#فراری
#قسمت_391
راست می گفت.
باید او می رفت.
از سوفیا جدا شد.
داخل خانه شد.
به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟!
-برم آشتی.
-بابا خب من یه چیزی گفتم.
سوفیا را کنار زد.
-خاله جون من میرم خونه پژمان.
خاله سلیم جوابی نداد.
ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد.
آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد.
بوی بهار می آمد.
شامه اش را پر از بوی بهار کرد.
درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند.
با دو از خانه خارج شد.
سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد.
عشق عجب کارهایی می کرد.
آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید.
کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت.
عین همیشه خانه درون سکوت بود.
جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است.
جلوی در ساختمان ایستاد.
پرده ها کشیده بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
-پژمان.
ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط.
نکند رفته باشد؟
با ناامیدی داخل خانه شد.
هر چه صدایش زد صدایی نیامد.
پوفی کشید.
به سمت اپن رفت.
توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد.
این همانی بود که خودش نوشت.
نفس راحتی کشید.
پس پژمان جریان را نفهمیده.
پاکت را همان جا رها کرد.
درون خانه کمی سرد بود.
به سمت بخاری رفت.
شعله اش را بالا برد.
با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت.
صدرصد گندم نداشت.
اما حبوبات دیگری که داشت.
در کمدها را باز کرد.
عدس بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_392
سبزه ی عید می کاشت.
با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت.
چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت.
با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت.
باید شام درست می کرد و چای تازه.
کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت.
باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد.
وگرنه کیک هم درست می کرد.
تند درون آشپزخانه جا خوش کرد.
کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت.
برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو.
مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود.
پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد.
همین کار را هم کرد.
کارش را زود انجام داد.
میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت.
چای هم دم کرد.
ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد.
پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود.
همه چیز حاضر و آماده بود.
ولی خبری از پژمان نشد.
ناامیدانه پوفی کشید.
ساعت 8 شب بود.
ولی برنگشت.
روسریش را پوشید.
از خانه بیرون زد.
کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد.
جرات نداشت زنگ بزند.
با این حال باز هم خبری نشد.
زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد.
عین شکست خورده ها داخل شد.
مرد گنده باید قهر کند؟
از هیکلش خجالت نمی کشید؟
به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟
-اصلا نیومد خونه.
رفت تا برای خودش چای بریزد.
-بوی ماهی میدی.
-براش غذا درست کردم.
خاله سلیم نمکین لبخند زد.
آیسودا هم لبخند زد.
-عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم.
-مهم نیست خاله جون.
برای خودش چای ریخت.
قندی درون لپش جا کرد.
کمی از چایش نوشید.
با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: "ببخشید."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند،
پر از حسهای خوبند،
پر از حرفهای نگفتهاند،
چه هستند، هستند...
و چه نیستند، هستند...
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان...
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
اللهم عجل لولیک الفرج🙏🙏
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﯿﺮﺯﻥ👵 ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ
ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﺩﻭ ﺑﻬﻤﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﺎﺕ ﻭ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺭﺍ
ﻧﺨﺸﮑﺎﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ یکی ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ..!😑😂😍😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عمرم یه بار رفتم فرودگاه🛫 برای بدرقه
اینقدر از خودمون سلفی گرفتیم ، یادمون رفت که طرف کِی رفت 😂
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با دوستای چاقتون تو فرودگاه ازین شوخیا بکنید , دوس دارن😂😂😂😂
#فراری
#قسمت_393
همین کافی بود.
اگر نمی بخشید تقصیر خودش است.
خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود.
غذاهای ساده را دوست داشت.
خصوصا اگر با نان بشود خورد.
-حاج رضا کی میاد؟
هنوز دایی نمی گفت.
حق هم داشت.
چرا باید بگوید؟
بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟
-تا یه ساعت دیگه خونه اس.
آیسودا سر تکان داد.
خاله سلیم در حال گلدوزی بود.
کنارش نشست.
به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد.
چقدر این زن هنرمند بود.
-خیاطی رو کی یاد گرفتین؟
خاله سلیم لبخند زد.
-همسن و سالای تو.
-پس ازدواج کرده بودین؟
-آره برای رهایی از تنهایی.
نمی خواست در مورد بچه بپرسد.
این کار زشت بود.
-خودمو سرگرم کردم باهاش.
-کار خوبی کردین.
او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد.
-باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم.
-آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم.
-چی می کارین؟
-یکم جو داریم،همونو می کاریم.
آیسودا سر تکان داد.
-خودم می کارم.
از جایش بلند شد.
-کجاست؟
-تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت.
-کجاست؟
-تو انباریه.
خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد.
-خودم میارمش.
آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد.
جوها را درون کاسه ریخت.
کمی خیس کرد.
خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد.
از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید.
جوها را درون سبد کاشتند.
آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_394
خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم.
لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت.
خدا کند پژمان هم بهاری شود.
او را ببخشد.
****
اعصابش واقعا بهم ریخته بود.
برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت.
جای خاصی نرفت.
فقط قدم زدم.
کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد.
هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند.
راه می رفت.
راه می رفت.
فکر می کرد.
تند تند نفس می کشید.
سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست.
واقعا دختر لجبازی بود.
درها را باز کرد و ماشین را داخل برد.
چراغ جلوی خانه روشن بود.
یادش بود که روشن نکرده.
اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت.
درهای حیاط را بست.
درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت.
با تردید داخل شد.
بوی ماهی سرخ شده می آمد.
چراغ را روشن کرد.
به اطراف نگاه کرد.
کسی نبود.
در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند.
پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت.
یکراست به آشپزخانه رفت.
میوه های شسته شده ی روی اپن...
یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی...
چقدر دلش هوس کرده بود.
تمام مدت گوشیش روی سکوت بود.
یکباره با یادآوری گوشی را درآورد.
پیام داشت.
بازش کرد.
از طرف آیسودا بود.
"ببخشید."
لبخندی بی اجازه روی لبش نشست.
دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد.
از آشپزخانه بیرون زد.
لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد.
بیرون آمد.
به شدت گرسنه بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan