دارم ، خودم از شنیدم و رو هم نشون داد! 🔸گفتم:توی تمام اون یک نبود از این ماجرا عکس بگیره ؟ نه يه فیلم ،نه از یا همسرشون ؟ 🔹گفت قضیه بوده ! حالا دولت چطور رو پخش نمیکنه من نمیدونم ،لابد به اون هم دادند😒 🔸گفتم :تمام سه تا بچه سیدمجتبی توی بدنیا اومدند!😕 🔹گفت: اصلا این شما چرا هیچکدوم نرفتند ؟ جنگ فقط برای بچه های مردم خوب بوده ؟؟😕😒 🔸گفتم: سه تا از پسرهای رهبری سابقه جبهه دارن و توی بسیاری از بودن مثل ، ها و و چند تا عملیات دیگه...😇 🔹گفت: پس چرا نشدن؟😕 🔸گفتم:چند رفتند جبهه دویست هزار تاشون شهید شدند ، قرار نیست هر کس سابقه جنگ داشت هم داشته باشه..😒 🔹گفت: تو از اون تندروهای هستی که هر چی بهت میگن فورا قبول میکنی و از مغزت هیچ استفاده ای نمیکنی😉 🔸گفتم:یکبار دیگه حرفهایی که زدیم رو ، ببین کی هر حرفی رو قبول میکنه و چطور صرفا بخاطر از حکومت رو میپذیره و نشر هم میده.. 👇👇👇 @cognizable_wan
✍حاج اسماعیل دولابی(ره): ✅ هــر چیزی خـــود آن چــــیز اســت شکر و به شکر است گرفتن دست این ها شکر نعمتند. 📚طوبای 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan 🍀🌹🌺🌷☘🍀🌹🌺🌷☘
از نظر یکی از : اگر برای بدست آوردن مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، بمان! اگر برای بدست آوردن و مقامی باید کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش! اگر برای آنکه شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در زندگی کن! بگذار دیگران پیش چشم تو با و فریب ثروتمند شوند، با تملّق و شغل های بزرگي را به دست آورند و با و نادرستی پیدا کنند، تو گمنام و و قانع باش! زیرا اگر چنین کنی تو را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای و آن است 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆 بنایی نقل می کرد که در آخوند همدانی مشغول کار بنایی بودم. 🔆 یک روز که داشتم تمام شد و تصمیم گرفتم به خدمت آقای آخوند بروم و مقدار مشخصی از اجرتم را بگیرم. 🔆 وقتی به نزد رسیدم، دیدم جمعیت بسیاری در گرد ایشان نشسته اند. 🔆 یکباره دست در زیر تشک خود برد و مقداری پول درآورد و به من داد و فرمود ((پولی که میخواستی بگیر)). 🔆 من را گرفتم و شمردم دیدم بدون اینکه من سخنی بر زبان بیاورم و حاجتم را بگویم همان مقدار را به من داده اند. کتاب همچو سلمان ص89 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. که شد، به ، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده. _عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕 _چایت رو بخور مادر تا بگم آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود. _اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم داشته باشه. آقابزرگ آه دردناکی کشید. _خیلی بده،.. برا بچه هات، برا وقتی که بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!! خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات باشه، اونا هم دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش هس دخترای اونو بگیری. پرسوال گفت‌: _مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁 خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن. _پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞 آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط بود...!😒 کم کم واضح میشد افکارش.. جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود... همه دعواها بر سر ..!؟😥 پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨 بر سر ازدواجش کنند..!؟😞 نزدیک به اذان مغرب بود... بلند شد. آستینش را بالا میبرد. _بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟ _نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا. _خدا بد نده..!! چی شده؟ _خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی. خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره... نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد... ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ نشست.پشت دست آقابزرگ را . _این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒 نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد. _چقدر میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒 با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد.... هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد. _سلام عمو خوبین🤗 +به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊 _خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد. +خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی _نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم. _برو بسلامت. یاعلی دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد. یک هفته گذشت... از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با حرفهایش را بزند. از داخل حیاط... صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد. یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣 یوسف_سلام باصدای سلام کردنش،.... پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد. برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد. مادرش فخری خانم گفت: ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠 ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊 سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد.. ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! _از ننه یاشار..!😡 این چه طرز حرف زدن بود.. ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁 سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕 ریحانه لبخند زد... سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭 ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭 اذان✨ میگفتند.. سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش.. سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢 ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊 سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢 ریحانه به اتاق رفت.. وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد.. سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀 چقدر ساده بود زندگیشان.. هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.. هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. 💭یادش افتاد... به مراسم هایی که گرفته بودند.. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞 چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞 چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞 اما نشد..! خواست صورتش را بشوید..😢💦 مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭 چقدر بدبخت بود..😭 چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭 بچه دار نمیشدند.. دکتر ها رفتند.. هزینه ها کردند.. اما هیچ..!! سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا... اما نه سمیرا صاحب یاشار شد.. و نه یاشار همسرش او را پایبند زندگی کرد.. عجب .. عجب .. عجب سمیرا در افکار خود غرق بود... که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه.. تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت.. یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی سمیرا مات و متحیر....😳😧 به ، و حرف زدن یوسف بود.. باور کردنی نبود.. چه جملات شیرینی..😭 چه لحن عاشقانه ای..😭 مگر مردان میدانستند..😳😭 مگر مردان داشتند..😭😳 جملات یوسف را مدام تکرار میکرد.. «بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔 ریحانه نمازش را خواند.. بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش داشت..😊 سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد... که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند... باید همسرش.. که اگر آمد وارد خانه نشود..😊👌 به آشپزخانه رفت.. شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد.. از بی عاطفه بودن یاشار.. از زخم زبانهای مادرشوهرش.. از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.. از تمام بی احترامی ها.. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از بود.. درد هایی که روی هم شده بود.. یاشار غد بود.. عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد.. 💭ریحانه یادش آمد.. به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود.. سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد.. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞 _یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊 _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد بده منم ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭 و میدونی اصلا.. 😭 ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭 سمیرا بلند بلند حرف میزد.. گریه میکرد.. عذرخواهی میکرد.. ریحانه گاهی گوش میکرد.. گاهی نصیحتش میکرد.. و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۵ بود.. ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند.. ورودی خانه را... یوسف، ای را آویزان کرده بود.. که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، نداشته باشد..😊☝️ سمیرا.... مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳 برایش باورکردنی نبود.. مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳 مگر میدانست..؟؟!!😳 چقدر ریحانه بود.. چقدر بانو بود.. با اینکه همیشه بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥 .. چقدر زندگیش با او فاصله داشت.. زندگی ریحانه و یوسف پر از و ولی زندگی خودش اول و بعد 😭 ریحانه... حسابی به خودش رسیده بود.💅 سمیرا به عادت همیشگی اش،... لباس آزاد می پوشید.. عجب .. عجب .. آیفون خانه به صدا در آمد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
❣عاجزانه دنبال کار نگردید عاجزانه دنبال روابط عاشقانه نباشید عاجزانه دنبال و درآمد نباشید... 👈 شادمانه جستجو کنید یعنی از سپاسگزاری لبریز باشید.😊 در دعای خود ایمان داشته باشید که خواسته خود را می طلبید به خیر وبرکت وفراوانی این دنیا ایمان داشته باشید .💯 وارد هر کاری نشوید به کاری که دوست دارید داشته باشید عشق داشته باشید تجسمش کنید. و باور داشته باشید که به دستش خواهید آورد.💪 👑 شما مخلوقات قدرتمندی هستید عاجز نیستید. شما نمادی از شکوه وعظمت خداوند هستید... 💌 راز رسیدن به هرچیزی باور داشتن به اینکه بهش میرسین و وابسته نبودنه جز به خدا . 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩من نادر قُلیم و پول می‌خواهم 🔸️وقتی نادرشاه هند را فتح کرد پس از مدتی مطالبات حکومت وی عرصه را به مردم هند تنگ کرد. وقتی اوضاع توان‌فرسا شد هندیان جمله زیر را با خطی زیبا نوشته و در مسیر نادر آویختند: "اگر خدایی تو را بندگان باید و اگر پادشاهی از رعیت گزیرت نباشد. با این همه ستم دیار هند خراب و یباب و از مردم تهی ماند." نادرشاه از دبیرش میرزامهدی‌خان پرسید چه نوشته‌اند و او توضیح کامل داد. نادرشاه پس از اندکی تامل گفت: به آن‌ها بگو من اینگونه سخنان که خدایم یا پادشاهم ندانم. من نادر قلیم و پول می‌خواهم. 🔹️احتمالا در مواقعی که شخصی هیچ حرف حسابی را نمی‌پذیرد از این اصطلاح استفاده می‌کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩« در جیبش کارتونک بسته است» 🔹️کارتونک نامی است که برای عنکبوت های کوچک به کار می رود 🔸️این نام از سه جز تشکیل شده است 🔹️جز اول کار است که همه می دانیم چیست، حالا شما فکر کنید که کار مورد نظر قالیبافی است 🔸️جز دوم تون است، تون از ریشه تنیدن می آید و به تنیدن تار توسط این عنکبوت ها اشاره دارد 🔹️جز سوم ک است که نشانه تصغیر است و به معنای کوچک 🔸️مجموع این ها می شود عنکبوت کوچک 🔹️آدم هاوقتی زمانی طولانی در محلی رفت و آمد نمی کنند ، عنکبوت فرصت می کند که در آن جا تار بتند و به اصطلاح آن جا را ببندد 🔸️جیب آدم در این مثل به همان مکان تشبیه شده است ⬅️این ضرب المثل زمانی به کار می رود که بخواهند بگویند کسی اصلا پول ندارد http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از " و و و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ " به میزان و بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس بودن نمی‌کردم و تو ولی احساس غنی بودن میکنی." 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
معنی ضرب المثل با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت💭🤍 🖇 این ضرب المثل را برای کسی به کار می برند که هیچ نکته مثبتی در او نیست و در عین حال از دیگران توقع بسیار دارد. 🖇در این مَثل کلمه ” زبان خوش” درواقع طعنه به کسی است که زبان تند و تلخی دارد و زبانش و اخلاق بدش دیگران را همچون مار افعی نیش می زند! کلمه ” پول زیاد” طعنه ای است به کسی که پولی ندارد تا حق الزحمه کاری را که از دیگری خواسته، پرداخت کند و “راه نزدیک” نیز طعنه به شخصی است که درخواست دارد کسی مسافت زیادی را برایش طی کند یا همراهش باشد اما بدون اینکه مزدی به او بدهد. مثال: همسایه بداخلاق و سمج‌تان شما را در راه می بیند و مثل همیشه زحمتی برایتان دارد! می گوید: «بیا این ده هزارتومانی را بگیر و فرش های مرا تا طبقه پنجم ببر.» درحالیکه آسانسور هم ندارند! شما هم می گویی با اون زبون خوشت، با پول زیادت و راه نزدیکت توقع داری کارت راه بیفتد؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩کفگیرش ته دیگ خورده 🔹️در قدیم وقتی نذری می پختند، مردم برای گرفتن غذا صف می کشیدند. هنگامی که غذا در حال تمام شدن بود آشپز کفگیرش را محکم به ته دیگ مسی میزد و صدای تاق تاق دیگ خالی را در میاورد با این کار به کسانی که در صف بودند خبر می دادند که غذا تمام شده است. 🔸️کم کم این مسئله به صورت ضرب المثلی درآمد و وقتی به کار می رود که بخواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل ثروت یا پول و اموالی نیست... 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 📚# حکایتی _ پندآموز گویند ؛ به نزد رفت و گفت هندوانه‌ای برای به من بده فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش؛ درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ و را به داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت: به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش؛ هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، بندگانت را ببین... این هندوانه را بخاطر داده هست، و این هندوانه را بخاطر . وای از این ..... 📙 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
✅ *بسیاری از مردم به اشتباه تصور می‌کنند که با پول می‌توانند همه چیز از جمله خوشبختی را بخرند. ☘درست است که پول زندگی را راحت‌تر می‌کند، اما نمی‌تواند کاری غیرممکن مانند ساختن یک خانواده گرم و صمیمی را انجام دهد. ☘در واقع ایجاد یک خانواده خوشحال به عواملی انسانی مانند کیفیت زمان و انرژی که ما برای روابط خود با همسر، فرزندان و سایر اعضای خانواده اختصاص می‌دهیم، بستگی دارد. ☘همچنین برای ساختن یک خانواده خوشحال، باید در ابتدا یک محیط خانوادگی ایجاد کنیم که در آن بتوانیم در فضایی سرشار از اعتماد با اعضای خانواده ارتباط برقرار کرده و از آن‌ها پشتیبانی کنیم. ☘بنابراین معیارهای اصلی شناخت یک خانواده خوشحال عبارتند از محیطی مثبت و سرشار از عشق. ☘چنین فضایی موجب رشد کودکانی متعادل از لحاظ روحی و جسمی می‌شود، در نتیجه این کودکان به راحتی تحت تاثیر رفتارهای افراطی و ناخوشایندی مانند خشونت و جنایات دیگر قرار نمی‌گیرند.* 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 * ______________________ 💟 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
✅ مقام معظم : ☘️ به قارون نمی‌گفتند که هر چه را داری یا نداری دور بریز؛ می‌گفتند آنچه را داری وسیله قرار بده. و ثروت دنیا، وسیله است، وسیله‌ی رسیدن به مقامات عالیه‌ی بشری و انسانی است، وسیله‌ی رسیدن به است؛ می‌تواند وسیله باشد. شما می‌توانید با پول، دنیا را آباد کنید، زندگی‌های انسان‌ها را نجات بدهید، تبعیض را برطرف کنید، فقرا و ضعفا را از حالت فقر و ضعف بیرون بیاورید. ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💠 اگر تو داری؛ ولی خرج نمی‌کنی، بهت تبریک میگم؛ چراکه تو پول دارترین فرد ! 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan