🔴 #جادوی_برخی_جملات
💠 گاهی در اوج #سختیها و مشکلات به شریک زندگیتان ابراز کنید که همیشه میتواند روی شما #حساب کند و به او بگویید:
💠 «من برای #تو اینجا هستم» یا «من #شریک زندگی توام» تا احساس نکند که #تنهاست و میتواند #نیمی از بار سنگین مشکلاتش را روی شانه شما بگذارد.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#تربیت_فرزند
🔴دعوای فرزندان
🌻فواید دعوا و مشاجره
_دعواهای فرزندان باهم برای تسلط بر دیگری به سرعت و چابکیشان میافزاید .
_مشاجراتشان باعث می شود که به تفاوت میان «زیرک» و «موذی، پی ببرند.
_در عصبانیتهای روزمره فرا می گیرند که چگونه خود را در جامعه مطرح سازند و از خود دفاع یا با یکدیگر مصالحه کنند.
_برخی اوقات غبطه آنها به تواناییهای ویژه دیگران، انگیزه ای می شود برای پشتکار و تلاش آنان و دست یافتنشان به موفقیت.
🌻اینها بهترین نتایج رقابت در میان خواهر و برادرهاست و بدترین آن، به گفته والدین، سرخوردگی جدی یک یا هر دو کودک و آثار سوء دائمی آن است.
🌺رقابت از کجا آغاز می گردد؟
بنظر میرسد کارشناسان این رشته، در این مورد اتفاق نظر دارند که منشاء حسادت خواهر و برادرها به یکدیگر در میل شدید هر یک به دستیابی به عشق انحصاری والدین نهفته است.
🌻چرا این نیاز به یکتایی وجود دارد؟
زیرا تمام چیزهایی که کودک برای بقا و بالیدن به آن نیاز دارد، مثل غذا، سرپناه، #محبت، #نوازش، احساس #هویت، احساس باارزش و خاص بودن، از پدر و مادر، این سرچشمه های حیرت انگیز، نشأت می گیرد.
این گرمای زندگی بخش عشق والدین و تشویق آنهاست که کودکی را قادر می سازد تا با شایستگی و مهارت و به آرامی، بر #محیط اطرافش چیره شود.
🌻چرا باید حضور خواهر و برادرهای دیگر بر زندگیشان سایه افکند؟
چون آنها آنچه را که او برای #خوشبختی نیاز دارد تهدید می کنند.
حضور #کودک با کودکانی دیگر در #خانواده به معنای دست یافتن به امتیازات کمتری است. یعنی صرف وقت کمتری با پدر و مادر (بتنهایی)، توجه کمتر پدر و مادر به ناکامیهای او، #تشویق کمتر برای موفقیتها و از تمام اینها وحشتناک تر اینکه چون مامان و بابا این همه #عشق و #توجه و #اشتیاق به خواهر یا برادرم ابراز می کنند، پس شاید او برایشان ارزش بیشتری دارد و اگر او برایشان با ارزشتر است پس من کم ارزشترم و اگر من کمتر عزیزم پس با مشکلی جدی روبه رویم.»
🌻تعجبی ندارد که بچه ها تا این حد با #خشونت، برای «اول بودن» یا بهترین بودن» می جنگند.
جای تعجب نیست که آنها تمام انرژیشان را برای "بیشتر" یا «بیشترین» یا بهتر بگوییم «همه چیز داشتن» بسیج می کنند.
امنیت در این است که صاحب همه مامان، همه بابا، همه اسباب بازیها، همه غذاها و همه جاها شوی.
🌻چه وظیفه شگفت انگیز و دشواری بر دوش #پدرومادرهاست!
آنها باید راهی بیابند که هریک از کودکان احساس #امنیت، مستثنی بودن و #محبوبیت کنند.
آنها لازم است که به رقبای جوان کمک کنند تا به مزایای #شریک شدن و همکاری پی ببرند. آنها باید مقدمات کار را به گونه ای تدارک ببینند که خواهر و برادرها بتوانند در آینده #حامی و عامل #خوشبختی یکدیگر باشند.
📚 به نقل از کتاب خواهر و برادرهای سازگار
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجم
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!😅
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.😊
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای😊
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام.☺️چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.☺️
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟😊
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.😊
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم😎
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..😎
خیلی دوستش میداشت..😍
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.😍✋کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس🌸 بود و محجوب و زهرایی.🌸
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.😊
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟☺️
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.👌
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی 🏯به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای🏡 ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
💠 احکام #قربانی_مستحبی
💬 در مورد #قربانی توجه به #چند_نکته
#لازم است:
1️⃣ . قربانی تنها براي #حاجيانی که در حال انجام #مناسک_حج هستند و همچنين براي کساني که #نذر_قربانی دارند #واجب است.
و بر ديگران #واجب_نيست گرچه #مستحب است.
2️⃣. در #قربانی_مستحب، #عدم_نقص،
#سن و #جنس_خاصی لازم نيست؛ البته #کمتر از #گوسفند و #بز حکم #قربانی را ندارد.
همچنين #چندنفر مي توانند با هم #شريک شوند و يک #حيوان_قربانی کنند.
3️⃣. #ثواب اين کار را مي توانند به #مردگان و #زندگان_هديه کنند.
4️⃣. شايسته است بخشی از #گوشت_قربانی را به #نيازمندان بدهند.
📚 سایت آیت الله مکارم شیرازی
(حفظه ا...)
#متفرقات_قربانی.
📚 #احکام_دین.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan