👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_یک_شهاب💥
بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي کرد ...
آرام و واضح بهشون جواب مي داد و سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ...
وقتي هم به سوالي مي رسيد که جواب قطعي براش نداشت ...
خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي نوشت ...
شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي کرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي کنه ...
و گاهي مي خنديد که ...
ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه کرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خيره شدم ...
ـ چيزي شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدي رو وسط کشيدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ...
کسي که به راحتي مي تونست بگه نمي دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد کرد ...
هر چقدر هم، نقص فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ...
و من خوشحال بودم از اينکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول کشيد ... و شروعش با اين جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزديکي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري که تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ...
دست کرد توي کيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ...
ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ...🗒
فضيلت رمضان ...
آداب و شيوه روزه ...
مهماني خدا ...
شب قدر ...
توبه ...
بخشش گناهان ...
رقم خوردن سرنوشت يک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ...
و شهادت در شب قدر ...
اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي کرد ...
و براي من که تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود ... حکم درياي بي پاياني رو داشت که داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از کدوم طرف بايد برم ...
شايد کمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ...
همون طور که روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خيره شدم ...
ـ خسته شدي؟ ...
ـ نه ... يکم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اينکه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده که اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
کسي که در کعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته که اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده ... این مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ...
اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا کنم ... و اينکه چرا اينطوريه؟ ..
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ...
اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چيز رو توي سرم تکرار کردم ...
مطالب رو کنار هم مي چيدم و مرتب مي کردم ... اما تا مي خواستم تصوير کامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ...
مثل تصوير روي آب، که با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي که ناگهان بخار مي گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا کرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه ... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ...
نياز داشتم سر فرصت دوباره همه چيز رو بررسي کنم ...
صبحانه رو که خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ...
اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ...
هر چند در حال پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ...
چند دقيقه بدون اينکه چيزي از ميان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ...
ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز کنيد تا اون رو ببينم ...
آخرين زيارت ...
و از صحن که خارج شديم ناگهان، فکري مثل شهاب از ميان افکارم عبور کرد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_دو_افسانه_های_واقعی💥
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ...
تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ...
بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ..
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ...
چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ...
در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ...
از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ...
بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ...
پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ...
تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ...
با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ...
اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ...
و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تکان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ...
بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ...
تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ...
مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ...
تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ...
روحيه هاي گرم و صميمي ...
از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ...
باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ...
و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_سه_زمزمه_سلام💥
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم ...
ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نکرده بود ...
و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود ...
آياتي که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ...
احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي کرد ...
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم ...
جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ...
يازده سپتامبر ... بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت ... سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ...
و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم ...
نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ...
چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي کردم ...
ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي که گاهي گيج مي شدم ... '
الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ ... کدوم طرف داره درست ميگه؟ '...
و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، خودِمن بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست مي دادم ...
و باورهايي که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ...
که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي کرد ...
داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي که در اون لحظات کمکم مي کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ...
کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي کردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم ...
سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم ...
شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم ...
هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ...
در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ...
2 تا ماشين گرفتيم ... يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود ...
سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي کرد ...
تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ...
چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديک تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم کمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ...
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ...
و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام مي شد ...
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ...
از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ...
بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ...
سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ...
مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ...
منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم ... به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم ...
نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار_خواب_یا...؟💥
مرتضي که از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ...
تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ...
چيزهايي که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...
ـ کي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زيادي نيست ...
و نگاهش برگشت روي ديوار ...
ـ اينها چيه؟ ...
به ديوار بالاي تخت اشاره کردم ...
ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست که اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي که تو بهم گفتي ...
وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست که به ذهن خودم رسيده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست که توي ذهنم شکل گرفته ...
چند لحظه مکث کردم ...
و دوباره به ديواري که حالا همه اش با کاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه کردم ...
ـ فکر کنم نوت استيک کم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...
با حالت خاصي به کاغذها نگاه مي کرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...
ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ...
ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي کار مي کنيم خیلی از این شیوه استفاده مي کنيم ... البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول که داشتم روي اسلام تحقيق مي کردم به کار گرفتم ... کمک مي کنه فکرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه کافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ...
با تعجب خاصي بهم نگاه مي کرد ... طوري که نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اينهاش حرف خودم نيست ... یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ...
با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار کرد ...
اول سمت راست ...
تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ...
ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه کنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...
ـ الان که داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ...
يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ...
من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي که هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ...
اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي کرد و مطالبي که لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ...
مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ...
تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ...
در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با کار ديگه اي مشغول ...
غرق فکر و نوشتن بودم ...
حواسم که جمع شد ديدم بدون اينکه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...
حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي کرد ...
برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ...
نوشته هايي که درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ...
خواب يا کار؟ ...
سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمي بود ...
و گذشته از اون، در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديک مي شد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج_صدام_را_میشنوی؟💥
ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ...
ـ نه ... حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو که در مورد رمضان بايد مي نوشتم تموم شد ...
از جا بلند شد و کليد رو زد ...
نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ...
ـ توي اين تاريکي که چشم هات رو نابود کردي ...
دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم هاي خو گرفته به تاريکي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشک افتاده بود ...
تا لاي اونها رو باز مي کردم، دوباره خيس از اشک مي شد و پايين مي ريخت ... همون لحظات کوتاهي که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نيمه باز نگهدارم ... خستگي اين 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ...
ديگه خروج مرتضي رو از دستشويي نفهميدم ...
ساعت نزديک 10 صبح بود ... اولين تکاني که به خودم دادم، دستم با ضرب به جايي خورد ...
نيمه خواب و بيدار بلند شدم و نشستم ...
مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جاي اينکه درست بخوابم، همون طور پايين تخت ...
گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...
با اون چشم هاي گيج و خمار، توي اتاق چشم چرخوندم ...
مرتضي نبود ... يه يادداشت زده بود به آينه ...
ـ براي زيارت رفتيم ... بعد از اون هم ...
نوشته رو گذاشتم روي ميز و رفتم دوش بگيرم ...
شايد اين گيجي و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بيداري ... فقط 6 ساعت خواب ...
بيرون که اومدم هنوز خستگي توي تنم بود اما ديگه کامل هشيار شده بودم ...
برگشتم پاي نوشته ها ...
سخن خدا :
روزه براي من است و من پاداش آن را مي دهم ...
دعاي شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مي شود ...
روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...
ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواري و نگرفتن روزه از سپاه جهل ...
ـ هر کس عمدا يک روز رو روزه نگيرد ... بايد در کفاره اين کار ... يا بنده اي را آزاد كند ... يا دو ماه پي در پي روزه بگيرد ... و يا شصت فقير و مسكين را اطعام كند ...
ـ امام صادق: هر كس يك روز از ماه رمضان روزه خوارى كند از ايمان خارج شده است ...
ـ .....
نگاهم رو از يادداشت ها گرفتم ...
مي خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ...
چشمم افتاد به يه بخش ديگه ...
مرتضي يه بخش هايي از سوال ها رو جدا کرده بود ...
و چسبونده بود به شيشه پنجره ... جواب هايي رو از احاديث که به ذهنش مي رسيد ...
يا پاسخ هاي خودش رو توي برگه هاي جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...
رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خيره شدم ...
پيامبر: هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد ...
امام صادق: آنگاه که روزه مى گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (يعني از گناه پرهيز کني) ...
گناه فقط انجام ندادن عمل عبادي نيست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس يا گناه در حق ساير انسان ها ... مثلا ...
پيامبر: رمضان ماهي است که ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش آزادي از آتش جهنم .... درهاي آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مي شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد ....
براي لحظاتي چشمم روي سخن آخري موند ...
'خدا که به به مردم گفته درب هاي رحمت و راه رسيدن به خدا بسته نيست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو مي پذيره ...
پس منظور از درهاي آسمان چيه؟' ...
و ده ها سوال ديگه ..
بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ...
ترسيدم اگه بيشتر از اين بخونم يا پيش برم ...
همين باور و چيزهاي اندکي هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ...
و وحشت از اينکه هنوز پيدا نشده ... دوباره گم بشم ...
توجهم رو از برگه ها گرفتم ...
ناخودآگاه در مسير نگاهم، چشمم به گنبد طلايي رنگ حرم افتاد ...
و نگاهم روش موند ...
ـ صداي من رو مي شنوي؟ ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
"کنترل ذهن"
گفتوگوهای درونیتان را با احساسات خوشبختی، قدرت و موفقیت همراه سازید.
به افکار منفی اعتنا نکنید. به آرامی از کار کردن به این نوع افکار اجتناب ورزید و آنها را با افکار شادیبخش و سازنده جایگزین سازید.
از واژههائی که حس توانائی، قدرت ، خوشحالی و موفقیت را در ذهن آنان برمیانگیزاند، استفاده کنید.
قبل از شروع هر کاری، بهطور مشخصی در ذهنتان نتایج موفقیتآمیز آن را تجسم کنید. اگر با ایمان تمرکز کنید، مسلماً با نتایج شگرفی روبه رو میشوید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
غیر ممکن، کمی دیرتر ممکن است
در حقیقت، شانس پیروزی شما همین جاست، همین حالاست، نه در گذشته و نه در آینده.
فیلسوفی قدیمی می گوید: " امروز اولین روز از بقیه ی عمر شماست."
هیچ وقت فراموش نکنید که خداوند به هر یک از ما حیرت انگیزترین یکتایی را داده است؛ هیچ کس در دنیا نمی تواند کاری را انجام دهد که شما می توانید انجامش دهید؛ چه کسی می تواند مثل شما فکر کند و ببیند؟ چه کسی می تواند آنچه را شما می توانید خلق کنید، خلق کند؟
شما شبکه ای پیچیده از ویژگی های خوب تنیده شده، نقطه نظرها، توانایی ها، ذوق ها و سلیقه ها و استعدادها هستید. اگر عنان زندگی خود را به دست نگیرید، گنجی عظیم را از دست داده اید./آرت برگ
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اول خودت ....
اگه دقت کرده باشید، مهمانداران هواپیما، وقتی نحوه استفاده از ماسکهای اکسیژن رو توضیح میدن، روی یه نکته مهم تأکید میکنند:
"اول ماسک اکسیژن خودتون رو بزنید و بعد به کودکان و سالمندان کمک کنید"
علت چیه؟
شما تا نتونید اکسیژن خودتون رو به میزان کافی تأمین کنید، انرژی برای کمک به دیگران ندارید و فرد مفیدی نخواهید بود. در صورتی که اولویت شما رسوندن اکسیژن به دیگران بالاخص عزیزانتون باشه، رو شرایط ادامه زندگی خودتون ریسک میکنید!
این مثال در تک تک لحظات زندگی صادقه...
اول اکسیژن مورد نیاز خودتو تأمین کن.
اول خودت هدفمندباش اول خودت به اهدافت برس اول خودت ....
ماتاوقتی چیزی نداشته باشیم نمیتونیم به کسی بدیم مثل لبخند پول هدفمندی......
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر میخواهید لاغر شوید، آب پنیر بخورید !👌🏻
جالبه بدونید آب پنیر بالا برنده سرعت هضم غذا، بهترین ضدیبوست، بهترین کاهشدهنده وزن، بهترین مکمل غذایی برای ورزشکاران میباشد و اثر آنتیاکسیدانی فوقالعادهای دارد
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر میخواهید کودکانتان در آینده بلندقد شوند، تخم بلدرچین را در برنامه غذایی آنها بگنجانید !🥚
▫️مشکل کوتاه قدی کودک بیشتر ناشی از کمبود زینک است و تخم بلدرچین منبع طبیعی زینک هستند
+ تخم بلدرچین به دفع فلزات سنگین ناشی از آلودگی هوا نیز کمک میکند. بهتر است در هوای آلوده حتما تخم بلدرچین مصرف کنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم ها در مقابل تغيير ٤ گروهند:
١- تغيير را می سازند؛
٢- تغيير را پيش بينی می كنند؛
٣- با تغيير، تغيير می كنند؛
٤- در برابر تغيير مقاومت می كنند؛
گروه اول كار آفرينان،
گروه دوم مديران،
گروه سوم طبقه متوسط،
گروه چهارم افراد نادان !
هميشه شما انتخاب ميکنید کدام باشید ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امتحان مجازی این روزا😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی در مقابل چیزهایی که دارید سپاسگزار باشید، صرفنظر از هر اندازه کوچک بودنشان، درخواهید یافت که روند افزایش آن چیزها خیلی زود شتاب میگیرد.
اگر برای ارتباطهاتان قدرشناس باشید، آنگاه خواهید دید که اگر روابط شما تاکنون خوب هم نبوده، به گونهی معجزهآسایی بهتر میشود.
اگر برای کاری که دارید سپاسگزار باشید، حتی اگر کار رویاییتان نیز نباشد، متوجه خواهید شد که شرایط آنچنان پیش خواهد رفت که از کارتان لذت میبرید و موقعیتهای کاریِ بهتری به سراغتان میآید.
وقتی موهبتهای داشتهی خود را درنظر نمیگیریم و آنها را سبک سنگین نمیکنیم، آن گاه به صورت ناخودآگاه به شمارش و درنظر گرفتن نقاط منفیِ کار میپردازیم./راندا برن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزايى كه باعث شکستنت میشن،
همون روزایى هستن كه تو رو ميسازن.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❖
اگر زمانی در دلت🍁🌼
نسبت به کسی
احساس "عصبانیت"
و نفرت کردی....
خواستی تلافی کنی،
یکی از بهترین
راه های "تلافی کردن"
این است که سعی کنی
مثل او نباشی...🍁🌼
❖👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچوقت حسرت چیزای بیخودی رو نخور وقتی خودت کاملی.
این توهین به خودته که خودت رو با یکی دیگه مقایسه کنی...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها پرنده ای که جرات می کند عقاب را نوک بزند، دورنگوی سیاه است. به پشت عقاب می نشیند و گردنش را گاز می گیرد. با این حال ، عقاب هیچ واکنشی نشان نمی دهد و با دورنگو نمی جنگد. او وقت و انرژی خود را تلف نمی کند. فقط بالهای خود را باز می کند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان می کند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سخت تر است و سرانجام ب دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط می کند.
نیازی نیست که به همه نبردها واکنش نشان دهید.لازم نیست که به همه استدلال ها یا منتقدان پاسخ داده شود. شما فقط استاندارد را بالا می برید و همه مخالفان از بین می روند
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 سعى کنید هر روز صبح کمى لیموترش در آب بنوشید
🔰 بهبود گوارش
🔰 افزایش ایمنى بدن
🔰 افزایش انرژى
🔰 کمک به کاهش وزن
🔰 ضد سرطان
🔰 افزایش قدرت مغز
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی گذشته زیبا تر است ولی تمام شده
گاهی هم زشت تر است آنهم تمام شده
تمام هدف و انرژی ما باید برای آینده
و رسیدن به موفقیت باشد
نه افسوس فرصت های گذشته
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
نعمت یا نقمت
در روایتی، امیر اهل ایمان، می فرماید:
«كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالْبَلاَء»؛
بسا کسى که با بلا نعمت داده شود.
اکنون سوال این است که از کجا بدانیم بلایی مانند سیل، نعمت است یا نقمت؟
در پاسخ بدین سوال، مرحوم علامه طباطبایی، ملاک جالبی به دست داده اند. می فرمایند:
«با مراجعه کردن به قلب تا حدودی می شود فهمید، به این صورت که اگر قلب آرام، و در حال تقرّب و تقوی بود، می توان فهمید که نعمت است، و اگر دل سخت و ناراحت بود، شر و نقمت است.
در روایتی آمده است که:
گاهی خداوند بنده را یک ماه به بیماری مبتلا می کند تا در روز سی و یکم، یک یالله از روی اخلاص از او صادر شود.»
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه عادتهای بد کوچک
زندگی انسان را نابود میکنند؟!
ساختمانی خالی از سکنه را در کنار یک خیابان پر رفتوآمد، در حالی که شیشهی یکی از پنجرههایش شکسته است تصور کنید. مشاهدههای علمی نشان میدهد که اگر پنجره شکسته ظرف مدت کوتاهی تعمیر نشود، عابران این پیام را از ساختمان میگیرند که کسی نگران ساختمان نیست و نظارتی وجود ندارد.
پس شیطنت شروع میشود و پنجرههای سالم ساختمان مورد هدف قرار میگیرند؛ ساختمان تغییر شکل میدهد و البته ادامهی این روند میتواند منجر به ورود مهمانان ناخوانده به ساختمان بیصاحب شود و آثارش از سطح به عمق نفوذ کند. اتفاقی که در اشکال مختلف شاهد آن بودهایم.
توصیف فوق، خلاصهای است از یک نظریه جرمشناسی به نام «پنجره شکسته».
نظریهای که در دهه هشتادونود میلادی به کمک شهردار نیویورک آمد تا جرمخیزترین مترو جهان را که شهر زیرزمینی خلافکاران و اشرار به حساب میآمد سروسامان دهد.
شهرداری نیویورک، در اولین اقدام خود به بازسازی واگنهای مترو پرداخت و دستور داد تا واگنهایی که طی روز با اسپری رنگ، نوشتن یادگاری و... آسیب میبینند، شبانه از خط خارج شوند و تا صبح روز بعد رنگآمیزی و تعمیرشده و به خط برگردند.
در واقع همهی اینکارها یک پیغام داشت:
حواسمان به همهچیز است و هیچ خلافی را تحمل نمیکنیم، واین چنین شد که مترو ناامن نیویورک تبدیل به یکی از امنترین متروهای جهان شد.
اکنون استفاده از تئوری پنجره شکسته در زندگی شخصی، تربیت کودک و تجارت و کسبوکار،کارایی دارد. پنجرههای شکسته را بیابیم و تعمیر کنیم، مطمئن باشیم که اوضاع بهتر خواهد شد. پنجرههای شکسته کار و زندگی ما کجاها هستند؟ تا حالا به این فکر کردیم...؟!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگے ذره كاهیست ،🍃🌸
كه كوهش كردیم
زندگے نام نڪویے ست
كه "خارش" كردیم
زندگی نیست
بجز عشق ،
بجز حرف "محبت" به كسے ،
زندگی تجربه تلخ
فراوان دارد....
دو سه تا كوچه
و پس كوچه
و اندازه ے "یك عمر"
بیابان دارد .
ما چه ڪردیم و چه
خواهیم ڪرد
در این فرصت ڪم ؟! ...🍃🌸
♡ سهراب سپهرے ♡
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
"اطلاعاتي كه دانستنش براي همه كمك به حفظ سلامتي ميكند"
✅ اگر مدام خسته هستيد؟
آهن بدنتان كم است.
✅ اگر پوستتان ميخارد؟
روي بدنتان كم است.
✅ اگر سرتان شوره ميزند؟
ويتامين A بدنتان كم است.
✅ اگر مدام عفونت ميگيريد؟
سلنیوم بدنتان كم است.
✅ اگر كمردرد و پا درد داريد؟
ويتامين D بدنتان كم است.
✅ اگر خشکی دور دهان و بيني دارید؟
یعنی ويتامين B12 شما كم است.
✅ اگر هوس شيريني كردهايد؟
بدنتان كروم كم دارد.
✅ اگر هوس شكلات كردهايد؟
بدنتان منيزيم كم دارد.
✅ اگر هوس گوشت كردهايد؟
بدنتان آهن و روي كم دارد.
✅ هویج خام را مانند آدامس بجوید و استرس را از خود دور کنید.
✅ فلفل دلمهای به دلیل داشتن اسید فولیک برای جلوگیری از گرفتن رگ موثر است.
✅ سرکه در رفع جرم دندان و التهاب لثه موثر است.
✅ قارچ بخورید زیرا، عامل پایین آورندهی چربی خون است.
✅ کدو سبز آسم را درمان میکند.
✅ اگر سرفه میکنید و گلو درد دارید به سراغ لیمو ترش بروید.
✅ سیب زمینی تقویت کننده قلب، محکم کننده لثه، مسکن درد زخم معده است.
✅ پیاز خطر ابتلا به سرطان را کاهش میدهد.
✅ گل گاو زبان باعث کاهش تب در بیماریهای سرخک، آبله و کهیر میشود.
✅ گردو از لخته شدن خون جلوگیری میکند.
✅ پیازچه باعث کاهش قند خون و کلسترول بالا میشود.
✅ بامیه بهترین دارو دیابت است.
✅ ویتامین C موجود در جعفری افزایش جذب آهن میشود.
✅ اگر سیاه دانه را کوبیده و با کمی سکنجبین میل کنید تب را برطرف میکند.
✅ پونه اشتها آور بوده و باعث سهولت هضم و به درمان معده کمک میکند.
✅ کلم بروکلی، به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوانها میشود.
✅ انگور خون ساز بوده و به تصفیه خون نیز کمک میکند.
✅ هل تقویت کننده قلب بوده و سرما خوردگی را معالجه میکند.
✅ لوبیا چشم بلبلی کم چرب و بدون کلسترول و حاوی سدیم است.
✅ مصرف زغال اخته باعث کاهش چربی شکمی و کاهش کلسترول میشود.
✅ نخود فرنگی منبعی از فولیک اسید و ویتامین B۶ است.
✅ گشنیز تشنگی را برطرف میکند و برای دهان و دندان بسیار مفید است.
✅ کنجد برای رفع ناراحتی کیسه صفرا مفید است.
✅ گوجه فرنگی بدن را در برابر امراض و بیماریهای عفونی حفظ میکند.
✅ شنبلیله حاوی مقادیر زیادی فسفر و ویتامین D میباشد.
✅ خوردن موز خطر مرگ در اثر سکته مغزی را کاهش میدهد.
✅ پسته دارای کلسیم و فولات بوده و به افرادی که در معرض پوکی استخوان هستند توصیه میشود.
✅ بادام غنیترین منبع غیر حیوانی کلسیم است.
✅ شکلات برای سلامت قلب مفید بوده و مانع لخته شدن خون میشود.
✅ افراد مبتلا به بیماریهای کلیوی و کیسه صفرا بادمجان مصرف کنند.
✅ روغن کنجد برای رفع تنگی نفس، سرفه خشک و زخم ریه مفید است.
✅ اسفناج بهترین دارو برای کسانی که مبتلا به کم خونی هستند.
✅ کشک ضد عفونی کنندهی دستگاه هاضمه (معده و روده) میباشد.
✅ مصرف تره تازه برای رفع چاقی و تسکین درد مفاصل مفید است.
🥀🥀http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 سطح شعور اجتماعی
تصور کنید، مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد. به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند.
کلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند:
1- آیا کار آن مرد درست بود؟
2- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟
داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی می داد. حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند:
-آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است.
- زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش.
- کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.
اما هنگامی که از #گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است.
کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❣️#همسرانه
📌شنوندهی خوبی باشید
در روزگاری زندگی میکنیم که بسیاری از مردم اینقدر سرشان به دنیای فناوری گرم است که اصلا وقت گوش دادن به درددلهای همدیگر را ندارند. برای اینکه به همسرتان احترام بگذارید، باید وقتی برایتان صحبت میکند به دقت پای صحبتهایش بنشینید. تلفن همراهتان را کنار بگذارید و ارتباط چشمی برقرار کنید. سعی کنید حواستان به محیط اطراف پرت نشود. موقع گوش دادن نباید وسط حرف همسرتان بپرید یا تا زمانی که مشورت نخواسته نصیحتش کنید، فقط کافی است سراپا گوش باشید.
برای اینکه نشان دهید شنوندهی خوبی هستید، بعد از اینکه صحبتهای همسرتان تمام شد، بعضی صحبتهایش را در قالب کلمات خودتان تکرار کنید تا طرف مقابل متوجه شود پیامش را کاملا درک کردهاید. مثلا بگویید: «میفهمم چقدر ناراحتی که رئیست قَدرِت رو نمیدونه.»، اما یادتان باشد پشت سر هم از کلمات یا جملات تأکیدی مثل «آره، میدونم چی میگی.» استفاده نکنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اهمیت_آگاهی_از_تفاوتها
💠 بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهي نسبت به تفاوتهاي زن ومرد و رفتارهاي متناسب با آن تفاوتهاست.
💠با شناخت اين تفاوتها ديوارهاي رنجش و بياعتمادي فرو ميريزد، چرا كه همه كشمكشها و رنجشها ناشي از عدم درك يكديگر ميباشد.
💠زن ومرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در #فكر كردن، احساسات، ادراك، عكسالعمل نشاندادن، #عشق، خواستهها، نيازها و قدرداني كردن با يكديگر متفاوتند.
💠با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد ميتوانيد به آرامش برسيد و بجاي اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهاي او را تغيير بدهيد با او كنار ميآييد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی کودک پس از #جدایی_والدین💔
👌 اگر پدر و مادر به هر دلیلی از هم جدا شدند
👈 لازم است یکسری #باید و #نباید_هایی را در مورد فرزندشون رعایت کنند:
✅ #بایدها:
- مکان ثابتی رو برای زندگی کودک بعد از جدایی والدین در نظر بگیرید.
- به طور منظم و هفتگی با کودک دیدار داشته باشید.
- به کودک توضیح بدید که در جدایی پدر و مادرش مقصر نیست.
- قبل از ازدواج مجدد ، کودک را در جریان بگذارید.👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
*🌹گل سر سبد رفقا*
*نگاهم را دوختم به قاب عکس روی دیوار. «مرد حسابی! تو یه دونه پسر داشتی، می ذاشتی براش زن می گرفتی بعد می رفتی شهید می شدی. رفتیم خواستگاری، پدرِ دختر خانم منو ضایع کرد. گفت بابات کجاست؟ من یه دانشجو هستم، اصلا آداب خواستگاری و مهریه برون رو نمی دونم. بابا! رفیقات می گن شهدا حاظرن ناظرن، شهدا دستگیری می کنن، نمی خوای از یه دونه پسرت دستگیری کنی؟ نمی خوای فردا شب جلوی طایفه عروس سربلند بشم؟» هق هق گریه از نفس انداخته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد.*
*دست انداختم دور گردن بابا. گفتم: «بابا فردا شب مراسم خواستگاریه منه.» گفت: « همه رو می دونم. اصلا نگران نباش. رفیقام درست گفتن که شهدا حاظرن، ناظرن. نگران نباش دستت رو می گیرم. به جان بابا فردا شب یه کاری می کنم که مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه. یه کاری می کنم مراسمت خیلی باآبرو برگزار بشه. فردا شب یکی از رفیقام میاد توی مراسم درباره مهریه و همه چی حرف می زنه. خودش خواستگاری رو مدیریت می کنه.»*
*ساعت سه نیمه شب بود که از خواب پریدم. بدو کاغذ و خودکار آوردم و تمام آنچه را بابا در خواب گفته بود ، یادداشت کردم و زیرش امضا کردم.*
*نوشته را گذاشتم توی پاکت و دادم به مادرم.*
*در را که باز کردم، چشم هایم چهارتا شد.طایفه عروس شانه به شانه نشسته بودند. دوباره حس بی کسی آمد سراغم. به حرف های دیشب بابا فکر می کردم که یکهو گوشی مادرم زنگ خورد.*
*نمی دانستم پشت خط که بود؛ مادر بلند شد ایستاد: «شما الان توی این خیابونید؟ جلوی این آپارتمانید؟ پس بفرمایید داخل.»*
*مادر با دلی قرص گفت: «یه مهمون هم از طرف ما میاد.»*
*همهمه بود ، کسی زیاد توجه نکرد. زنگ خانه را زدند. در سالن که باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد، یکی عکس سلفی انداخت، یکی زنگ زد خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس یادگاری بگیری، بیا اینجا.*
*شور و شوق فامیل که خوابید، حاجی رو به عروس گفت:*
*«دخترم! مهریه چقدر؟» خودش همه مراسم را مدیریت کرد. همان طور که بابا گفته بود. به مادرم گفتم: «اون پاکت نامه را بده حاجی.»*
*حاج قاسم می خواست نامه را بگذارد توی جیبش که گفتم:*
*«بخونش حاجی.» نامه را خواند: «الان ساعت سه نصفه شب، بابام رو خواب دیدم. گفت شهدا حاظرن، ناظرن، ما هواتونو داریم. بابا یکی از رفیقام رو می فرستم توی مراسمت میاد، مراسمت باشکوه میشه. اصلا نگران نباش. رفیقم جلسه خواستگاری رو مدیریت می کنه.» حاجی با دست قطره های اشکش را پاک می کرد تا روی کاغذ ردی به جا نگذارد.*
*دم بابا گرم! رفیقش را فرستاده بود، آن هم گل سر سبدشان را.*
*راوی: حاج حسین کاجی به نقل از فرزند شهید اکبری*
🌹🌹http://eitaa.com/cognizable_wan