💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دوازدهــم
✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_سیــزدهــم
✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرڪار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی ڪه مجید در عڪسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عدهای باور نڪردهاند. هنوز فڪر میڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید ڪه آنقدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میڪنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نڪرده، دلم آرام میگیرد.» 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چـهـاردهـم
بچههای محله برایش نامه مینویسند
✍مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود. 💐
⏪ #پــــایـــان
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
⚛ وجود فسفر در خرما علاوه بر افزایش سلامت مغز، از سفید شدن موی آقایان می کاهد زیرا مصرف آن موجب کاهش افسردگی و استرس می شود.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍋لیموشیرین دارای طبیعت خنک میباشد و برای کاهش تب پیشنهاد مناسبی است.
🔸سرشار از ویتامین C و مفید برای گلو دردهای شایع در فصل پاییز است.
🔸حالت تهوع بارداری با بوییدن آن تسکین می یابد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#کیوی هرچقدر سبزتر باشد فیبر بیشتری دارد وبیشتر به رفع یبوست کمک میکند!
میزان موادمغذی درکیوی 8 برابر سیب است!ویتامین C موجود درآن 2 برابر پرتقال است!
کیوی معدن ویتامینD است. 💌
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️پوست لیموهای کوچک به رنگ سبز و زرد را دور نریزید.
🍋 لیمو ترش، تازهاش سرشار از ریزمغذیهای معجزه آسا است و وقتی آب آن را گرفتید و نوش جان کردید، پوستهای به جا مانده از فرآیند آبگیری را نیز نگهدارید که خواص آن و مهربانی بینظیرش با بدن ما، همچنان ادامه دارد.
🍋 بعد از اینکه این پوستهای پر خاصیت بعد فرآیند آبگیری، خوب خوب خشک شد، آسیاب کنید (نیمه درشت باشد)
🍋 این پودر لیمو طلایی رنگ، با عطر و طعم بی نظیرش بلد است مقوی هضم کبد و معده باشد.
🍋 از تولید بلغم اضافی و مزاحم با تقویت هضم جلوگیری میکند، تقویت هضم میکند.
🍋 پس در بیماران کبد چرب، فشارخون، آکنه و چاقی عالی اثر میکند.
🍋 توصیه میشود قبل و بعد غذا در حد یک ق. چایخوری میل کنید. به تجربه ثابت شده در کمتر از سه ماه که باعث درمان تمام مشکلات تیروئیدی خواهد شد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴سالمترین غذا برای قلب را بشناسید
🔹قارچ
حاوی پروتئین، ویتامینهای B. و C.، نیاسین و اسید فولیک و همچنین کلسیم، فسفر، پتاسیم و آهن است.
همه این عناصر تأثیر مثبتی در کار سیستم قلبی عروقی و عصبی مرکزی دارند، باعث تقویت بافت استخوانی و تأثیر مفیدی بر روی خونسازی میشوند. "
➕قارچ بهتر است همراه با غلات، گوشت و سبزیجات مصرف شود. قارچ برای کودکان زیر سه تا پنج سال توصیه نمیشوند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ خواص گردو
👈کمک به خواب بهتر و استرس
👈مناسب برای دوران بارداری
👈مناسب برای دستگاه گوارش
👈مناسب برای تمیز کردن داخل بدن
👈تاخیر در پیری پوست
👈مناسب برای رطوبت رسانی به پوست
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
#دیوان_شمس
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 کوک چهارم را بزن! …
🔰بعد از پایان کلاس شرح مثنوی،
استاد علامه محمدتقی جعفری گفت:
من خیلی فکر کردم وبه این جمع بندی رسیده ام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می شود و آن
«کوک چهارم »است.
🔰مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم"چیست؟
علامه با آن لهجه شیرین درتمثیل شرح می دهد که:
♻️کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد، کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد وهر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
♻️مشتری هم قبول می کند.پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار میشود کوک اول، کوک دوم و درنهایت، کوک سوم وتمام...!!
🔰اما با یک نگاه عمیق درمی یابد اگرچه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش، کفش تر خواهد شد.
♦️از یک سو، قرارمالی راگذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند.
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده ی توافق، مانده است.
✍️یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم رانزند، هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده.
اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق وقانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهدکرد.
🔴 دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش های دو دل...!!
بیایید برای هم دعا کنیم که در زندگی کوک چهارم را هم بزنیم،.
بدون شک دنیایی سراسر خیر ونیکی خواهیم داشت اگر با هم مهربان باشيم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 امام محمد باقر عليه السلام :
هر بندهاى که دست هايش را به درگاه خداوند عز و جل بالا بگیرد و #دعا کند،
خدا #حيا مىكند از اينكه آن دستها را خالى برگرداند ؛👌
و از #فضل و #رحمت خويش آنچه را خواهد در آن دست مینهد.
پس هر گاه دعا كردى #دست
هایت را به #صورت خود بكش ✅
📚 من لا یحضره الفقیه - جلد اول
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#امام_ڪاظم علیه السلام :
دعاےی ڪه بیشتر امید #اجابت می رود و زودتر به اجابت می رسد #دعا براے #برادر_دینے در پشت سر او است . 👌
📚 وسائل الشیعه - جلد هفتم
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
راهکارهای کاهش لجبازی کودک
۱-تکرار بیش ازحدتوصیه، سبب گستاخی ولجبازی کودک میشود...
۲- بجای جملات دستوری از جملات خبری استفاده کنید.
۳-خواستهها ونیازهای معقول و ضروری و موجه کودک را پاسخ دهید.
۴- به شخصیت کودکان توجه بیشتری کرده وبا او برخورد بزرگوارانه داشته باشید.
۵- سرزنش کردن وتوبیخ بیش ازحدکودک، او را لجبازتر میکند
۶- به کودک حق انتخاب وتصمیم گیری در مورد امور خودش بدهید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگم اه ای سامرا ....با نوای حاج میثم مطیعی
🖤🖤🖤😔😔😔
#قسمت_اول_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال. بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزيون. نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم... فقط خودش. وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟...بادستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده خودم ريختن. توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- : آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟... خنديدم. ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار. آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي تلویزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه... يه چيزي تو دلم چنگ زد.ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم.دستم رو نوازش گونه کشيدم روي موهاش و با لبخند پرسيدم-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ،خوشت مياد؟...
دوسشون داري؟؟...طرفدارشوني؟ ... آتنا-: چون سليقه ات خوبه... تو خيلي خوبي آبجي... خيلي دوستت دارم... بوسيدمش. -: منم خيلي دوستت دارم آجي کوشولو...صداي آهنگي که نشون مي داد اخبار بيست و سي داره شروع ميشه به گوشم رسيد. مطمئن بودم اين شاهکاري که امروز انجام داده رو تو اخبار هم ميگن . پس رفتم تو هال و جلوي تلوزيون ايستادم . انتظار زيادي نکشيدم چون اولين خبرشون همين آهنگ جديدش بود . گوينده کمي حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هايي از آهنگش که تازه ازش رو نمايي کرده بود . محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو ديدم . دستم رو بردم جلو و گذاشتم روي صفحه تلوزيون و روبه خواهرم گفتم . -: ببين حلقه داره !!! ... بالاخره ازدواج کرد... آتنا-: نه ابجي... قبلا هم چند بار انداخته... مگه يادت نيست ؟... -: اخه اونا عقيق بودن ... اين يکي حلقه ي نامزديه انگار...نفسم رو پوفي دادم بيرون و از ته دل آه کشيدم . نه پس مي خواست بياد تو رو بگيره ؟ ... از اون سر دنيا ؟... من اگه شانس داشتم که... واي بازم داري ناشکري مي کني... هنوز که مطمئن نيستي نامزد کرده پس چيه ؟ ...چته ؟... زير لب خدا رو شکر کردم و رفتم توي اتاق تا بخوابم . -: آتنا تلویزيون و چراغو خاموش کن خوابيدني ... گوشيمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه . پتوم رو کشيدم توي بغلم و تندوتند دعاهامو زيرلب خوندم ... و نفهميدم کي خوابم برد ! صبح با صداي اذان انتظار گوشيم از خواب بيدار شدم و از طبقه دوم تخت پريدم پايين. عادت هميشگي ام بود. بدو بدو رفتم توي دستشويي و وضو گرفتم و به نماز ايستادم . نمازم که تموم شد دوباره پريدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و مي تونم برم کتابخونه تا تحقيق رو واسه تحويل به استاد آماده کنم ... آخه من نميفهمم ترم شروع نشده چه تحقيقي آخه؟ ... اونم ترم اول ... ای بابا ...با اين فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد . با احساس کمر درد جزيي از خواب بيدار شدم . هميشه همين طور بود . تا يه خورده بيشترازعادت هميشگي مي خوابيدم کمرم درد مي گرفت . به زور پاشدم و دوباره از تختم پريدم پايين . ازتخت که مي اومدم پايين کافي بود 90 درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توي آينه ي روبه روم ببينم .موهام مثل هميشه ژوليده بود . اصلا تو دنيا حوصله هر کاري رو داشتم به جز رسيدن به خودم . نه اين که شلخته باشم ها .. نه ... ولي خيلي هم بزک و دزک نمي کردم . حسش نبود.کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم . بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون اين که به مامانم سلام کنم دويدم توي دستشويي ... اينم يکي از اخلاق هاي گندم بود که وقتي از خواب پا مي شدم قبل از اين که برم دستشويي و سرو صورتمو صفا ندم نمي تونستم به احدي سلام کنم . خلاصه اومدم بيرون و سلام کردم . بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشيدن . آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره . جلوي آينه داشتم مقنعه امو سر مي کردم که مامانم پرسيد -: کجا ايشالا ؟ -:مي خوام برم کتابخونه تحقيق دارم... بابا ناسلامتي من مهندس اين مملکتم ... هنوز هم براي سر کوچه رفتنم بايد اجازه بگيرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچين مي گم مهندس هرکي ندونه فکر مي کنه پورفسرايي چيزي دارم . مقنعه ام که جور شد چادرم رو روي سرم تنظيم کردم . روبه روي آينه که ايستاده بودم کافي بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذيرايي خونمونو ببينم .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم تو هال و با مامانم خداحافظي کردم و زدم بيرون . کتابخونه درست سر کوچه ي پايين کوچه ي ما بود . دو سه دقه اي رسيدم ورفتم تو . بابا کي حال داره بين اين همه کتاب دنبال تحقيق بگرده واسه استاد . من که صفري ام و تحقيق محقيق بلد نيستم ... پس اينترنت و واسه چي گذاشتن ؟ ... رفتم و از کتابدار يه باکس گرفتم و رفتم توي کافي نت کتابخونه.بازم مثل هميشه صفحه ي اينترنت رو باز کردم تحقيق و همه چي رو يادم رفت . ادرس وبلاگش رو وارد کردم . وبالگشو که باز کردم ديدم که دوباره همون مطالب قديميه . پس چرا يه مدت نمياد سر بزنه اين جا ؟ ...دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت . اصلا نفهميدم کي نوشتم همسر محمد نصر ؟ و کي صفحه اي رو باز کردم که برچسبش روز عروسي محمد بود ؟ واي اين دل بي صاحابم يه دقه آروم نمي گيره بببينم دارم چي کار مي کنم ... بازم اين وبلاگا پياز داغشو زياد کردن حتما ...تو همين فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد . آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اينو نشناسم .... داشت عقد نامه رو امضا مي کرد . ولي فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن . نمي دونم چه مدت خيره شده بودم به عکس . وقتي به خودم اومدم نفسم بالا نمي اومد . يه بغض به چه بزرگي راه نفسمو بسته بود . سريع کامپيوتر رو خاموش کردمو زدم بيرون . چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم . بازم پشيمون شدم دلم ميخواست روشن کنم و کليپهاي محمد و نگاه کنم . همه ي مصاحبه هاشو داشتم ولي نمي تونستم نگاه کنم . عذاب وجدان داشتم . بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش . بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ي کنترل لپ تاپو با يه دستم گرفتم و با دست ديگرم هرچي کليپ تصويري ازش داشتم رو انتخاب کردم . با يه حرکت برقي سريع دکمه ي ديليت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم . انگار مي ترسيدم پشيمون بشم . کاش قبل پاک کردن يه بار ديگه نگاهشون ميکردم . تو غلط مي کني دختره ي چش چرون تو حق نداري به شوهر مردم نگاه کني ... مگه دين و ايمون نداري ؟ ... پوفي کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا ديگه از اينا نمي تونستم بگذرم. خدايا همه ي تالشمو مي کنم تا اين محمدت از مرد مورد علاقم تبديل بشه به خواننده ي مورد علاقه ام . يکي از آهنگاشو پلي کردم . دوباره محو صداش شدم . درباره ي امام رضا (ع) مي خوند .اصلا نفهميدم که چي شد من ازش خوشم اومد . اول از صداش بعد از متن و محتواي آهنگاش . بعد از حرفاشو شخصيت مذهبيش . هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف مي زد ذوقي ميکردم که اون سرش ناپيدا . توي دلم عروسي ميگرفتم . دلايلش رو هم نمي دونم !! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شايدم چيزي خيلي بالا تر از جذب !! ولي خدا جون خيلي زود حالمو گرفتي ... آره مي دونم ... همه رو بيرون کردي تا خودم باشمو خودت... خب اخه قربونت برم بيرونش که کردي حالا خودت هم حداقل بيا اين پايين نذار بپوسم از تنهايي ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلي شد . بازم اشکام صورتمو حسابي شسته بودن . يه چيزي تو دلم بدجور سنگيني مي کرد . از وقتي به خودم اومدم عاشق خوندن بودم . گاهي از صداي خودم خوشم مي اومد و گاهي برام زجر آور بود. ولي به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دينم بهم اجازه نمي دادن بخونم . پس رفتم سمت قرآن. قرآن مي خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم.از راهنمايي تا دبيرستان.خدايي عشقي که من به خوندن دارم هيچ وقت کهنه نميشه. اگه محمد مال من بود ... شايد باهاش خيلي خوشبخت مي شدم و همه اون چيزايي که دوست داشتم مي رسيدم . نه... اصلا همه آرزو هام رو بيخيال. فقط محمد اگه مال من بود ديگه هيچي و هيچکس برام جذابيت نداشت ... داشتن محمد خيلي سر تر از آرزوهام بود. باز عصبي شدم . کلا يه مدت بود که خيلي زود عصبي مي شدم . به شدت زود رنج و حساس شده بودم . فلشو درآوردم بيرون و لپ تاپ رو خاموش کردم . رفتم جلوي آيينه اتاقم ايستادم ... -: حالا که مال تو نيست ... ديگه هيچ وقت مال تو نيست ... تو احمق رو چه حسابي اينقدر اميدواري بودي که بتوني بهش برسي ... ها؟؟... از کجا معلوم همون کسيه که نشون ميده؟ ... از کجا معلوم باهاش خوشبخت مي شدي ؟ .. ها ؟؟... تو که نمي توني از ظاهرش قضاوت کني .. اصلا هر چي که بود تموم شد ... تموم شد... شيرجه رفتم سمت گوشيم . براي دختر داييم اس ام نوشتم -: ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم رو ببينن . ولي شيده و شيدا که غريبه نبودن . غم ها و شاديمون با هم بودن و هر سه مون توشون شريک . تنها دوستام توي دنياي به اين بزرگي همين دوتا خواهر بودن که يکيشون دوسال ازم کوچکتر بود و يکيشون پنج سال ازم بزرگتر...صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . هر وقت کسي خونه نبود گوشي رو از سايلنت در مي آوردم . دختري نبودم که بخوام غلطي کنم و ازش بترسم .. نه.. ولي پدر و مادرم بيش از حد روم حساس
بودن . حتي با دختر داييام هم با هزار بدبختي رفت و آمد داشتيم و همو مي ديديم. هفته اي...دو هفته اي يه بار ... شيده بود که جواب داده بود . شيده-: عاطفه توروخدا ديگه محمد رو بيخيال شو...گوشيو پرت کردم روي تخت و با گريه داد زدم -: نمي تونم لعنتي .... نمي تونم..... بفهم... آخه به کي بگم؟.. چرا کسي درکم نمي کنه ؟...چون صفري بودم يا همون ترم اولي کلاسامون دو هفته ديرتر شروع شده بود .... به خاطر ثبت نام . هفته اي يه بار زبان فارسي داشتيم که از همون جلسه اول عاشق اين کلاس شده بودم .چون شعر و داستان مي خونديم و عاششششششق شعر و داستان!!! خودمم حتي داستان مي نوشتم . يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ. کارشناسا خوندنش و کلي خوششون اومده بود . باور نمي کردن اولين باره که قلم به دستم ميگيرم . ايراداشو گفته بودن تا من درستش کنم . ولي کو دل و دماغ اين کارا ؟...اون موقع با هزار تا ذوق و شوق از متن آهنگاي محمد نصر توشون استفاده کرده بودم . حالا بيخيال . بالاخره که يادم ميره.جلسه سوم ادبيات بود و من طبق معمول رديف هاي اول مي نشستم که چشم تو چشم اون پسراي خل و چل همکلاسيمون نشم. استاد هنوز نيومده بود . امروز رديف دوم بودم و رديف جلوم کاملا خالي بود.داشتم کتاب رو زير و رو مي کردم و حکايتهاي کوتاه رو پيدا مي کردم تا بخونم . يه پسره اومد و با کمي فاصله کنارم ايستاد . انگار داشت دنبال يه جايي واسه نشستن مي گشت . سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم ...يه عکس العمل طبيعي هر بني بشري ...قلبم ريخت . عرق سردي روي پيشونيم نشست. ضربان قلبم رفت بالا .خدايا؟؟... همون لحظه پسره جاش رو پيدا کرد و رفت نشست . سمت چپ کلاس و رديف اول با چند صندلي فاصله بينمون . نشست و برگشت عقب رو نگاه کرد . يک ثانيه چشم تو چشم شديم . همون در حد يک ثانيه .نميتونستم ازش چشم بگيرم . قلبم به شدت خودشو به در و ديوار قفسه سينه ام مي کوبيد. خدايا؟ .. محمد نصر اينجا چيکار ميکرد؟...ياحسين... چقد اين بشر شبيه محمده نصره؟ ... فقط مدل دماغش فرق مي کنه ... بيا ... اينم از شانس ما ... خودش که پريد و ازدواج کرد ... حالا خدا يه کپي از خودشو فرستاده جلو چشمم... حالا اين مي خواد بشه آيينه دق من... ديگه تا آخر کلاس هيچي نفهميدم. ساعت بعد هم ادبيات داشتم.کلاس که تموم شد پريدم بيرون دختردايي بزرگم که همين جا تو همين دانشگاه درس مي خوند رو بستم به زنگ که شيده الا و بلا بايد بياي سر کلاس ادبيات. ازش پرسيدم کجاست رفتم و پيداش کردم وکشون کشون بردمش سمت کلاس . تو همون حال همه چيز رو براش تعريف کردم . خنديد. شيده-: خب سر يه کلاس ديگه اتون مي اومدم مي ديدم ...-: نه نميشه ... اون هم کلاسيه من نيست رشته اش فرق مي کنه ... شيده-: خب حالا اسمش چي هست ؟ ...-: نمي دونم ... حالا اين ساعت تو حضور غياب حواسمونو جمع مي کنيم... رفتيم تو کلاس و يه گوشه نشستيم که به خوبي ديد داشته باشيم خيرسرمون چادري و مذهبي
هستيم!!!!!!!... خب چه کنم دست خودم نيست که... آخه اين دل بي صاحاب مقصره ديگه...اون پسره هنوز نيومده بود استاد اومد و کلاس شروع شد . يه سقلمه زدم به پهلوي شيده و آروم دم گوشش گفتم. -: اخه نمي دونم خدا شانس دادني من کجا داشتم بند کفش ميبستم ... حالا امروز غايبه... نميخواد بياد...شيده-: ديوونه نکنه توهم محمد نصر رو زدي؟؟؟
چپ چپ نگاهش کردم. -: ديگه دراين حد هم عاشق و مجنون نيستم که.... همين لحظه ضربه اي به در کلاس زده شد و در باز شد. اومد تو. بازم ضربان قلب من رفت روي هزار. با صدايي که از ته چاه درمي اومد رو به شيده گفتم: ايناهاش...اينه... شيده يکم نگاهش کرد و بعد زد زير خنده!! حالا نخند و کي بخند. تا آخر کلاس هم هر وقت نگاهش بهش مي افتاد مي خنديد. استاد که گفت خسته نباشيد حمله کردم طرفش و گفتم -:به چي مي خنديدي؟ شيده-: به خدا هيچي... از بس شبيهش بود نتونستم خودمو کنترل کنم....خييللليييي شبييههنننن استاد اسمم رو خوند. دست بالا بردم و گفتم -: بله... اه خاک تو سرم مثلا مي خواستم ببینم اسمش چيه ها... استاد آخرين اسم رو خوند....
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
استاد حسن پور -: امين موحد
صداي بله اي به گوش رسيد.
استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن.
مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن.
اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم....
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه بار واسه نماز صبح زنگ گذاشتم و يه بار هم واسه هشت صبح که پاشم برم به دانشگاهم برسم. گوشيو طبق عادت هميشگيم خاموش کردم و از تخت آويزون شدم گذاشتمش روي طاقچه...با لذت پتومو کشيدم تو بغلم و به فکر فرو رفتم.به اينکه دلم واسه رمانم تنگ شده.رمان دفاع مقدسي عاشقانه. که به عشق عموي شهيدم نوشته بودمش. -: ديگه خيلي بيش از حد بلا تکليف موندي رمان قشنگم... بذار امتحانام تموم بشه...بهت قول شرف ميدم که ايندفعه واقعا ببرمت واسه چاپ...يهويي مغزم يه جرقه زد. -: چطوره از استاد حسن پور کمک بخوام؟...شايد راضي بشه بخونتش و ببينه چطوره؟اونوقت نظرشم بگه که عالي ميشه...مي تونم ايراداشم رفع کنم....يادم باشه فردا باهاش صحبت کنم...دلم نمي خواست شعراي محمدو از توش پاک کنم. -: خدايا توکل به تو زير لب دعاهايي که هرشب ميخوندم رو زمزمه کردم و خوابيدم. صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب پريدم و طبق عادت هميشگيم به جاي استفاده کردن از اون نردبون خوشگل ، مثل يه چيزي از تخت پريدم پائين. بعد خوردن صبحونه به اتفاق خانواده و طبق معمول شونه نکردن موهام، آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم. وارد ساختمون انساني شدم که چند تا از بچه هاي کلاس رو ديدم.اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه منم اين همه تو خوابگاه بزک دوزک مي کردم دير مي رسيدم. باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم. صندلياي کلاسا معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين جوش داده شده بودن. دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند. چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم.رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.اونم درست صندلي کنار امين موحد. از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش. يه نيم نگاه بهم کرد. امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش استاد داشت درس ميداد منم سريع وسيله هام رو درآوردم.کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم. ولي اون کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد.قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم. گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم. ترسيدم ببينه.منصرف شدم. استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت. وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم. صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين-: نگاه نکن تابلوووو...خنده ام گرفته و لذت مي بردم. چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم. اون براي من محمد نصر بود...و ديگه هيچي...سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم . ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره. امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من. خودش سريع متوجه شد چه کاري کرده دستشو برداشت و عذر خواهي کرد. بازم خنده ام گرفت.امين سريع از جاش بلند شد و رفت سمت استاد. اي وااايييي من کار داشتم با استاد. منتظر شدم تا کارش تموم شه. عجله داشتم. بايد سريع مي رفتم سلف و بعدش نماز و ازونجام سريع سالن ورزش تا حداقل يکم تمرين کنم واسه امتحان تربيت. امين -: استاد ميشه ايميلتونا بدين؟ استاد حسن پور-: آره... ميخواي تمرينتو ايميل کني؟ امين-: بله...اگه بشد... واااييي چقد شيرين بوووود لهجههه اصفهاااننيييششش... خيلي دوست داشتم. هلاک اصفهان و لهجه اش بودم . گوشيش دستش بود. ايميل استادو نوشت . يهو پسراي کلاس ريختن سر استاد و خواهش و تمنا که استاد جلسه آخره بياين يه عکس بگيريم. اووف اگه واميستادم ديرم ميشد. فوقش هفته بعد به استاد ميگم...اي بابا...هفته بعدم که امتحان پايان ترممونه.همونطور تو فکر بودم و ايستاده بودم که دور و برم شلوغ شد...دخترا واستاده بودن کنارم و داشتن به عکس گرفتن پسرا با استاد نگاه مي کردن. خداييش زشتاشون خيلي خنده دار بود. امين هم قاطيشون شد و گوشيشو داد تا عکاس ازشون عکس بندازه.من مبهوت از اينهمه شباهت ايستاده بودم و زل زده بودم به امين.چقد شباهت؟ آخه خدايا چرا اينهمه شباهت؟
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام عسکری(ع)
مداح: مطیعی
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اومدم که ازم پرسيد-: کجا سير ميکني؟ خنديدم و گفتم -: رو ابراااا... جاتون خااللييي بچه ها خندويدن. از کلاس زديم بيرون. غير ارادي به پشت سر نگاه انداختم. امين از جمع پسرا و عکس گرفتنشون جدا شده بود و آروم پشت سر من و دوتا از هم کلاسيام که باهم داشتيم ميرفتيم قدم برمي داشت. چشمم افتاد به چشمش. سريع نگاهمو دزديدم دوستام زودتر به در خروجي رسيدن و باز کردن و زدن بيرون. اومدم برم بيرون که يهو باد درو کوبوند و بسته شد. دست امين زود تر از من دسته در ساختمون رو گرفت و در روبروم بازشد. از جلوي در کشيدم کنار. -: بفرماييد...امين-: شما بفرماييد... يه ببخشيد گفتم و سريع رفتم بيرون. بچه ها پايين پله هاي ساختمون ايستاده بودن و ميخنديدن. براشون زبون درآوردم و اکيپي رفتيم سمت سلف. هر چند غذاي مزخرف دانشگاه مريضم مي کرد و معده ام رو درد مي آورد ولي از مردن از گرسنگي خيلي بهتر بود. بعد ناهار و نماز رفتم سالن ورزش و يکم تمرين کردم تا استاد اومد و امتحان شروع شد. اول امتحان دو رو گرفت . بالاخره نوبت من شد و شروع کردم به دويدن. همه انرژيم رو جمع کردم و در حاليکه زير لب آهنگ مي خوندم مي دويديم. دورهاي آخرم بود و تمام رمقم داشت مي رفت که تازه متوجه تشويق بچه ها شدم. کنار زمين ايستاده بودن برام دست مي زدن و داد مي زدن... -: بدو بدو... عاطفه بدو... آفريننننن -: بدوووو دو دروت مونده بدووووو -:اگه خوب بدوي همه رو تموم کني مي فرستيمت اصفهاناااااا -: بدووووو مي خوام برات بليط اصفهان بگيرم اگه بدوييييي دور آخرم رو زدم و يکم راه رفتم تا قلبم آروم بگيره. حالم که اومد سرجاش ريختم سر بچه ها -: اون حرفا چي بود مي زديیین؟؟ خنديدن مي گفتن همچين بغلت کرد سر کلاس که گفتيم کار تمومه چشام گرد شد -: بغلم کرد؟؟؟؟؟خنديدن و توضيح دادن که منظورشون همون لحظه اي بود که امين طفلکي دستشو اشتباهي گذاشت پشت صندلي من .کلي خنديديم همش مي گفتن در رو هم که برات باز ميکنه..ديگه هيچي ديگه!!!!!!! از سالن که بيرون اومدم زنگ زدم به شيدا شيدا-:سلاممم _: سلاممم...واااييي ششيييييدااا...از ته دل خنديد شيدا-: چي شده بااااززززز؟؟؟ -: شيدا باورت ميشه من يک و نيم ساعت تموم دقيقا کنارِ کنار محمد نصر نشستم؟؟؟خيلي عادي و خونسرد گفت شيدا-: نه...زد تو برجکم . شيدا-: خو تو سوال پرسيدي منم جوابتو دادم ديگه... -: کاري نداري؟ خدافظ بازم قهقهه زد. شيدا-: اي کوفت بگو ببينم چي شده دقم دادي آخه؟ با خنده همه قضاياي نه چندان مهم امروز رو با آب و تاب براش تعريف کردم شيدا-: اوووووو.... عاطي اين امينه رو درياب...چي بود اون محمد نصر قزميت...-: درست حرف بزنا...شيدا-: باشه بابا غلط کردم ... عاقا يعني چي؟... منم مي خوام ببينمش اين امين رو... فقط من نديدم.-:از فضولي بمير...دوتامونم خنديديم و باهم خداحافظي کرديم. تماسم رو که قطع کردم چند ثانيه اي رو به صفحه گوشيم خيره موندم. آهي کشيدم و گذاشتمش توي کيفم و شروع کردم قدم زدن سمت ايستگاه اتوبوس. تو دلم با خودم حرف مي زدم....
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
🔵 معیارهای اشتباه در انتخاب همسر
۱- نداشتن شناخت کافی
۲- ازدواج به امید تغییر
۳- انتخاب هیجانی و عاطفی
۴- انتخاب از روی ظواهر
۵- احساس تنهایی
۶- انتخاب از روی قسمت
۷- عدم مشاوره تخصصی
🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه به پای تو نمی رسه... کي ميتونه مثل تو باشه براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...ديگه فصل امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شده بودم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات بود. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص. نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و
نشستم. با چشماي سرگردونم کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري کي؟ داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به
زير مي افتاد. کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوض ش کرده. صداشو مي شنيدم . داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره...مراقب اومد و امتحان شروع شد. قبل اینکه بخوام چیزی بنویسم يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود
به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد. اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم...شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه کار باید بکنم و چطور با استاد صحبت کنم؟ هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت ميکشم... چرا اون ؟... نمي شد يکي ديگه؟.. تو همين فکرا بودم که پاشد برگه اش رو داد و رفت بيرون. بعد امتحان هر چقدم منتظر موندم اصلا برنگشت و منم درمونده بودم که چه کنم؟ با هم کلاسيام رفتيم تو محوطه. همينطور داشتيم صحبت مي کرديم و راه مي رفتيم اخرش يه جا وايستاديم . چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم که يهو وسط خنده چشمم افتاد به امين...دوستاي اونا هم يه گوشه محوطه ايستاده بودن و صحبت مي کردن ولي امين يه قدم دور تر از حلقه اشون ايستاده بود. چشم تو چشم شديم. قلبم ريخت و سريع خنده ام رو فرو دادم. سرشو انداخت پايين و رفت سمت دوستاش. با بچه ها خداحافظي کرديم و متفرق شديم. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه که يکي صدام کرد. -: خانم رادمهر...ايستادم. چقد صدا واسم آشنا بود. چرخيدم و روبروم يکي از دوستاي صميمی چهارسال دبيرستانم رو ديدم... زهرا بود...مي دونستم اينجا درس ميخونه ولي نديده بودمش تاحالا. محکم همو بغل کرديم و شروع کرديم به قربون صدقه هم رفتن. اکيپ امين اينا هم رفتن سمت ايستگاه. واقعيتش دانشگاهمون اونقدر بزرگ بود که فقط بايد با اتوبوساي داخل دانشگاه اينور اونور مي رفتيم و به مسجد و سلف و کلاسا و کارهاي اداريمون و خوابگاه مي رسيديم. و ازاونجايي که دانشگاه چند کيلو متر بيرون شهر قرار داشت بعد اينکه اتوبوس ها ايستگاه هاي داخل رو تموم مي کردن از دانشگاه بيرون مي رفتن و بقيه رو تو ايستگاه داخل شهر پياده يا سوارمي کردن و دوباره برمي گشتن دانشگاه. زهرا-: الان چيکاره اي ؟-: زري من بايد آدرس ايميل استادمون رو واسه کتابم پيدا کنم که فقط اون پسره داره...زهرا-: کدوم پسره؟ -: اوناها دارن با دوستاش مي رن.. واييي زري کپپپييههه محمد نصره.. ولي خجالت مي کشم برم ازش بپرسم...زهرا-: چرا خجالت؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
راهکاری برای تسخیر قلب زن ها
به همسرتان نشان دهید که مراقبش هستید.
اجازه بدهید احساسات شما خود را نشان دهند.
مردان میگویند که نمیتوانند احساساتشان را نشان دهند
و زنان طوری تربیت شده اند
که فکر می کنند بروز احساسات سبب دور کردن مردان از آن ها میشود و بنابراین کسی احساساتش را در زندگی مشترک و در ارتباط با همسرش بروز نمیدهد و این وحشتناک است!
این سیکل را بشکنید!
بگذارید همسرتان متوجه بشود در ذهن شما چه میگذرد و نگران این نباشید که به وی نشان دهید چه قدر دوستش دارید. کارهای جالبی برای او انجام دهید.
زمانی که احتیاج دارد تا در خصوص مشکلاتش با شما صحبت کند به حرفهایش گوش دهید.
در رویارویی با چالش های زندگی با هم مانند یک تیم کار کنید. وی را ترغیب کنید و به او کمک کنید به آرزوهایش برسد. در رابطه مغرور نباشید و نشان دهید که مراقبش هستید.
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ سرم را ضمانت میکنم اگر کسی دهانش را ببندد به حکـمت می رسد.
✍️ آیت الله طباطبایی (ره):
✍️ سخن گفتن نقره و سکـوت طلا هرگاه مومن را خاموش دیدید به او نزدیک شوید که به او حکـمت القا می شود.
#امام_حسن_عسکری
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اغاز امامت امام زمان عجل الله تبریک🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
❤️چه قدر خوبه زن و شوهر تو زندگی رفیق😊 همدیگه باشن. هوای همدیگر رو داشته
باشن.
❤️یه زمانی ممکنه مرد از نظر اقتصادی در سختی باشه چه قدر قشنگه زن حواسش باشه و چیزی نخواد که شوهرش نتونه براش فراهم کنه.و الا مرد خجالت زده میشه.یه وقتایی هست که خانم خونه خسته هستش...
❣ مرد خونه باید زرنگ باشه و بیشتر کمک خانومش بکنه
حضرت زهرا(س): قطعا از پروردگارم حیا می کنم از اینکه به شوهرم کاری را بسپارم که توانایی انجامش را ندارد...
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آخه هم رشته ايم هم نيس... يه رشته ديگس...زهرا-: وا چه ربطي داره.. بيا باهم بريم .. منم ببينمش...خنديديم و راه افتاديم -: خداکنه تا حالا سوار اتوبوس نشده باشن که بدبختم همين لحظه ديدمشون که زير سايه يه درخت ايستادن و ميتينگ تشکيل دادن. قلبم داشت مي اومد تو دهنم. انگار که مي خوام با خود محمد نصر حرف بزنم. -: زهرا بيخيال من نمي تونم زهرا-: تو پس چرا ديوونه بازی در میاری ؟.. بيا برو آدرس ايميلو بگير.. خودش که نيس... شبيهشه...رفتيم جلوتر. امين و وحيد پشتشون بهمون بود. زهرا هلم داد. درست پشت سر امين ايستادم. سعي کردم وا ندم که برداشت بد نکنه. صدامو صاف کردم و گفتم -: ببخشيد...يه دفعه اي همه اون ده دوازده تا پسر چرخيدن طرفم. همشونم قد بلند. حالم یهو خیلیبد شد خیلی بد...مي خواستم بگم آقا غلط کردم بذارين برم...هيچ بعيد نبود گريه هم کنم :(((( ولي اقتدار!! به خرج دادم و به هيچ کدومشون نگاه نکردم و روبه امين گفتم -: سلام... بمن گفتن شما ايميل استاد حسن پور رو دارين...امين-:سلام... بله بله -: ميشه لطف کنين بهم بدينش؟ دوستاش که ديدن موضوع به اونا مربوط نيست کم کم خلوت کردن و رفتن. خدايي خيلي خوشم اومد از کارشون . ولي من موندم و امين موحد زير سايه درخت.. اونم چه درختي؟... بيد مجنون... کلا دانشگاه ما پر بود از بيد مجنون. دستشو فرو کرد تو جيباش و شروع کرد به گشتن. اخه بشر
آدرس ايميلو ميخواي ازتو جيبت در بياري؟...يه دفعه اي سرشو گرفت بالا و نگام کرد امين-: شرمنده الان همراهم نيس... تو ايميلمه...وايي دلم مي خواست لهجه اشو گاز بيگيرم . نگاهش کردم. عرق سردي رو پيشونيم نشست. عجب چشمايييي... مشکي مشکي.. تا حالا چشم مشکي از نزديک نديده بودم. اونم خيره بود به چشماي من . سريع نگاهشو گرفت و ابروهاشو کشيد توهم و سرشو پائين انداخت. امين-: ميخواين شوما آدرس ايميلدونو بمن بيدين ... من برادون ايميلش ميکونم... -: چشم...چرخيدم طرف زهرا تا ازش خودکار بخوام که گوشيشو درآورد امين -: بفرمايند...ايميلمو گفتم.. انگار که نميتونست تمرکز کنه و کلمات رو پيدا کنه. نميدونم چش بود؟... گوشيشو دو دستي گرفت طرف من... فکم افتاد... منم که تا حالا گوشيه دوميليوني دستم نگرفتم همه بدنم رعشه گرفت... اصفهانيم که بود...اگه خط مي افتاد رو گوشيش بدبخت مي شدم :(((( به خاطر فکرام تودلم داشتم از خنده روده برمیشدم ولي با زحمت آدرسو نوشتم و سريع پسش دادم. ازش
عذر خواهي کردم که از دوستاش جاموند و جدا شديم از هم... داشت مي دويد طرف دوستاش و من زير لب گفتم -: نه... تو هيچ وقت اون حس خوبي رو که محمد نصر به من منتقل ميکنه روبهم نميدي.... محمدم يه چيز ديگه اس انصافا...با ضربه زهرا يه مرتبه پريدم هوا. زهرا-: عاطي چقد شبيهش بوووووووودددددد..... لا مصب کپيش بوددد... چقدم شيرين بود...
-: خب حالا چشاتو درويش کن خوردي داداشمونو... با شوخي و خنده برگشتيم خونه...ايميلمو چک کردم و ديدم که برام فرستاده آدرسو.. لبخندي زدم و ازش تشکر کردم. بعدش هم به استاد ايميل زدم و ازش خواستم تا رمانمو بخونه و نظر بده. کامپيوتر رو خاموش کردم و رفتم سر درسم. غرق درس بودم که صداي محمد نصر رو شنيدم. البته هندزفريم تو گوشم بود و داشتم آهنگاشو گوش مي کردم ولي اين صدا انگار از بيرون مياومد. دوباره من و بودم و گوشيو و کتابي که پرت شد و پاهايي که با سرعت نور دويدن سمت حال. با اين تفاوت که اين دفعه بابام بدجور مچم رو گرفت...همچين نگام کرد که خودم خجالت کشيدم. بابا-: حالا اگه من صدات مي کردم هيچوقت اينطوري با سر نمي اومدي که با صداي اين نصر دويدي... لبمو به دندون گرفتم و برگشتم سمت تلوزيون. براي جمع کردن گندي که زدم رو به آتنا بلند گفتم -: بازم گل کاشته ... راستي آتنا فردا محمد نصر و زنش رو ميخوان بيارن برنامه سيد علي حسيني... دوباره برگشتم توي اتاق ... آتنا سريع اومد تو اتاق و گفت اتنا-: راست ميگي آبجي؟ يه چشمک زدم بهش و گفتم -: نه بابا ... اون طور گفتم که بابا بفهمه زن داره و فک نکنه عاشق اون پسره قزميتم...تو دلم به خودم دهن کجي کردم و گفتم-: آره جون عمه ات...
http://eitaa.com/cognizable_wan