رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود😐
قصابه ، گوشت هرکی آماده میشد اینجوری صداش میزد: 📢
گوساله کی بود ؟؟🗣☹️
گوسفند بیا جلو !☹️
به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟☹️
گفت نه آقا من گاوم 😶
خوشبختانه من جیگر خواسته بودم😊
گفت جیگر بیاد جلو😂✋
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_591
پژمان متعجب پرسید: چیزی شده؟!
-نه اصلا.
-پس این نگاه...
-فقط دوست دارم نگات کنم، ده روز نداشتمت.
وقتی از ده روز حرف می زد انگار یک قرن گذشته.
قلبش تیر می کشید.
عین حالا که از هیجان قلبش تیر می کشید.
ولی جلوی پژمان دست روی سینه اش نگذاشت.
نمی خواست حساسش کند.
تازه یادش رفته بود که بروند دکتر.
مطمئن بود بخاطر فشار این ده روز است.
وگرنه سابقه ی تیر کشیدن قلبش را نداشت.
-دیگه پیش نمیاد.
-نه دیگه نمی ذارم پیش بیاد، دیگه حق نداری بدون من جایی بری، هیچ جا، فقط حق داری صبح بری سرکارت تا ساعت 2 خونه باشی و تا فردا صبح کنار من.
پژمان خنده اش گرفت.
-پس کی به کارها برسه.
-من کمکت می کنم.
مکثی کرد و گفت: من می ترسم پژمان، من دیگه از نبودنت خیلی می ترسم.
هیچ فقط فکرش را هم نمی کرد آیسودا این همه دلبسته و البته وابسته اش شود.
دختر سرسختی که 8 سال جانش را به لبش رساند حالا آنقدر دلداده بود که مدام از رفتنش می ترسید.
خوشبختی از این پرنگ تر؟
-من جایی نمیرم.
-می دونم، قرار نیست دیگه جایی بری، مواظبم باش من از بدون تو بودن میمیرم.
پژمان از روی صندلی بلند شد.
جلوی پای آیسودا زانو زد.
گونه اش را نوازش کرد.
-دیوونه شدی؟
-نه، فقط منو خیلی ترسوندی، و حالا حالاها این ترس تو دلم هست.
پژمان هر دو دستش را بالا آورد و بوسید.
-ببخشید، ببخشید عزیزدل من.
-پژمان...
چشمانش غبار گرفته شد.
--منو نذار برو، هیچ جا، حتی واسه یه نیمروز.
اخم های پژمان درهم کشیده شد.
اصلا فکرش را هم نمی کرد از نظر روانی این بلا را به سر آیسودا آورده باشد.
آیسودا این همه شکننده نبود.
-نترس دیگه.
آیسودا به زور لبخند زد.
با آوردن صبحانه پژمان بلند شد.
کنار آیسودا نشست.
باید زود از این حال و هوا بیرونش می آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_592
میز صبحانه مقابلشان چیده شد.
آیسودا به میز نگاه کرد.
عاشق تخم مرغ سرخ کرده بود.
تکه ای از نان محلی ها را برداشت و با لذت اولین لقمه اش را درون دهان گذاشت.
پژمان با نگرانی نگاهش می کرد.
ترس برش داشته بود.
ظاهرا ضربه ی روحی بدی به آیسودا زده که باید خیلی زود جبرانش می کرد.
-آخی خیلی وقته صبحونه محلی نخورده بودما.
-نوش جانت.
-تو هم بخور.
پژمان از قوری برای خودش چای ریخت.
-بریزم برات؟
-آره!
آیسودا نگاهش کرد.
اخم های درهم پژمان را دوست نداشت.
مطمئن بود نگران حالش است.
دیگر نباید در مورد ترسش حرف بزند.
بلاخره با گذر زمان حل می شد.
شاید هم از عشق و علاقه ی زیادی بود.
پژمان فنجان چای را مقابلش گذاشت.
-امروز برنامه چیه؟
-از عمارت بیرون نمی ریم.
آیسودا فورا گفت: آخه چرا؟ مگه قرار نبود بریم باغ میوه؟
-یه چیز بهتر دارم برات.
آیسودا مشکوکانه نگاهش کرد.
با چشمانی ریز شده گفت: چی داری برام؟
-گفتم صبحونه تو بخور.
-تو آخرش منو می کشی.
پژمان فقط لبخند زد.
آیسودا برایش یک لقمه تخم مرغ گرفت.
دستش را دراز کرد و پژمان لقمه را گرفت.
"با من بیا...
نبض می دهی به دلم دلبر...
فصل ها که فرقی ندارند...
من ته این کوچه باغ شیرین منتظرم."
از کنارش صدای پرنده ی عجیبی می آمد.
آیسودا با کنجکاوی گفت: می شنوی پژمان؟
-چیو؟
-صداهارو..
-صبحونه تو بخور، وقت نداریم.
حس می کرد پژمان دارد چیزی را از او مخفی می کند.
لقمه ی بعدی را گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد میگن چرا شوهر کمه😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خدا😱😱
اینا را کجاش گذاشت😱😂😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بعضی افراد زیاد غذا می خورن یا
زیاد می خندن یا بلند صحبت میکنن؟
این GIF علمی به یکی از دلایل اصلی اشاره میکند... 👌
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
ﺭفیقش ﺑﺎﺵ
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﺶ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ انجام بدهید..
http://eitaa.com/cognizable_wan
نابینا شدن یک زن ۴۱ ساله به علت دوش گرفتن با لنز در چشمش
این زن دومین قربانی است و پیش از این نیز یک مرد ۲۹ ساله بریتانیایی که با لنزهای چشمش دوش میگرفت و به استخر نیز میرفت نابینا شده بود
پزشکان میگویند بودن لنز در چشم در زمان دوش گرفتن باعث یک عفونت نادر چشمی و در نهایت کوری میشود.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت دردناک رفتن به وسط میدون گاوبازی
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندان سليمان (زندان ديو) يكى از مخوف ترين مناطق ايران در تكاب اذربايجان غربى كه قطر دهانه آن ۶۵ متر و هزاران سال پيش بر اثر رسوبات به وجود آمده است
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_593
چایش کمی سرد شده بود.
لقمه را به دست پژمان داد و چایش را نوشید.
دوست داشت زودتر بداند پژمان می خواهد چه کند.
حس می کرد هیجان زده است.
پژمان درون آرامش صبحانه اش را می خورد.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قرار است کاری کند.
-پژمان جان...
پژمان بی خیال بود.
-تموم نشد صبحونه خوردنت؟
-حرص نخور.
-جون به لبم کردی.
پژمان فقط لبخند زد.
-چرا تو نمی خوری؟
-چون هیجان زده ام.
خنده ی پژمان پررنگ تر شد.
دیوانه ی همین حالات و رفتارش بود.
آنقدر درون تنش زندگی جریان داشت که تا آخر عمر هم کنارش خسته نمی شد.
از روی صندلی بلند شد.
این همه هیجان را نمی توانست با نشستن محار کرد.
-باهام بیا.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
آیسودا بلند شد و دستش را گرفت.
چقدر امنیت درون این دست ها بود.
او را به قسمتی برد که قبلا نبود.
-گلخونه زدی؟ قبلا نبود.
-خونه اینجا رو خریدیم اضافه کردیم به عمارت.
آیسودا متعجب به سمت گلخانه ی شیشه ای که ارتفاع بلندی داشت رفت.
-گلخونه برای چی بود؟ ما که کلی باغ و گلخونه داریم.
پژمان لبخندش را حفظ کرد.
در شیشه ای گلخانه را باز کرد.
-امیدوارم خوشت بیاد.
آیسودا را به داخل کشاند.
آیسودا با چشمان باز داشت رویا می دید.
طاووس ها...
دلش می خواست جیغ بزند.
از آن جیغ های کر کننده...
-باور نمی کنم.
دست پژمان را رها کرد.
قدم به قدم جلو رفت.
5 طاووس که انگار دوتا نر بود و سه تا ماده.
کنار هم در حال خوردن بودند.
اطراف پر بود از گل و درخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_594
آنقدر شوکه بود که نمی فهمید چه بگوید.
پژمان واقعا آرزویش را برآورده کرده بود.
جالب بود که اینجا از آرزویش هم قشنگ تر بود.
بغضش گرفت.
به سمت پژمان برگشت.
چند قدمی جلو رفت و مقابلش زانو زد.
پژمان از حرکتش متعجب شد.
فورا نشست.
آیسودا داشت گریه می کرد.
-آیسودا...
-نمی دونم چی بگم، نمی دونم.
پژمان محکم بغلش کرد.
-هیچی، فقط لذت ببر.
دستان آیسودا باز شد و دور کمر پژمان حلقه.
-من حتی یه کلمه ی خوبم برای تشکر پیدا نمی کنم ازت.
-لازم نیست.
صورتش از گریه خیس شده بود.
پژمان صورت خیسش را با انگشتانش پاک کرد.
-دیگه نمی خوام ببینم گریه می کنی.
لحنش کاملا دستوری بود.
آیسودا لبخند زد.
-نریز اینارو دیگه.
-چشم.
پژمان بلندش کرد.
به طاووس ها اشاره کرد.
-اینا برای توئه، هرچیزی که من دارم برای توئه.
-خودت باشی برای من کافیه.
دست دور کمر پژمان انداخت.
با لذت به طاووس ها نگاه کرد.
قبلا هیچ وقت طاووس از نزدیک ندیده بود.
پرنده های بزرگی بودند.
بزرگ و بسیار زیبا!
چشمانشان پر از غرور.
-سه تاش انگار ماده ان نه؟
-آره!
یکی از نر ها دمش را باز کرده بود و جلوی ماده ها خودنمایی می کرد.
آیسودا با خنده گفت: نگاش کن چطوری داره رژه میره.
پژمان بی توجه به طاووس ها گیر خنده ی آیسودا بود.
"فهمیدی چرا شعرهایم این همه رنگ دارند؟
تو را...
از شعرهای سعدی دزدیده ام."
صورتش رنگ می گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاستهای_زنانه
❤️یه خانوم با سیاست هوای شوهرش رو جلوی مادرشوهرش به اندازه داره!
نه زیاد؛نه کم!
🔵یکی ازاشتباهای بعضی از ما خانوما اینه که جلوی مادرشوهرمون هر چی کار و وظیفه شوهرمونه یادمون میافته با حالت دستوری به شوهرجان بگیم.
🔵عزیزجان من؛ مادرشوهرها دوست دارن عروسشون به پسرشون برسه!
🔵جلوی مادرشوهرت به شوهرت برس! هم به خودت احترام بذار هم به شوهرجان😍
اینجوری مادرشوهرم هم دلگیرنمیشه!
خیلی خوب و مسالمت آمیز!
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
شب تولدم، شروع کردم به باز کردن کادوها
به کادوی بابام که رسیدم دیدم یه پاکته که درش بازه
توشو که نگاه کردم دیدم نوشته:
هشتاد هزار تومنی رو که سه ماه پیش گرفتی، نمی خواد برگردونی😁
تولدت مبارک!😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این موزه ها از هر دوره ای یه چیزی به عنوان نماد هست.لباس.سفال و...
از دوره ی ما احتمالا یه دونه فیلترشکن بزارن بگن اینا ماله دوره ی مسدودیان بوده😁😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سردار_شهید_علیرضا_موحد_دانش
شهریور ۱۳۶۰ در عملیات بازی دراز ۳ یک دستش را فدا کرد
شهادت: ۱۳۶۲/۵/۱۳؛ حاج عمران
بهشت زهرا، قطعه ۲۴، ردیف ۷۳، شماره ۲۵
به خاطر روحیه بی نظیر او بود که یکى از همرزمانش مىگوید: ما هر وقت با ضعف روبرو مىشدیم و در کار گیر مىکردیم، مىرفتیم سراغ حاج على و او با متانت و تفکر، مشکل را به راحتى حل مىکرد...
حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت؛ وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: "دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن..."
دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت....
علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مىکشید و مسلح میکرد
کلام شهید: "در مڪتب ما #شهادت مرگی نیست ڪه دشمن بر ما تحمیل ڪند، شهادت مرگ دلخواهی است ڪه مبارز مجاهد و مومن باتمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب میڪند..."
http://eitaa.com/cognizable_wan
در طول تاریخ, گفته های اشتباهی نظر عامه مردم را جلب میکنند که فاقد سند تاریخی می باشند.
یکی از این گفته ها, آزمایش دو گلوله ی گالیله در برج کج پیزا میباشد; گالیله هیچ موقع چنین آزمایشی را انجام نداده است, بلکه 60 سال بعد از مرگ وی, این آزمایش را به ایشان نسبت داده اند.
یکی دیگر از این اشتباهات, سیبی می باشد که به سر نیوتن اثابت کرده است; اما چنین نمی باشد, این سیب جلوی چشمان نیوتن بر روی زمین افتاده است.
#اشتباهات
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
✅ دمنوش آرامش بخش خواب
🔷تقویت اعصاب
🔷آرامبخش خواب
✍️ مواد لازم ↯↯↯
🔻نعناع یک قاشق مرباخوری
▫️بهارنارنج یک قاشق مرباخوری
▫️گل گاوزبان دو قاشق مرباخوری
▫️بهار ریحان یک قاشق مرباخوری
🔺اسطوخدوس یک قاشق مرباخوری
✍️ تمامی را نرم سائیده یک قاشق مرباخوری را با یک فنجان آبجوش ده دقیقه در قوری چینی دمکرده و بعد از صاف کردن آن را نیم ساعت قبل از خواب بنوشید
💥مکمل: عرق تارونه و بادرنجبویه ار هر کدام نصف فنجان مخلوط کرده و وقت خواب بنوشید.
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ خيلي قشنگه دلم نیومد نذارمش
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،مثلِ..
👈 ﺩﻝِ ﺁﺩما
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،مثلِ..
👈ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ..
👈پدرومادر
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ..
👈ﮔُﺬﺷﺘه
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﻣُﺤﺒﺖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ..
👈دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈تاوان
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺣَﻘﯿﻘﺖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ..
👈ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺧﯿﺎﻧت
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﻋِﺸﻖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ..
👈ﺍِﺷﺘﺒاه
😍یه چیزی..
*هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ..*
♥️ *خدا
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_595
پر از جان می شد.
انگار بهشت کوچکی کنار موهایش زنده شده.
آیسودا یکباره به سمتش برگشت.
سنگینی نگاه پژمان غافلگیرش کرده بود.
-چیه؟
پژمان بدون لبخند هنوز نگاهش می کرد.
میان سیاهی چشمانش هزار جور عشق موج می زد.
آیسودا لبخند زد.
-تموم نمیشم قول میدم.
-نمی ذارم تموم بشی.
لحنش کاملا جدی بود.
جوری که آیسودا جا خورد.
نگاهش را دوباره به طاووس ها دوخت.
طاووس نر دمش را جمع کرده بود.
ظاهرا از بس ماده ها محل ندادند خسته شد.
-بریم؟
-بریم.
**
برآشفته کارتابل مقابلش را به زمین پرت کرد.
باور نمی کرد.
چطور این پروژه را از دست داد؟
نواب هم عصبی بود.
این شرکت از دست می رفت بدبخت می شد.
کلافه با دستانش سرش را گرفته بود.
روی مبل نشسته و افکارش چرخ می زد.
پولاد با دو انگشت دور دهانش کشید.
احساس گرما می کرد.
کت را از تنش درآورد و روی صندلی پرت کرد.
هوای اتاق دم کرده بود.
با اینکه کولر روشن بود باز هم تمام تنش آتش بود.
-پای کی در میونه؟
نواب عصبی گفت: مشخص نیست؟
لجش گرفته بود از پولاد.
هشدارهایش را داده بود.
ولی باز هم بیخیال آیسودا نشد.
-نوین نمی تونه کاری کنه.
نواب بلند شد.
با عصبانیت غرید: نمی تونه؟ هرکاری از دستش برمیاد تو احمقی که حالیت نیست.
-سر من داد نزن نواب.
-باشه، اگه فقط یه پروژه ی شکست خورده ی دیگه بیاد تو این شرکت که از قضا زیر سر نوین باشه، من سهممو می فروشم بعدش هر غلطی خواستی بکن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_596
از اتاق بیرون رفت.
پولاد عصبی تر از همیشه بود.
حتی عصبی تر از وقتی که آیسودا از خانه اش فرار کرد.
شرکتی که با جان و دل ساخته بود.
تمام این چند سال خون دل خورد تا رشد کند...
حالا به راحتی داشت زیر دست و پای نوین له می شد.
گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت.
به بوق سوم نرسیده جواب داد.
لحنش عین همیشه سرد و جدی بود.
انگار این مرد چیزی به اسم احساس در خودش ندارد.
آیسودا به چه چیزش دلخوش کرده بود؟
واقعا نمی فهمید.
-بله!
-چرا داری این کارو می کنی؟
-کدوم کار؟
پولاد داد زد.
-لعنت بهت، چرا رودرو نمیای مبارزه کنی؟ زیرزیرکی کار کردن فقط کار ترسوهاست.
پژمان با آرامش لبخند زد.
پولاد به شدت آمپر چسبانده بود.
دلش می خواست دست بیندازد گلوی نوین و تا می تواند فشار بدهد.
هم شرکتش را حفظ می کرد هم آیسودا را از چنگش می گرفت.
ولی حیف که انگ قاتل بودن را نمی توانست به جان بخرد.
-از مردونگی حرف می زنی پولاد؟ من همین الان هم می تونم دستمو ازت کوتاه کنم اگه حواست به زندگیت باشه نه ناموس مردم.
-کدوم ناموس؟ دختره رو چهارسال زندانی کردی شد ناموست؟ با چی راضیش کردی زنت بشه ها؟ آیسودا همیشه منو دوست داشت، عاشق من بود...
به عمد سعی می کرد پژمان را عصبی کند.
پژمان با خونسردی گفت: گیریم تو درست میگی، حق با توئه، حالا که زن منه.
پولاد غرید: زن تو مال منه، مال منه، 4 سال منتظر بودم برگرده، بخاطر تو عوضی رفت، پشت پا زد به تمام عشق و علاقه ای که داشتیم...
پژمان پشت تلفن جوش آورده بود.
رگ هایش برجسته بود.
چشمانش به خون نشسته و سفیدیش مویرگ مویرگی نبود.
انگار دلش بخواهد با دستانش پولاد را خفه کند.
-تمومش کن.
-آیسودا رو بهم برگردون همه چی تموم میشه.
-تو تموم میشی.
تماس را روی پولاد قطع کرد.
پولاد وحشی شده گوشی را روی زمین کوباند.
گوشی بیچاره هزار تکه شد.
اصلا حالش دست خودش نبود.
حق به جانبی نوین دیوانه اش می کرد.
آیسودا عاشق او بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
أعمش نقل می کند:
کنیزی سیاه چهره و کور را دیدم که به مردم آب میداد و میگفت:به دوستی و محبت حضرت 💚علی بن أبی طالب(ع)💚 بیاشامید. سپس او را در مکه دیدم که بینا گشته و به مردم آب میدهد، و این بار میگوید: بیاشامید به محبت کسی که خدا به خاطر او بینایی را به من برگردانید.أعمش میگوید: قضیه را با او در میان گذاشتم و گفتم: تو را در مدینه نابینا دیدم که آب می دادی و میگفتی:به محبت علی بن أبی طالب(ع) بیاشامید و اکنون میبینم بینا گشتهای،مرا از این مطلب باخبر کن.کنیز گفت:مردی را دیدم که به من فرمود:ای کنیز؛آیا تو اهل ولایت و محبت💚علی بن أبی طالب(ع)💚هستی؟گفتم:بلی آنگاه دعا کرد و گفت:خدایا؛ اگر راست میگوید بینایی اش را به او برگردان،به خدا قسم،به برکت دعای او فورا دیدگانم روشن و چشمانم بینا گردید.به او گفتم:تو کیستی؟گفت:
((أناالخضر و أنا من شیعة علی بن أبی طالب(ع) ))،من خضر و از شیعیان 💚علی بن أبی طالب💚 میباشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
منابع:صفوة الأخبار:(کتابی است خطی که هنوز به چاپ نرسیده است)،مجلسی(ره) در بحارالأنوار:42، 9ح11
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تعجب نکنید!
حضرت امام صادق(ع) میفرمایند
غیر از خدا و رسول و ما و شیعیان ما همگی در آتشند.((یعنی انبیاء که در آتش نیستند از شیعیان ما هستند))
منبع:تفسیر برهان:20/4ح3.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومد سوپرایز کنه طرف سه بار پشت هم سکته کرد 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو حرکت شبیه هم😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام هادی (ع) مبارک باد