رايت شخصی
بسیاری از مردم به راحتی از روی نرم افزارها و محصولات صوتی و تصویری به قصد استفاده شخصی، رایت و یا اصطلاحا کپی می کنند.
در حالی که حکم شرعی چنین کاری به فتاوای مراجع تقلید، اینچنین است:
آيات عظام امام، تبريزى، خامنه اى، سيستانى، فاضل و صافى: اگر در اين زمينه قانونى نباشد، اشكال ندارد.
آيات عظام بهجت و وحيد: بنا بر احتياط واجب جايز نيست.
آيات عظام مكارم و نورى: جايز نيست.
پرسش: اگر ندانيم كه توليد كننده نرم افزار، به كپى و تكثير و استفاده آن رضايت دارد یا نه، تكليف چيست؟
پاسخ: آيات عظام امام، تبريزى، سيستانى و صافى: تكثير و استفاده از آن اشكال ندارد.
آيات عظام بهجت، خامنه اى و وحيد: بنابر احتياط واجب بايد رضايت و اجازه توليد كننده احراز و كسب گردد.
آيات عظام مكارم، فاضل و نورى: حق نشر و كپى رايت براى مؤلف و توليد كننده است و بايد رضايت و اجازه توليد كننده، احراز و كسب گردد.
رساله دانشجويی، سيد مجتبی حسينی
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارگیریهای عجیب و غریب😳😳😳
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکقدم تا مرگ😁😁😁
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_403
بازدیدشان از گلخانه تا ظهر طول کشید.
وقتی می رفتند یک ظهر بود.
به پیشنهاد پژمان یکی از رستوران های بین راهی برای ناهار توقف کردند.
رستورانی محصور بین کاج ها!
با یک حوض خیلی کوچک و فواره ی کوچکش مقابلش.
خب نمای خاصی نداشت.
اصلا هم شیک و پیک نبود.
ولی بوی کبابی که از آن می آمد مست کننده بود.
سوفیا سردش بود.
به جای تخت های بیرون، داخل نشستند.
فضای داخل گرم بود.
بوی زغال و کباب با هم می آمد.
-چای نداره اول چای بخوریم؟ خیلی دلم چای می خواد.
پزمان رفت و سوفیا زود کفش هایش را درآورده به بالش تکیه داد.
آیسودا هم کنارش نشست.
-سوفی یه زنگ می زدی خونه می گفتی با مایی!
-پیام دادم داداشم.
آیسودا پاهایش را دراز کرد.
سوفیا از گلخانه دوتا گل آورده بود.
یک پتوس رونده و یک دیفن باخیا!
مادرش گل دوست داشت.
هرچند که خانه شان جای زیادی نداشت.
درون حیاط به زور یک درخت انار کاشته بودند.
رفت و برگشت پژمان کمی طول کشید.
ولی با سینی چای آمد.
آیسودا عین یک معتاد فورا یکی از لیوان ها را برداشت.
-وای دستت درد نکنه.
پژمان کنارش نشست.
سوفیا هم لیوانش را برداشت.
-ناهار کی آماده میشه؟
-چون کبابه، یه بیست دقیقه باید منتظر بود.
آیسودا اشاره ای به لیوان چایش و البته گردش امروز کرد و گفت: مرسی.
پژمان هم فقط سر تکان داد.
فرداشب خواستگاری بود.
استرس اصلی فرداشب بود.
خان عمویش فردا ظهر می رسید.
خبر نداشت عموی آیسودا کی می آید.
با این حال فرداشب حسابی خانه ی حاج رضا شلوغ می شد.
خدا کند همه چیز ختم به خیر شود.
خان عمویش اخلاقی مشابه پدرش داشت.
همینقدر سفت و سخت!
شاید او هم مشابه پدر و عمویش بود.
تا یک سال پیش که درون عمارت بودند آیسودا مدام نفرینش می کرد.
داد می کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_404
شاید فقط بخاطر همین رفتارهای سفت و سختش!
ولی حالا...
هم خودش تغییر کرده بود هم آیسودا.
آیسودا دوستش داشت و خودش گاهی می خندید.
چیزی که واقعا در صورتش کم داشت.
خوشبختی تمام قد خودنمایی کرده بود.
ناهارشان را بعد از 20 دقیقه آوردند.
نوی خوب ناهار هر سه را سرمست کرد.
سوفیا فورا لقمه در دهان گذاشت.
-چه مزه اش خوبه!
آیسودا اهل پیاز نبود.
کلا از پیاز خام خوشش نمی آمد.
اما سوفیا با لذت پیاز را همراه کباب می خورد.
آیسودا را هم مسخره می کرد که کلاس می گذارد.
ولی پژمان خوب می دانست بدش می آید.
اگر پخته باشد و درون غذا شاید بخورد.
با این حال ریحان هایش را می خورد.
پژمان به جای نوشابه، دوغ سفارش داده بود.
سوفیا نق نق کرد که نوشابه می چسبد.
ولی آیسودا همنوا با پژمان گفت: فقط یه مشت شکره، باز دوغه بهتره.
سوفیا چپکی نگاهش کرد.
خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود.
بعد از ناهار بدون توفق به خانه رفتند.
آیسودا خوابش می آمد.
بعد از خدحافظی یکراست رفت تا بخوابد.
خاله سلیم هم خواب بود.
حاج رضا هم که مغازه بود.
درون اتاقش فقط روسریش را در آورد.
بالش گذاشت و خوابید.
بخاری کوچک اتاق شعله می سوزاند.
فضا گرم بود و رخوت آمیز!
تا سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.
*
فصل هفدهم
از صبح همرا با خاله سلیم خانه را تمیز کرده بودند.
شیرینی ها چیده شده،
میوه ها شسته،
قرمه سبزی بار گذاشته بودند.
با این حال کوبیده هم به راه بود.
سر شام کباب می کردند.
خانه از تمیزی برق می زد.
آیسودا کمی اسپری خوش بو کننده هم درون هوا زده بود.
پژمان صبح کمی گل به درخواست آیسودا آورده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_405
خاله سلیم چادر عقدش را برای آیسودا گذاشته بود.
یکبار سر کرد و جلوی آینه به خودش نگاه کرد.
خیلی خوب شده بود.
اصلا انگار دختر دیگری بود.
این چادر سفید با گل های ریزش حسابی به او می آمد.
خاله سلیم هم کلی قربان صدقه اش رفت.
انگار واقعا دارد دختر خودش را شوهر می دهد.
حاج رضا بعد از ظهر به مغازه نرفت.
یوسف و خانواده اش 5 عصر رسیدند.
آیسودا با آنها غریبگی می کرد.
یک روبوسی ساده کرد و تمام.
یوسف اما عمیق و عاشقانه نگاهش کرد.
انگار آیسودا دختر خودش است.
آیسودا اما بی توجه به آشپزخانه رفت.
این آدم ها هیچ وقت حالش را نپرسیدند.
چرا باید حالا با آنها احساس صمیمیت می کرد؟
حق هم داشت.
تمام این سالها تنهایش گذاشتند.
هیچ کس محض دلخوشیش حتی حالش را هم نپرسید.
اگر بر طبق رسم و رسوم نبود دوست نداشت اینجا باشند.
چای ریخت و برایشان برد.
یوسف با شوق و عشق گفت: خیلی بزرگ شدی.
ژاکلین کنار مادرش نشسته بود و مستقیم نگاهش می کرد.
نگاهش را از ژاکلین گرفت و گفت: از کی منو ندیدین؟
یوسف خجالت زده شد.
حاج رضا برای اینکه یوسف خجالت زده نشود مجلس را دست گرفت.
آیسودا هم کنار خاله سلیم نشست.
نگاهش بیخ به ژاکلین بود.
چقدر شبیه خودش بود.
هر چند فامیل بودند.
باید هم شبیه باشند.
زن عمویش آرام بود و ساکت.
اگر خاله سلیم حرف می زد او هم دخالت می کرد.
چیزی می گفت.
یا هم سر تکان می داد.
به نظر زنکسل کننده ای می آمد.
چادر را دورش پیچیده و خیلی معذب نشسته بود.
بینی عقابیش بیشتر از چشم های درشتش به چشم می آمد.
اگر رفت و آمد داشتند نمی دانست دوستش خواهد داشت یا نه؟
ولی از ژاکلین خوشش آمد.
هرچند عین مادرش ساکت بود.
شاید هم سکوتشان ارثی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_406
عمویش که خوب فک می جنباند.
یک ریز حرف می زد.
از کار و بارش می گفت تا چیزهای متفرقه!
او هم برای خالی نبودن عریضه تند تند کارهایش را می کرد.
پذیرایی می کرد.
به غذا سر می زد.
دست آخر هم درون آشپژخانه ماند.
ظرف و ظروف شام را چید.
آنقدر آنجا ماند تا دوباره زنگ به صدا درآمد.
این بار مطمئنا پژمان و عمویش بودند.
کمی استرس داشت.
نمی دانست در این موقعیت باید چه برخوردی داشته باشد.
حاج رضا رفت و در را باز کرد.
همراه عمویش یوسف به استقبال رفتند.
خانم ها هم به احترام بلند شدند.
فورا به اتاقش رفت.
چدر سفیدش را پوشید.
چقدر این چادر را دوست داشت.
عموی پژمان و پشت سرش خودش با دسته گل و شیرینی داخل شدند.
نگاهش بیخ به عموی پژمان بود.
چقدر شبیه پدر پژمان بود.
عکس پدرش را بارها و بارها دیده بود.
کمی شکم داشت.
ولی حالت چهره اش جدی و سرد بود.
با ریش و سبیل پُر!
نگاهش نافذ بود و برنده!
با این حال در این سن و سال مرد زیبایی می نموند.
پژمان جذابیتش را از خانواده ی پدریش به ارث برده بود.
خاله سلیم گل و شیرینی را گرفت و به سمت آشپزخانه برد.
آیسودا هم تند و فرز به آشپزخانه آمد.
-وای خاله دارم پس می افتم.
خاله سلیم لبخند زد.
-عادیه، منم همین بودم وقتی رضا اومد خواستگاریم.
-چیکار کنم؟
-این گلا رو بذار تو آب، شیرینی هارم بچین، صدات زدم چای بیار.
-چشم.
با رفتن خاله سلیم استرسش بیشتر شد.
گل ها دسته ای بزرگ از رز بود.
قرمز و صورتی و زرد!
درون همه چیز خوش سلیقه بود.
مردیکه ی لعنتی!
گل ها را درون یک گلدان بزرگ چید چون تعدادشان واقعا زیاد بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دروغ های غیر مستقیم
شکی نیست که دروغ یکی از گناهان کبیره است و همگان به زشتی آن معترفند، اما دروغهایی وجود دارد که جامعه آن ها را زشت نمی دانند.
1. خلف وعده های عمدی و عذر تراشی ها: خیلی کار داشتم، وقت نکردم، فرصت نبود، مشکلی پیش آمد نتوانستم بیایم و...
2. دروغ های عملي که با ادعاهای انسان هماهنگی ندارد:
ظاهر مذهبی و عمل غیر مذهبی، به زبان می گوید دنیا به کسی وفا نکرده اما با تمام وجود به دنبال آن است و یا تقلب در امتحان
3. گفتن دروغ مصلحت آمیز به هر بهانه ای
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
قشنگه بخون👌
رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد ، زنی به سویش دوید و گفت : بچه ام مریضه ، به من کمک کن و گرنه اون میمیره! رابرت بلافاصله همهٔ پولی رو که برنده شده بود به اون زن داد.
هفتهٔ بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت : خبر بدی برات دارم ، آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچهٔ مریض داشته باشه
رابرت داوینسن در پاسخ گفت : این که خبره خیلی خوبیه ، یعنی بچهای مریض نبوده که در حال مرگ باشه خدارو شکر!
دنیا را انسان هایی زیبا میکنند که ؛
بی هیچ توقعی مهربانند .
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بازی با حبوبات
🔰🔰🔰🔰🔰
یک کاسه کوچک با حبوبات مختلف را همراه یک بطری کوچک آب معدنی خالی، در اختیار کودک قرار دهید.
کودک معمولا شروع به انداختن حبوبات داخل بطری میکند.
این کار برای کودکان کوچک دشوار است و نیاز به تمرکز زیادی دارد.
برای همین باعث تقویت ماهیچههای کوچک دست و ایجاد هماهنگی بین چشم و دست میشود.بعد از اینکه تمام حبوبات را داخل بطری انداخت، بطری را همراه هم، روی یک سینی بزرگ خالی کنید.
با حرکت دادن بطری میتوانید صداهای مختلفی ایجاد کنید.
بعد، کودک را تشویق کنید که حبوبات را دستهبندی کند.
برای این دستهبندی، توجه کودک را به رنگ و شکل مختلف حبوبات، جلب و نام آنها را تکرار کنید.بازی انداختن حبوبات داخل بطری، برای کودکان دو تا سه ساله و بازی با حبوبات و دستهبندی آنها، برای کودکان دو
تا چهار ساله مناسب است.
نکته:این بازی باعث تقویت هوش بچه ها می شود.
👇👇👇
✏️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 داستان غم انگیز
🌷 پسری به نام شیعه
🌷 قـسـمـت پـنـجـم
🌟 بعد از ماجرای کوچه ،
🌟 خنده و شادی از خونه ما پر کشید
🌟 مادرم که همیشه خودشو برای پدرم زیبا می کرد ، آرایش میکرد و با خنده به استقبال پدر می رفت ،
🌟 بعد از اون دیگه خندشو ندیدم .
🌟 همیشه صورتشو از من و پدرم می پوشوند ،
🌟 از درد بدنش ، ناله می کرد
🌟 پولای پدرم تموم شده بود .
🌟 هیچی برای خوردن نداشتیم
🌟 پدر مجبور شد وسایل خونه رو بفروشه .
🌟 هر روز یه وسیله ای می فروخت
🌟 تا اینکه خونمون خالی شد
🌟 تا مدتها چیزی برای خوردن نداشتیم ،
🌟 و تنها با نون خشک و چایی تلخ ، سر می کردیم .
🌟 دولت آل سعود
🌟 برای ما نگهبان گذاشته بود
🌟 تا از خونه بیرون نریم
🌟 وقتی دیدن پدر و مادرم از شیعه شدنشون پشیمون نشدن ،
🌟 بیشتر اذیتمون کردن ، وحتی وحشی شدند
🌟 یه شب درِ خونه ما زده شد
🌟 خودم برای بازکردنش رفتم
🌟 وقتی دستمو به دستگیره در زدم ،
🌟 دستم سوخت
🌟 در باز شد و از پشت در شعله های آتش به صورت من اصابت کرد
🌟 صورتم آتش گرفت و روی زمین افتادم
🌟 و از عمق دلم ناله جانکاه و سوزناکی سر دادم
🌟 اون نامردای بی غیرت ،
🌟 هیزم و چوب پشت درِ خونه ما جمع کرده بودند و آتیش زدند
🌟 چشام گریان بود و دلم ترسان
🌟 فریاد میزدم و از بابام کمک می خواستم
🌟 مادرم با حال بد و خرابش اومد طرفم
🌟 پدرم با کمر شکسته آتیش و خاموش می کرد.
🌟 فرداش هم آب رو به روی ما بستند
🌟 و ما تا چند روز از تشنگی به حد هلاکت می رسیدیم
🌟 خواهر یک ساله داشتم که گریه هاش به آسمون می رفت
🌟 دل فرشته هارو به درد آورد
🌟 و عرش خدا رو به لرزه
🌟 ولی دل سنگ اونا ترحم نداشت
🌟 مادرم به خاطر شدت گرسنگی و تشنگی،
🌟 شیرش خشک شده بود
🌟 و آبی هم نبود که به خواهرم بدن .
🌟 به خاطر همین، مادرم زبونشو توی دهان خواهرم می گذاشت تا شاید با آب دهان مادرم کمی تشنگیش رفع بشه .
🌟 ولی خودم می دیدم که لب مادرم از تشنگی ترک برداشته بود. آب دهانش خشک شده بود...
⚜ ادامه دارد ⚜
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 داستان غم انگیز
🌷 پسری به نام شیعه
🌷 قـسـمـت شـشـم
🌟 از شدت گرسنگی ، گوشتی در بدن ما نمونده بود و دائما ضعف می کردیم .
🌟 یه روز ، برق ما رو خاموش کردن ، و در اون تابستون داغ و سوزان ، بدون کولر و پنکه می خوابیدیم .
🌟 اونقدر هوا گرم بود که گرمازده می شدیم و از حال می رفتیم .
🌟 به خاطر تاریکی و گرما و زیاد شدن رطوبت خونه ، حشرات خونمون زیادتر شد ،
🌟 پشه ها ، پوست بدن ما رو سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند.
🌟 هر روز و شب، شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم .
🌟 شاهد اشکهای بی صدا و شرمندگی پدر بودم.
🌟 شاهد التماس های پدر و مادرم به اونا برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم
🌟 یه شب مادرم صدام کرد و بهم گفت :
🌹 جواد جان ، پسرم ، میخوام امشب پیش من بخوابی .
🌟 منم که تا حالا جدا از مادرم می خوابیدم از این پیشنهادش تعجب کردم و حتی خجالت کشیدم.
🌟 ولی اونقدر نوازشم کرد و منو بوسید تا اینکه قبول کردم
🌟 منو در آغوش گرفت
🌟 احساس آرامش خوبی پیدا کردم
🌟 دستشو روی سرم کشید و گفت :
🌹 پسرم! مواظب پدرت باش خیلی تنها و غریبه ،
🌹 بعد از من دیگه کسی رو نداره ،
🌹 هرچی بابات میگه بگو چشم
🌟 منم گفتم چشم
🌹 مادر : جواد جان ، پسرم،
🌹 خواهرت بچه است
🌹 نیازبه آب و غذا داره
🌹 به موقع غذاشو بده و در هر شرایطی خواهرت رو تنها نذار
🌹 تو مردی ، تو غیرت داری
🌹 اون هم ناموس تو
🌹 پس از ناموست مراقبت کن
🌹 و نسبت به اون غیرتی باش
🌟 مادرم میگفت و میگفت تا خوابم برد
🌟 صدای دل نشین اذان صبح ، مثل هر روز بیدارم کرد
🌟 روی بازوی مادرم خواب بودم
🌟 پا شدم و مادرم رو برای نماز صبح صدا زدم
🌟 اما هر چی صداش کردم بیدار نشد ...
⚜ ادامه دارد ⚜
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_407
هنوز کاری نکرده صدایش زدند.
درون فنجان های چینی خاله سلیم که به قول خودش خوش یمن است چای ریخت.
همه را مرتب بدون اینکه قطره ای چای درون سینی مسی بریزد چید.
چادرش را مرتب کرد که جلوی دست و پایش نباشد.
سینی را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد.
پژمان که گوشش به حرف بزرگتر بود با آمدن آیسودا نگاهش را به او دوخت.
چقدر زیبا شده بود.
چشمانش میخ به قرص صورت آیسودا بود.
با نگاه اعجاب انگیزش!
انگار ماه چادر پوشیده باشد.
مصداق لا الحول ولا قوه الا بلا بود.
آیسودا متین و خانم چایش ها را تعارف کرد.
خان عموی پژمان خریدارانه نگاهش می کرد.
دختر زیبایی بود.
البته اگر باطنش هم به قشنگی ظاهرش باشد.
سینی مسی را روی میز گذاشت و کنار خاله سلیم نشست.
بحث های مقدماتی بود.
آیسودا سر به زیر بود.
ترجیح می داد نگاهش به نگاه بقیه نیفتد که خجالت بکشد.
حاج رضا بحث را از سر گرفت.
از امانت بودن آیسودا گفت.
از وظیفه اش برای مراقبت از او...
از نگرانی های پدرانه اش...
همه هم تایید می کردند.
یوسف ساکت بود.
حق زیادی در مقابل آیسودا نداشت.
کاری نکرده بود که حقی داشته باشد.
اسم عمو را یدک کشیدن که کافی نبود.
خان عموی پژمان هم حرف زد.
اما مختصر و مفید.
در اصل او هم از زندگی پژمان چیزی نمی دانست.
اینها همه تشریفات و رسم و رسوم بود.
وگرنه همه می دانستند این دو همدیگر را دوست دارند.
بحث که تمام شد مهریه وسط کشیده شد.
نگاه آیسودا بالا آمد.
لازم نبود که با هم حرف بزنند.
این دوحرف هایش را زده بودند.
پژمان با متانت گفت: خونه ی اینجا بعد از ساخته شدن باشه مهریه.
حاج رضا به آیسودا نگاه کرد.
-مشکلی نداری دخترم؟
آیسودا سر تکان داد.
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_408
-پس مبارکه.
لبخندی زیبا روی لب پژمان نشست.
کم پیش می آمد کسی این گونه لبخندهایش را ببیند.
خاص می خندید.
دلبری بود.
خاله سلیم با ذوق گفت: دخترم پاشو اون شیرینی هارو بیار.
آیسودا بلند شد.
ظرف شیرینی که چیده بود را آورد.
جلوی همه تعارف کرد.
به پژمان رسیده به عمد مستقیم نگاهش کرد.
ولی پژمان با یه جمله کوتاه کیش و ماتش کرد.
-ماه شدی.
صورتش سرخ شد.
لب گزید.
پژمان که شیرینی را برداشت کشید عقب.
فورا خودش را روی یکی از صندلی ها جا کرد.
حرف ها صمیمی تر شد.
مردهای مسن هم روابطشان صمیمی تر شد.
حرف ها گل انداخت.
صدای خنده پخش شد.
پژمان با مهربانی به آیسودا نگاه می کرد.
آیسودا هم متین لبخند می زد.
ژاکلین بیطرفانه به گوشیش ور می رفت.
ولی مادرش با خاله سلیم حرف می زد.
ده شب بود که سفره ی شام را انداختند.
مردها خودشان به بهارخواب رفتند.
کوبیده ها را کباب کردند و برگشتند.
خان عمو که مرد سختی بود با لذت از دستپخت خاله سلیم تعریف کرد.
رو به آیسودا گفت: ببینیم دست پخت عروس چطوری میشه؟
آیسودا با متانت لبخند زد.
خاله سلیم فورا گفت: عالیه، خیلی خوبه.
پژمان قاشقش را پر کرد و درون دهان گذاشت.
قرار بود بعد از شام صیغه ی محرمیت بخوانند.
احتمالا همین هفته کار ساخت و ساز خانه شروع میشد.
با کمی زیر سبیلی رد کردن مجوزش آمده بود.
البته که کار سختی برای پژمان نبود.
آیسودا درون ظرفی برایش سالاد ریخت و جلویش گذاشت.
این یواشکی های بامزه ی خواستگاری حسابی به هر دو مزه داده بود.
بعد از شام، خود حاج رضا صیغه ی محرمیت را بینشان جاری کرد.
هر دو به این محرمیت نیاز داشتند.
نزدیکی های بیشتری نسبت به دست همدیگر را گرفتن می خواستند.
نزدیکی هایی که نفسشان به شماره بیفتد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_409
آیسودا لبه ی بهار خواب نشست و پاهایش را آویزان کرد.
هوا سوز سردی داشت.
مثلا داشت بهار می شد.
ولی هوا یه ذره هم نرمش نشان نمی داد.
هیچ درختی به شکوفه ننشسته بود.
حتی محض رضای خدا جوانه هم نزده بودند.
حضورش را کنارش حس کرد.
-بلاخره تموم شد.
-نه کاملا.
برگشت و نگاهش کرد.
نیم رخش مردانه بود.
با چشمانی سیاه و بدون انعطاف.
-چیز دیگه ای مونده؟
-هنوز عروس خونه ام نشدی.
آیسودا دستش را روی ران پای پژمان گذاشت.
-عروست شدم، تموم شد.
پژمان هم برگشت و نگاهش کرد.
"میل هم بند آمدنی است..
عین برف و باران..
ولی مانده ام در کار خودم....
میل من به تو نه بند می آید نه ختم بخیر می شود."
-یه روزی نخواستم، خودمو به در و دیوار زدم که از اون چهاردیواری که برام ساختی فرار کنم، ولی حالا به جایی رسیدم که می ترسم از دستت بدم.
دست پژمان دور شانه اش نشست.
-بلاخره تموم شد.
-فردا میری عمارت؟
-آره.
-میشه نری؟
پژمان جوری لبخند زد انگار یک خط در صورتش نقاشی شد.
-چرا؟
-حوصله ام سر میره.
-اون دوست وراجت که هست.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
یکباره زیر خنده زد.
-نگو، خوش صحبته.
پژمان خودش را به نشنیدن زد.
وای آیسودا باز هم خندید.
-دختر خوبیه.
پژمان حرفی نزد.
-ولی بازم نرو.
-خان عمو رو می برم، می خوای تو هم بیای؟
آیسودا سکوت کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_410
شاید هم بد نباشد برود.
-ساعت چند میری؟
-عمو سحرخیزه، فک کنم 8 راه بیفتیم.
-باشه میام.
لبخندی زیبا روی لب پژمان نشست.
پس از الان می خواست همه جا همراهش باشد.
این همراهی را دوست داشت.
-میریم سر قبر مامانم؟
-میریم.
-ممنونم.
-امسال بهار قشنگی داریم.
-میشه گفت سال خوبی داریم.
آیسودا با خجالت خندید.
اشاره ی غیر مستقیم پژمان عروسیشان بود.
چون توافق به محض اینکه ساخت و ساز این خانه تمام شود، وسایل خریده شود، عروسی می کنند.
-خونه ساختش کی شروع میشه؟
-همین هفته.
-به این زودی مجوز دادن؟
پژمان لبخند زد.
محکم آیسودا را به خودش فشار داد.
-پول هرکاری می کنه.
آیسودا لبخندی کج زد.
راست می گفت.
مادرش آن وقت همیشه می گفت پول را روی سنگ بگذاری آب می شود.
حق داشت.
با پول می شد هر کاری کرد.
صدای باز شدن در بهار خواب باعث شد آن دو فورا از هم جدا شوند.
خان عمو شال و کلاه کرده بود که برود.
پژمان فورا بلند شد.
هرچه حاج رضا اصرار داشت که شب را بماند فایده نداشت.
مرد لجبازی بود.
می گفت خانه ی پژمان راحتتر است.
آخر هم حاج رضا تسلیم شد.
پژمان با یوسف و حاج رضا دست داد.
نگاه آخرش را به جان آیسودا ریخت.
-فقط لب زد: فردا منتظرتم.
آیسودا هم با لبخند جوابش را داد.
بی نهایت این مرد را دوست داشت.
اصلا دوست داشتنی تر از او هم وجود داشت؟
واقعا نه؟
همگی تا دم در بدرقه شان کردند.
آیسودا جرات نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#هر_دو_بدانیم
🍃 احترام متقابل به ارزشها و فرهنگِ خانوادهها و تمام عقاید و رفتارهای طرف مقابل، شرط دیگری برای دوام زندگی مشترک است.
👈 هیچ یک از زوجین نباید سعی کنند که طرف مقابل خود را مطابق خواسته و عقایدشان تغییر دهند و درصورتی که این اتفاق نیفتد جلوی دیگران نسبت یکدیگر انتقاد و اعتراض کنند.
👈 همه افراد باید بدانند که قرار نیست دو نفر شبیه یکدیگر فکر، عمل و زندگی کنند و متنوع و متفاوت بودن از بقیه حق آنهاست.
👈 بنابراین؛ زوجین باید به خواسته و داشتههای یکدیگر احترام گذارند تا دوام زندگیشان تضمین شود.
🌹🌿🌹🌿
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
گنجایش مغز انسان 256 میلیارد گیگابایته همین مغز شب امتحان پیام میده حافظه شما پر شده است، چیه این فکر و خیال ...!
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#روانشناسی_رابطه
با کسی ازدواج کن که با او حرف و هدف مشترک داشته باشی، که ازدواج عمری گفتمان و هدف گرایی مشترک است.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍
یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند.
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/cognizable_wan
زن وشوهر و مادرشوهر داشتن تلویزیون میدیدن،
.
.
زنه گفته حالم خوب نيست میرم اتاقم دراز بکشم،بعدازکمی شوهر، ازمادرش اجازه میگیره بره سری به زنش بزنه....
برگشتنش طول کشید و زیپ شلوارش بازبود!!!
مادرش پرسید، حال زنت چطور بود؟؟؟
گفت یکمی سرفه میکرد و تبش بالا بود، دواش رو دادم و انشاالله بهترمیشه.
مادرش گفت، الحمدلله، پسر حالا دره داروخانه رو ببند تا دکتر سرما نخوره😶😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری☘
چهار قانون اصلی در زندگی داریم:
👈برای خدا رضای محبت کردن بدون هیچ گونه منت گذاری و انتظار بلاعوضی از همسر
👈مقایسه همسر و فرزند و زندگی بالکل ممنوع است.
👈گفتن مشکلات و حتی خوبی های زندگی برای دیگران غیر از مشاور ممنوع
👈زندگی خودتونو با حفظ اقتدار همسرتون بیمه کنید. مرد نیاز داره بدونه بزرگ زندگی هست و تغییر فوق العاده ای در همه چیز ایجاد کرده. جر و بحث و دعوا قهر اقتدار کش هستند.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
قشنگ تــریــــــن
قرض الحسنه واریز همیشگی
" لـبـخـنـد "به حساب دیگران است
جالبه بدونیدسود سپرده ش
بیشتر ازواریزیه....
زندگي تون پر از
لبخندهای شیرین❤️
⚘👇⚘ 👇⚘ 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شوخی
ﺍﮔﻪ ﺍﺯ شوهر ﺧﻮﺩ راضی ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ 😔
ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻛﻼﻓﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ ﻭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ !!!
ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ !!!!!
مال ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﻛﻼ ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭﻳﻦ...
فايده نداره درست بشو نيستن
کفش تن تاک بخر فرار کن!! 😂😂😜
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_411
وگرنه دم دری دستش را می گرفت.
فشارش می داد.
یکی دوتا بوسه روی گونه ی زبرش خرج می کرد.
ناز می آمد.
چشم می چرخاند.
مو رها می کرد.
از این دلبری های خانمانه.
اما نه تنها بودند.
و نه او بی حیا بود.
آخر از همه داخل خانه شد و در را بست.
از همین الان دلتنگش می شد.
داخل که شد اطلاع داد که فردا با پژمان به روستا می رود.
می رود که سر قبر مادرش هم برود.
کسی مخالفتی نکرد.
ولی یوسف دلخور به نظر می آمد.
این دختر اصلا به او توجه نکرد.
آدم حسابش هم نکرد.
خیلی زود هم شب بخیر گفت و رفت.
فردا باید زود بیدار می شد.
***
7 صبح بود که بیدار شد.
فورا گوشیش را برداشت و برای پژمان نوشت:
"من بیدارم."
فورا لباس پوشید.
از بیرون صدا می آمد.
پس بقیه هم بیدار بودند.
از اتاق بیرون آمد.
بله بیدار بودند.
سلام کوتاهی کرد.
خاله سلیم فورا گفت: بیا صبحانه بخور.
-گرسنه نیستم.
-ضعف میری دختر، بیا یه چیزی بخور.
با اجبار پای سفره نشست.
خاله سلیم برایش چای ریخت.
خودش هم لقمه ای نان و پنیر گرفت و به دستش داد.
آیسودا تند چایش را شیرین کرد.
یوسف با خنده گفت: با این عجله کجا؟
-میریم سر قبر مامانم.
همه اخم کردند.
چایش را سر کشید.
نیمی از لقمه اش را خورد و بلند شد.
-پژمان منتظرمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_412
خاله سلیم ریز خندید.
حاج رضا هم لبخند به لب داشت.
آیسودا خجالت زده شد.
ولی به روی خودش نیاورد و برایشان دست تکان داد.
-فعلا.
از خانه بیرون زد.
حالا که واقعا نامزد بودنداز برخوردها خجالت زده می شد.
جلوی در حاج رضا ایستاد.
ولی حس می کرد منتظر بودن جلوی خان عموی پژمان کار درستی نیست.
داخل شد و در حیاط را بست.
گوشیش را سفت چسبید تا خود پژمان زنگ بزند.
بلاخره باید غرورش را حفظ کند یا نه؟
کمی طول و عرض حیاط را قدم زد که گوشیش زنگ خورد.
فورا جواب داد.
-بله؟
-دم درم.
-الان میام.
تماس را قطع کرد.
چند لحظه سر جایش ماند.
نمی خواست فکر کنند پشت در منتظر بوده.
تا ده شمرد.
بعد در را باز کرد.
خان عمو کنار دست پژمان نشسته بود.
صندلی عقب سوار شد.
-سلام، صبحتون بخیر.
پژمان آرام جوابش را داد.
ولی خان عمو رسا و واضح گفت: صبح تو هم بخیر دختر.
خدا را شکر اسم هم که نداشت.
همه دختر صدایش می زدند.
پژمان حرکت کرد.
ولی پرسید: صبحانه خوردی؟
-آره.
به صندلی تکیه داد.
-میشه شیشه رو بکشی بالا سرده.
شیشه ی طرف پژمان در حد چند سانت پایین بود.
پژمان شیشه را بالا کشید.
حس می کرد حرفی با آن دو ندارد.
دست به سینه شد و چشمانش را روی هم گذاشت.
خدا کند تا عمارت که می رسند کاری به کارش نداشته باشند.
او هم راحت بخوابد..
دقیقا همین هم شد.
آن دو با هم حرف می زدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan