#فراری
#قسمت_387
حاج رضا نرفته بود تا با آیسودا حرف بزند.
آیسودا دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد.
با دیدن حاج رضا که ساعت 9 صبح بود و هنوز به سرکار نرفته متعجب شد.
خاله سلیم بی حرف درون آشپزخانه داشت ناهارش را بار می گذاشت.
-صبح بخیر.
حاج رضا سر بلند کرد.
نگاهش پر از غم بود.
انگار چیزی روی دلش سنگینی کند.
آیسودا با دیدن حالت چشمانش دلش گرفت.
-خوبین؟
-بیا اینجا دخترم.
خاله سلیم زیرچشمی نگاهشان می کرد.
سکوت بدی بود.
شاید هم التهاب خیلی بدی بود.
آیسودا به سمتش رفت.
حاج رضا تکیه داده به پشتی پشت سرش با تسبیح درون دستش تند تند الله اکبر می گفت.
-چرا نرفتین مغازه؟
-باهات حرف دارم.
می دانست حالا می خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.
-کنار میام حاج رضا.
کاش می گفت دایی!
به دلش ماند.
نه آن پژمان خیرسر هرگز به دایی بودنش اعتراف کرد.
و نه حالا این دختر.
تکلیف ژاکلین هم که مشخص بود.
-نمی خوام کنار بیایی، می خوام ببخشی.
-بخشیدم.
حاج رضا هنوز هم ناامید بود.
آیسودا دست روی شانه اش گذاشت.
خیلی از فک و فامیل حتی تف هم جلویت نمی اندازد.
آن وقت حاج رضا بی منت چندین ماه تمام محبتش را به پایش ریخت.
بی احترامی فقط توهین بود.
این مرد و زن نهایت لطفشان را انجام داده بودند.
فقط کمی پنهان کردند.
اگر چیزی پنهانی بود شاید همه چیز راحت تر طی می شد.
-نگران من نباشید، من خوبم، خیلی خوبم.
خاله سلیم دستانش را زیر شیرآب شست.
به هر دو نگاه کرد.
پیرمرد خیلی شکسته به نظر می رسید.
-باور کنید که من کینه ای ازتون ندارم، یه چیزی رو ازم مخفی کردین که حالا دیگه می دونم، بی حساب شدیم.
رو به خاله سلیم گفت: چایی داریم خاله جون؟
حاج رضا با غم نگاهش کرد.
کلاهش را از کنارش برداشت و روی سرش گذاشت.
از جا بلند شد.
باید دیگر می رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_388
حس می کرد ته دل آیسودا چیزی غیر از اینی است که به زبان می آورد.
ولی نمی خواست بیش از این گیر بدهد.
خداحافظی آرامی کرد و رفت.
خاله سلیم هم جرات نداشت زیاد در مورد این قضیه حرف بزند.
آیسودا با مهربانی به سمت خاله سلیم رفت.
چای که روی اپن گذاشته را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-واقعا مارو بخشیدی؟
-چیزی نبود که نبخشم آخه.
-قلب بزرگی داری.
آیسودا به سمتش چرخید.
گونه ی تپلش را بوسید.
-همه تو دنیا یه رازهایی دارن، برملا شدنش هم سود هم ضرر، برای من دیر شد ولی ضرری بهم نرسوند.
-خداروشکر که هستی عزیزم.
دست خاله سلیم را گرفت.
-چطوره امروز یکم خیاطی کنیم؟
-تو که دوست نداشتی؟
-نه خیلی، ولی بهتر از بیکاریه، یادگیریشم بد نیستم.
-فکر خوبیه.
آیسودا لبخند زد.
زندگی باید همین گونه طی می شد.
**
-چطوری یوسف؟
-نفسی میاد و میره، تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
حاج رضا به صندلی کهنه اش تکیه داد.
-آخر هفته می تونی بیای اصفهان؟
-خبری شده؟
-خواستگاری آیسوداس.
یوسف مکث کرد.
-داماد کیه؟
-پژمان.
-این پسر کوتاه بیا نیست؟ 4 سال نذاشت کسی به این دختر نزدیک بشه، دیگه چی می خواد؟
-آیسودا دوسش داره.
یوسف متعجب پرسید: واقعا؟!
-بله.
-باشه بتونم میام.
-من روی اومدن حساب باز می کنم.
-آیسودا فهمید داییش هستی؟
-آره دو روز پیش بهش گفتم.
یوسف نفس راحتی کشید.
-نمی خوام در مورد ژاکلین کسی چرت و پرت بگه.
حاج رضا اخم کرد.
-کسی کاری به دختر تو نداره.
-خوبه!
-منتظرتم.
-باشه.
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_389
تماس را قطع کرد و به بیرون خیره شد.
برای آخر هفته باید تدارک ببیند.
یوسف و زن و بچه اش مهمان بودند.
غیر از آن خواستگاری دنگ و فنگ خاص خودش را داشت.
احتمالا عموی بزرگ پژمان هم می آمد.
مرد سخت گیری بود.
یزد زندگی می کرد.
کاری به کار کسی نداشت.
به شرطی که کسی پا روی دمش نگذارد.
پژمان خبر داده بود که می آید.
اما به تنهایی.
بدون خانواده.
از همین الان باید برنامه ریزی ها انجام می شد.
خوب بود که سلیمه همیشه مهمان دار خوبی بود.
زود کارها را راست و ریست می کرد.
با ورود مشتری حواسش را جمع کرد.
پیرمرد کمی نگران بود.
می خواست سنگ تمام بگذارد.
اینگونه شاید کمی تلافی کرده باشد.
**
هر چه زنگ می زد آیسودا جوابش را نمی داد.
از آن شب هنوز قهر بود.
واقعا که لجباز بود.
بلاخره هم مجبور بود برود خانه ی حاج رضا.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
خود خاله سلیم جوابش را داد.
-سلام پژمان جون، بیا داخل.
-آیسودا خونه اس؟
-آره عزیزم.
خاله سلیم در را باز کرد.
پژمان بدون رودبایستی داخل شد.
حالا که نسبت ها رو شده بود دیگر خجالت نمی کشید.
راحت شده بود.
جلوی در کفش هایش را درآورد و داخل شد.
آیسودا به همراه دختری نشسته بود.
دختر را می شناخت.
همسایه بودند.
آیسودا با دیدنش اخم کرد.
ولی سوفیا دستپاچه بلند شد و سلام کرد.
-کارت دارم، چرا جواب نمیدی؟
آیسودا با گستاخی گفت: دوس دارم.
سوفیا با لبخند نگاهش کرد.
انگار دلقک دیده باشد.
بدون توجه به خاله سلیمه و سوفیا به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت: با من میای.
سوفیا با حیرت دستش را جلوی دهانش گذاشت.
#فراری
#قسمت_390
واقعا این همه صمیمی بودند؟
خاله سلیم با ملایمت گفت: پژمان جان...
-نه زن دایی، فقط دوتا حرف دارم.
آیسودا کمی مقاومت کرد.
ولی فایده ای نداشت.
پژمان او را به سمت حیاط کشاند.
درون بهارخواب رهایش کرد.
-این مسخره بازی ها چیه؟
-من مسخره بازی کردم؟
-چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
آیسودا با لجاجت گفت: چرا باید جواب بدم؟
-عصبیم نکن آیسودا.
-که دوباره دستت روم بلند بشه؟
تمام دردش همین دستی که اصلا پایین نیامد بود؟
-چیکارش کنم؟ قطعش کنم راحت میشی؟
آیسودا ساکت شد.
مطمئن بود پژمان الان به شدت ناراحت است.
و البته عصبی است.
-جوابمو بده.
-حرفی ندارم.
-باشه.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا ترسیده گفت: کجا؟
انگار پژمان بخواهد تلافی کند.
جوابش را نداد.
بازویش را گرفت.
-میگم کجا؟
پژمان با ملایمت زیر دستش زد.
از خانه حاج رضا رفت.
آیسودا بغض کرده به رفتنش نگاه کرد.
الکی یک دعوا درست کرد.
دیگر چه کسی پژمان را از خر شیطان پایین می آمد.
سوفیا که تمام مدت یواشکی از پنجره به بیرون نگاه می کرد فورا در بهار خواب را باز کرد.
-رفت که!
-هیچی نگو سوفیا.
سوفیا با دلسوزی نگاهش کرد.
-بیا بغلم.
خودش به سمت آیسودا رفت.
محکم بغلش کرد.
-مردا همینن دیگه.
کمر آیسودا را نوازش کرد.
-حالا باز میاد آشتی.
-نمیاد.
-فکر نکنم.
-من می شناسمش.
-پس تورو برو، یکمم تقصیر تو بود.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_391
راست می گفت.
باید او می رفت.
از سوفیا جدا شد.
داخل خانه شد.
به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟!
-برم آشتی.
-بابا خب من یه چیزی گفتم.
سوفیا را کنار زد.
-خاله جون من میرم خونه پژمان.
خاله سلیم جوابی نداد.
ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد.
آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد.
بوی بهار می آمد.
شامه اش را پر از بوی بهار کرد.
درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند.
با دو از خانه خارج شد.
سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد.
عشق عجب کارهایی می کرد.
آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید.
کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت.
عین همیشه خانه درون سکوت بود.
جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است.
جلوی در ساختمان ایستاد.
پرده ها کشیده بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
-پژمان.
ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط.
نکند رفته باشد؟
با ناامیدی داخل خانه شد.
هر چه صدایش زد صدایی نیامد.
پوفی کشید.
به سمت اپن رفت.
توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد.
این همانی بود که خودش نوشت.
نفس راحتی کشید.
پس پژمان جریان را نفهمیده.
پاکت را همان جا رها کرد.
درون خانه کمی سرد بود.
به سمت بخاری رفت.
شعله اش را بالا برد.
با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت.
صدرصد گندم نداشت.
اما حبوبات دیگری که داشت.
در کمدها را باز کرد.
عدس بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_392
سبزه ی عید می کاشت.
با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت.
چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت.
با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت.
باید شام درست می کرد و چای تازه.
کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت.
باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد.
وگرنه کیک هم درست می کرد.
تند درون آشپزخانه جا خوش کرد.
کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت.
برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو.
مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود.
پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد.
همین کار را هم کرد.
کارش را زود انجام داد.
میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت.
چای هم دم کرد.
ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد.
پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود.
همه چیز حاضر و آماده بود.
ولی خبری از پژمان نشد.
ناامیدانه پوفی کشید.
ساعت 8 شب بود.
ولی برنگشت.
روسریش را پوشید.
از خانه بیرون زد.
کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد.
جرات نداشت زنگ بزند.
با این حال باز هم خبری نشد.
زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد.
عین شکست خورده ها داخل شد.
مرد گنده باید قهر کند؟
از هیکلش خجالت نمی کشید؟
به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟
-اصلا نیومد خونه.
رفت تا برای خودش چای بریزد.
-بوی ماهی میدی.
-براش غذا درست کردم.
خاله سلیم نمکین لبخند زد.
آیسودا هم لبخند زد.
-عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم.
-مهم نیست خاله جون.
برای خودش چای ریخت.
قندی درون لپش جا کرد.
کمی از چایش نوشید.
با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: "ببخشید."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند،
پر از حسهای خوبند،
پر از حرفهای نگفتهاند،
چه هستند، هستند...
و چه نیستند، هستند...
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان...
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
اللهم عجل لولیک الفرج🙏🙏
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﯿﺮﺯﻥ👵 ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ
ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﺩﻭ ﺑﻬﻤﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﺎﺕ ﻭ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺭﺍ
ﻧﺨﺸﮑﺎﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ یکی ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ..!😑😂😍😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عمرم یه بار رفتم فرودگاه🛫 برای بدرقه
اینقدر از خودمون سلفی گرفتیم ، یادمون رفت که طرف کِی رفت 😂
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با دوستای چاقتون تو فرودگاه ازین شوخیا بکنید , دوس دارن😂😂😂😂