وقتى بچه بودین و راه رفتن ياد ميگرفتین
و 5000 بار زمين ميخورین، هرگز با خودتون
فكر نميكردین من براى اينكار ساخته نشدم..!
و باز هم تلاش کردین
الان هم همینطوره، فقط تلاش میخواد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم های معروف که میمیرند مرگ خودشو تو حجم وسیعی نشون میده و روزگار قدرتشو به رخ میکشه
آدمهای معروف که میمیرند اثباتی بر این حقیقته که مرگ برای همه چهره ی یکسانی داره
انگار مرگ صورتش رو میاره جلو توی چشمات زل می زنه و آروم در گوشت زمزمه میکنه میبینی قدرلحظه هاتو بیشتر بدون
آدمیزاد
که بعد از خدا من از هر چیزی به تو نزدیکترم و برام مهم نیست تو چه کسی هستی و چند نفر دوستت دارن
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 عاقبت شوم خاندان پهلوی !!👇
۱. #رضاخان ، به دست اربابان غربی اش به جزیره ای در آفریقا تبعید شده و همانجا مُرد. جسد وی پس از سه سال، به ایران آورده شد و بعدها مجددا به مصر منتقل گردید.
۲. #تاجالملوک ، همسر اول رضاخان، به دلیل امتناع رضا پهلوی از نگهداری او، در سرای بیخانمانهای نیویورک مُرد و به دست مأموران شهرداری در گورستان مخصوص ولگردها و بی خانمانها، دفن شد.
۳. #ملکه توران ، همسر دیگر رضاقلدر و مادر غلامرضا پهلوی نیز در خانه سالمندانی در پاریس فوت کرد و همان جا دفن شد.
۴. #علیرضا_پهلوی شبیه ترین فرد به رضاخان، در زمانی که شایعه ولیعهدی او بر سر زبان ها افتاد، در ۶ آبان ۱۳۳۳ در یک سانحه هوایی کشته شد و احتمال قتل وی به دست محمدرضا جدی است.
۵. #شمس_پهلوی خواهر تنی محمدرضا نیز در کالیفرنیا از دنیا رفت طبق آیین مسیحیت! تدفین و در گورستانی ناشناخته مدفون شد!
۶. #اشرف_پهلوی ، خواهر دوقلوی محمدرضا، پرحاشیهترین و یکی از فاسدترین اعضای خانواده پهلوی بود وی پس ابتلا به آلزایمر مُرد و در گورستان کشور موناکو مدفون شد.
۷. #شهریار_شفیق فرزند اشرف، قاچاقچی عتیقه جات و مواد مخدر بود که در پاریس، با اصابت گلوله کشته شد.
۸. #آزاده_دختر_اشرف که با صور اسرافیل در شبکههای سلطنتطلب همکاری میکرد، در پی اختلافات شدید با آنها، به طرز مشکوکی مرد و در کالیفرنیا مدفون شد.
۹. #فاطمه پهلوی فرزند دهم رضاخان نیز بر اثر بیماری صعبالعلاجی در سال ۱۳۶۶ در لندن دفن شد.
۱۰. #محمدرضا_پهلوی؛ شاه مخلوع ایران که پس از ۳۷ سال سلطنت ظالمانه بر مردم و پادویی برای منافع غرب، عاقبت با خفت هر چه تمام از ایران فرار کرد و بعد از مدت کمی، بخاطر مصرف زیادی که از داروهای جنسی در عیاشی ها و پاتوق های شبانه داشت، به سرطان سختی دچار شد و نهایتا به هلاکت رسید و مخذولانه در کشور مصر دفن گردید.
❎محمدرضا پنج فرزند داشت شهناز، فرحناز، لیلا، رضا و علیرضا👇
۱۱. #لیلا_پهلوی در ۳۱ سالگی با مصرف ۱۷ قرص خواب دست به خودکشی زد.
۱۲. #علیرضا_پهلوى ، فرزند دیگر محمدرضا هم با شلیک گلوله در دهانش بشکل مشکوکی مرد؛ عده ای رضا را متهم به برادر کشی کردند.
۱۳. #غلامرضا_پهلوی ، خسیس ترین عضو خانواده پهلوی، در پاریس با مصرف مواد مخدر مرد.
۱۴. #فاطمه_پهلوی فرزند دهم رضاخان نیز بر اثر بیماری صعبالعلاجی در سال ۱۳۶۶ در لندن دفن شد.
۱۵. #محمودرضا_پهلوى ، یکی از شاخص ترین ها در فساد اقتصادی، براثرمصرف بیش از حد مواد مخدر جان خود را از دست داد و مخفیانه در یکی از گورستانهای نیویورک دفن شد.
۱۶. #حمیدرضا برادر هوسران و آلوده به مواد مخدر محمدرضا، عضو دیگر این خاندان بود. فسادهای اخلاقی او نیز مانند اشرف شهره بود. حمید رضا دو فرزند داشت👇
۱۷. #نازك_پهلوى ، فرزند حمیدرضا نیز که بازیگر فیلم های پورن شده بود، در 29سالگی در پاریس با حواشی بسیاری مرد.
۱۸. #بهزاد_پهلوى فرزند دیگر حمیدرضا هم به دلیل اعتیاد شدید به کوکائین در اسپانیا جان داد.
▫️خیانت های بی نظیر پهلوی ها به تاریخ و مردم ایران به حدی بود که خاک ایران، آنان را در خود نپذیرفت.
▫️در عین حال ثروت مفتی و هنگفتی که از ملت ایران سرقت کردند در کنار فساد اخلاقی شان، از عوامل اصلی خودکشی های مکرر این خاندان است.
🔰وسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون( آیه ۲۲۷ سوره شعراء)
💠 و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه بازگشت گاهی (دوزخ انتقامی) بازگشت میکنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان حتما اینو ببینید
http://eitaa.com/cognizable_wan
*سوال از علامه حسن زاده آملی* :
میخواهم بدانم در باطن به چه صورتی هستم. آیا این امر ممکن است؟
پاسخ : *بله*. هر انسانی میتواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی میباشد.
اگر آدمى میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد *"بهيمه"* (چهار پایان غیر درنده) است
و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد *"سبع"* (حیوانات شرور و درنده ) است.
و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اين گونه امور با بندگان خدا دارد *"شيطان"* است.
و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد ولى صفات سبعى و شيطانى ندارد يعنى مردم و خلق خدا از او آسوده اند، *"ملَك"* *فرشته* است
و اگر علاوه بر مقام ملَكى بسوى معارف و ادراك حقايق عوالم وجود و سير در آنها و سيروسلوک الى اللّه و في اللّه گرايش دارد *"انسان"* است.
خلاصه اینکه بشر به پنج گونه تقسیم میشود : *بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان*
حال هر کسی با مطالعه این جملات میتواند بفهمد که در باطن به چه صورت است. نیازی نیست انسان به نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید ...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5834467030119483530.mp3
1.48M
🔰 بشنوید | حرف قطعی رهبر انقلاب درباره تحریمها
🔺 رهبر انقلاب، صبح امروز: اگر میخواهند ایران به تعهدات برجامی برگردد باید آمریکا همه تحریمها را در عمل لغو کند و ما بعد راستیآزمایی کنیم
🎐 #حرف_قطعی
واکسن قطعی #کرونا
۱. مقداری گلاب را روی سیر و زنجبیل بریزید و بجوشانید کمی عرق نعنا به آن بیفزایید بعد از خنک شدن یک لیوان میل فرمایید شما واکسن کرونا را زدید..
۲. در هر روز سه نوبت صبح، ظهر ، شب، یک لیوان آب جوش در قوری بریزید سپس یک عدد لیمویعمانی،
یک قاشق مربا خوری پودر زنجبیل و یک قاشق مرباخوری پودر آویشن به آن اضافه کنید و بصورت ده دقیقه مانند دمنوش با شعله کم بجوشد سپس میل بفرمایید،احتیاج به صاف کردن ندارد،
در هر وعده به همین ترتیب عمل نمایید.
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
😭😭😭😭😭😭😭
👇جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد. وقتی از منزل بیرون رفت " قرآن سوالی از موبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل: این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من را که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن: منم همیشه با اون حرف میزنم ولی اون نه گوش میده و نه با من حرف میزنه *
📱موبایل: آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن: منهم پیام و بشارتهایی دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل: از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ، از من دوری میکنه
📱موبایل: از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن: من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
در این بین صدای پای جوان آمد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل: با اجازه شما ، اومد منو ببره، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" قرآن : من هم قیامت به خدایم شکایت میکنم و عرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن مهجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید..
اِنشاءالله دلهای هممون به نور قرآن منور باشه ❤❤
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر این پیام در دل شما تاثیر گذاشت به بهترین دوستان تان هم بفرستین.
🔴خواب نامنظم به کلیه ها آسیب میزند
🔺خواب نامنظم باتاثیربر هیپوتالاموس هیپوفیز برروی بسیاری ازهورمونها اثرنامطلوب واختلال این هورمونهابه صورت غیرمستقیم به کلیه هاآسیب میزند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
99% چیزایی که فکر میکنی تقصیر خودت نیست، تقصیر خودته
الکی گردن این و اون ننداز
این یکی از گامهای مهم تغییر بسوی موفقیته
چون کسی که بدونه مقصره برای خودش راه حل پیدا میکنه تادیگه اشتباهش رو تکرارنکنه
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگامی که در زندگی اوج میگیری
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی،
اما هنگامی که در زندگی به زمین می خوری
آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
کافیست زاویه دیدت را تغییر دهی
یا شاید کمی جایت را ... !
تو اهل تغییر باش
دنیایت تغییر خواهد کرد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرق " آرامش و آسایش" در چیست؟
آسایش یک امر بیرونی؛
و آرامش یک پدیدهی درونیست؛
مردم ممکنه خیلی در آسایش باشند؛
اما معدود افرادی هستند که در آرامش زندگی می کنند
"آسایش" یعنی راحتی در زندگی؛ که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و...
💡اما "آرامش" رو فقط کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند...
برای تکتک تان آسایش را همراه با آرامش از خداوند طلب میکنیم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهلم
صبح شنبه بود که دیدم در حجره به صدا درآمد.
فرات همان غلام چاق و سیاه با یک سینی پشت در ایستاده بود.
- بیا تو.
در را باز کرد و گفت: قربان براي شما قهوه آورده ام.
- ممنونم فرات، بگذار روي میز.
وقتی می خواست بیرون برود، یادم آمد من به او نگفته بودم که قهوه بیاورد.
-راستی، من به تو گفتم قهوه بیاوري؟
- خیر قربان، جناب عاطف دستور دادند.
- ممنون؛
در را بست و رفت ،در آن دو روزي که از عاطف خبر نداشتم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، دوست داشتم خودم پیش قدم شوم و دلش را به دست بیاورم ،از اینکه نوشیدنی مورد علاقه ام را فرستاده بود، به طور عجیبی خوشحال شدم.
ولی باز هم خجالت اجازه نمی داد تا در چشمان عاطف زل بزنم و مثل قبل با او رفتار کنم.
صبح یکشنبه ، طبق معمول بیدار شدم ، دست و صورتم را شستم ، قهوه را کنار میز کارم گذاشتم ، و مشغول کار روي چوب شدم. سخت ترین قسمت کار، براي ساختن تابلوي آواز قو، قسمت سر و چشم قو بود که آن حالت عاشقانه را به تصویر می کشید، سر وچشم آن پرنده زیبا باید عشق را در خود نمایان میکرد و این کار آسانی نبود.
گرم کار بودم و حواسم به دور و اطراف نبود، گاهی یک جرعه قهوه تلخ می نوشیدم و دوباره با حساسیت تمام کارم را ادامه می دادم.
زاغ زخمی هم، حالش بهتر شده بود و گاهی روي درو دیوار حجره حرکات نمایشی می زد، البته چون زخم بالش خوب نشده بود، هنوز باندش را باز نکرده بودم.
انگار فهمیده بود من جانش را نجات داده ام.
از من نمی ترسید و فرار نمی کرد.
اسم هم برایش انتخاب کرده بودم، گرچه با مسمی نبود ولی اسم آن هم برای یک زاغ آبرومندانه تر از این پیدا نمی شد.
خودش که زاغی بیش نبود، به همین خاطر سیمرغ صدایش می کردم تا جلوي شاهین و عقاب و طوطی بعضی از اهل قصر کم نیاورد.
سیمرغ کمابیش به من وابسته شده بود.
گاهی جلب توجه می کرد و صداي نکره اي از خودش در می آورد.
من هم دروغ نگویم از او خوشم آمده بود، گرچه هیچ شباهتی به آن پرنده زیباي توي خواب من نداشت، ولی باز هم بدکی نبود. از هیچی بهتر بود.
البته من هم همچین بی محبت نبودم.
با چوب هاي اضافه لانه اي زیبا ساختم و روي تاخچه گذاشتم. تا از آن استفاده کند.
گاهی با دستم در لانه می گذاشتمش تا به آنجا عادت کند، ولی سیمرغ بی ذوق تر از این حرف ها بود از تاریکی لانه دلش می گرفت، شب قبل هم وقتی می خواستم بخوابم سیمرغ را تا لانه اش همراهی کردم.
گذاشتمش در لانه بخوابد.
ولی صبح که بلند شدم کنار خودم خوابیده بود.
بالاخره ....
آن روز صبح چنان مشغول کار بودم که اگر سقف پایین می آمد متوجه نمی شدم، ولی صداي غار وغور سیمرغ بدجوري مایه عذابم شده بود.
نگاهش نمی کردم تا ساکت شود ولی چند لحظه بعد احساس کردم صدایش خراشیده تر از قبل شده، با خودم گفتم نکند دارد خفه می شود. برگشتم و ناگهان با صحنه اي مواجه شدم که اصلاً انتظار دیدنش را نداشتم.
سیمرغ واقعاً داشت خفه می شد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
برترین ها 🌺🌺
ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.
بگذار بگویند غیرمنطقی یا غیراجتماعی هستیم؛ اما به این میارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛
چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستنها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند.
🌸🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
چای دارچیـــــن، دارویی معجزه آسا برای خلاص شدن از چربیهای شکم 👌
مصرف منظم چای دارچین به کاهش وزن و به ویژه آب شدن چربیهای شکم کمک میکند و باعث پاکسازی و تقویت دستگاه گوارش میشود
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
اشتباهاتی که باعث سکته مغزی میشوند
کم حرفی، آلودگیهوا، کمبودخواب، نخوردن صبحانه، کاهش افکارمثبت، استفاده ازقند وشکر زیاد، پوشاندن سرهنگام خواب، کارکشیدن از مغز هنگام بیماری
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل ویکم
یک پسر بچه خبییث ، سیمرغ را توی دستش گرفته بود و گلویش را فشار می داد. اصلا معلوم نبود کی وارد اتاق شده بود.
با دیدن این صحنه مثل ببر وحشی پریدم و زاغ بیچاره را نجات دادم.
سیمرغ را جلوي صورتم گرفتم و باند روي بالش را منظم کردم.
خودم هم فکر نمی کردم روزي را ببینم که یک زاغ با صدای خش دارش برایم با اهمیت شود.
پسر بچه خنده کودکانه اي کرد و گفت:
- نمی خواستم خفه اش کنم.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ولی داشتی می کشتیش، اصلا" با اجازه چه کسی وارد محل کار من شدي؟
پسر بچه با انگشت اشاره اش قسمتی
از موهاي بلند و فِرَش را تابی داد و بعد از سکوتی چند ثانیه اي، دست چپش را نشانم داد و گفت:
-این نامه براي شماست، این را هم عاطف داد.
یک نامه و همان تکه چوب منبت کاري شده من که هدیه محبوبه بود را آورده بود.
قضیه برایم مهم شد ، احتمالاً عاطف رفاقتش را با من به هم زده بود که هدیه محبوبه را به من برگردانده بود.
گفتم: نامه را هم عاطف فرستاده.
اخم کرد و گفت: عاطف نه و آقا عاطف ،کشمش هم دم دارد.
از حرفش تعجب کردم، گفتم:
- بس است، تو وکیل وصی عاطفی که زبان درازي می کنی؟ برو پیش پدر و مادرت.
حتما ً عاطف توي نامه نوشته بود که الان چه حسی دارد و چه قدر از دست من دلخور است.
سیمرغ را روي تاخچه رها کردم و روي صندلی نشستم، کاغذ پوستین نامه که دور یک چوب استوانه اي پیچیده شده بود ،آدم را مشتاق به خواندن می کرد.
بند نامه را باز کردم که بخوانم، ولی تا به خودم آمدم دیدم نامه از دستم قاپیده شد ،آن وروجک هنوز هم از اتاق من بیرون نرفته بود.
نمی توانستم با بچه ها نا مهربانی کنم همیشه بچه های کوچک دوست داشتم ،البته سر جایش عصبانی می شدم ولی وقت عصبانیت به چهره پر نشاط بچه نگاه می کردم که خشمم را به سخره گرفته است خنده ام می گرفت.
چهره در هم کشیدم و خودم را مثل آدم ها بی حوصله جلوه دادم و گفتم:
- مگر نگفتم برو.
بچه با چشم هاي مشکی و مظلومش به من نگاه کرد، داشت خنده ام می گرفت، احتمالا از جدیت من دلگیر شده بود، نقشه ام براي بیرون کردنش داشت می گرفت.
نامه را دستم داد و من مثل موجود تشنه اي که به آب رسیده بود، لبخند پیروزي زدم.
ولی اي کاش لبخند نمی زدم، نمی دانستم که آنقدرپررو است، با یک لبخند من گل از گلش شگفت و دوباره نامه را از من قاپید و دوید.
کمی آنطرف تر ایستاد و گفت:
-به من می خندي ؟ نشانت می دهم.
دیگر اعصابم را بهم ریخته بود، مثل اینکه با مهربانی نمی شد حرف حالیش کرد. از صندلی بلند شدم تا با جدیت واقعی هم نامه را پس بگیرم و هم از حجره بیرونش کنم.
همین که از صندلی بلند شدم، او هم شروع کرد به دویدن تو حجره و از دست من فرار کردن همینطور می خندید و می دوید.
تقریباً دو دور دنبالش دویدم، شاید او فرز تر از من بود ولی نفسش بیشتر از من نبود.
منتظر بودم نفس کم بیاورد و سرعتش کم شود که دقیقاً همینطور هم شد اما وقتی خستگی امانش را برید، رفت روي تاقچه و یک پایش را گذاشت روي دم زاغ بیچاره، یک پایش را هم با فاصله کم روي سر زاغ قرار داد و گفت:
-جلو بیایی خفه اش می کنم، برو عقب.
راهی برایم نماده بود ،همان جایی که ایستاده بودم سفت میخکوب شدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و دوم
وقتی دید بر من غلبه کرده، خندید، با خودم گفتم اگر بتوانم با یک حرکت ببر مانند بگیرمش همه چیز تمام می شود.
خودم را آماده کردم، مثل ببري که براي آهو کمین کند گارد گرفتم، یک قدم کوچک رو به جلو برداشتم
تا خوب بتوانم براي پریدن کمان کنم.
چشم و ابرو بالا انداخت و با خنده اي موزیانه گفت:
- جلو بیایی، می کشمش .
نقشه ام در نطفه سقط شد.
گفتم: بالاخره که نمی توانی دو روز همانطور بمانی، خشک می شوي.
-تو هم همینطور، پس بهتر است خودت بیخیال شوي.
دیدم همچین دروغ هم نمی گوید، واقعاً من هم نمی توانم دو روز یکجا بمانم.
ولی مطمئناً راهی براي گرفتنش بود.
-تکان نخور.
با تعجب نگاهم کرد، انگار که بخواهد سؤالی بپرسد به من چشم دوخته بود.
- سوسمار بالاي سرت است.
- ولی من که از سوسمار نمی ترسم.
- می دانم ولی آن سوسمار سمی است.
تا سرش را بالا گرفت که نگاه کند، از فرصت استفاده کردم و از روي تاقچه برداشتمش.
تا فهمید چه حیله اي سوارش کرده ام، کم نیاورد، پاهایش را دور کمرم حلقه کرد و بنا کرد با نامه روي سر من زدن ،دستش را نگه میداشتم گازم می گرفت ،سرش را می پاییدم چوب نامه مثل دست بیل می خورد توي سرم.
نمیدانم از زدن من چه لذتی می برد که آنقدر می خندید.
آخرش هم دستانم را بالا گرفتم و گفتم: تسلیم.
آرام شد، ولی با کمال پررویی گفت: معذرت خواهی کن .
گفتم: چرا؟
- براي عصبانیتت.
برایم سخت بود از او عذرخواهی کنم، با کمی تأمل و من و من کردن گفتم:
- من... عذرخواهی می کنم.خوب است؟
- نه ، دوست دارم توي قصر قدم بزنم، باید با من بیایی.
- ببین وروجک من یک هنرمندم، بیکار که نیستم.
با انگشت چاق و گوشتی اش سیمرغ را نشان داد و گفت؛
- پس حسابمان را جور دیگر صاف می کنیم.
هیچ بچه اي تا به حال اینجوري مرا سر کار نگذاشته بود، بالاخره من قبول کردم که با او قدم بزنم.
شیطنتش به اندازه اي بود که نمی توانست مثل آدم راه برود، مثل فنر بالا و پایین می پرید و حرف می زد.
با هر بار بالا و پایین پریدن موهاي بلند و فرش تکان می خورد.
گفت: راستی اسمت را نگفتی.
-تو هم نگفتی.
- نام من بنیامین است.
-خوشبختم، من هم محمد هستم ،از لباس هایت معلوم است فرزند آدم مهمی هستی.
- یعنی تو پدر من را نمی شناسی؟
- تازه آمده ام قصر، هنوز کسی را نمی شناسم
- پدرم سلطان است.
تعجب کردم، خدا به من رحم کرده بود، یعنی من این همه مدت با پسر سلطان کلنجار می رفتم!
اگر دست و پایش می شکست که هیچ، حتی اگر از بینی اش خون می آمد سر و کارم با ملک الموت بود.
گفتم: یعنی تو برادر عاطفی.
- ببینم، تو چرا بلد نیستی بگویی آقا عاطف.
- همان ،آقا عاطف، الان کجاست؟
- قبل از اینکه مرا بفرستد پیش تو، افسار اسبش را کشید و از قصر رفت.
- مسافرت؟
- نمی دانم، او به من می گوید فضول هیچوقت از کارهایش به من نمی گوید ،دوست دارم برویم حیاط مخصوص، تو هم می آیی؟
- بله، قبلاً آمده ام، تو از قدم زدن خسته نمی شوي؟ فکر می کنم این حیاط ها را هزار بار دیده باشی!
- چرا خسته می شوم ولی از درس خواندن بهتر است.
- چه درسی می خوانی؟! خط می نویسم.
گاهی هم ریاضی و هندسه می خوانم. اصلاً از درس خواندن خوشم نمی آید. هندسه به درد من نمی خورد.فکر می کنم تیراندازي، یا سوارکاري موردعلاقه من است، نه خط نوشتن و هندسه خواندن.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش صحیح جابجایی بار در هواپیما😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریل شیشه ایی
واقعا هیجانیه😳😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚خر بیار باقالی بارکن
این مثل در موقعی گفته می شود که
در وضعیت ناچاری قرار میگیری
مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود
و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری
که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد
و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش .
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.
با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب
باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش
نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم
یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم
حالا که این طور شد می کشمت و
همه را می برم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت:
حالا که پای جان در کار است
برو خر بیار باقالی بار کن...
#ضرب_المثل
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
ازنیمه های شب تاساعت4صبح، مغز استخوان عملیات خون سازی راانجام می دهد.برای همین میگویندشبها زود بخوابید.
دیرخوابیدن و دیربلند شدن ازخواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan