eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
تو فلافلی ازاین سلف سرویسا نوشته بود "لطفاً خوراکی ها را فقط داخلِ نان باگت پُر کنید" اونجا بود که فهمیدم چقدر بعضیا بی فرهنگن و دیگه از خجالت نتونستم کیسه زرد رنگ برنج رو دربیارم😕😐 فقط جیبامو پر کردم و رفتم😌 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح احوال پرسی بوقلمونی ..😂😂 من که خیلی خندیدم😂👌👏👏 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدم کلی نوستالژی توشه گفتم شمام ببینید حالشو ببرید😍😍 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
جالب است بدانید در حال حاضر ریاضیاتی که در دانشگاه ها و مدارس تدریس میشود, ریاضیات جدید نام دارد. تاریخ تولد ریاضیات جدید به دهم نوامبر 1619 بر میگردد که رنه دکارت, یکی از سه ریاضیدان برجسته جهان, بعد از دیدن سه خواب متوالی, در فکر ابداع هندسه تحلیلی شد که به آن سبب, ریاضیات جدید در آن روز پدید آمد. #ابداع #مشاهیر #تاریخ http://eitaa.com/cognizable_wan
#آووکادو_عالی_برای_کاهش_وزن آووکادو سرشار از فیبر است؛ کربوهیدراتی که دیر هضم شده و سطح قند خون شما را پایدار نگه می دارد. در نتیجه، از اشتهای کاذب شما جلوگیری می کند #سلامت ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴👈 اگر محدودیت مصرف گوشت و لبنیات دارید روغن_کنجد مصرف کنید. 🔴👈 روغن کنجد سرشار از کلسیم و آهن بوده و برای تقویت استخوان ها مفید است ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁واقعا این سگها را به چه امیدی می خرید؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #احترام_به_خانواده_همسر 💠 انتقادى كه نسبت به رفتارهاى خانواده‌ی همسرتان انجام مي‌دهيد تخريب كننده #رابطه است. 💠 شريك زندگيتان نمي‌تواند پدر يا مادر، خواهر يا برادر خود را تغيير دهد. حتی اگر آدمهاى #بدی هم باشند، آنها خانواده‌اش به حساب مى‌آيند و بايد به آنها احترام بگذاريد! 💠 همچنان‌ که اگر او به بستگان شما بی‌احترامی کند #حس خوبی به شما دست نخواهد داد! 💠 پس طوری با خانواده همسرتان برخورد کنید که دوست دارید همسرتان با #خانواده شما برخورد کند. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #راهنما_زدن_در_جاده‌زندگی 💠 یک #راننده‌ وقتی در جای شلوغ و یا خطرناک رانندگی می‌کند اگر هنگام گردش به چپ یا راست، #راهنما نزند و یا موقع ترمز گرفتن چراغ خطر ماشینش روشن نشود عامل ترافیک یا تصادف خواهد شد ولی اگر‌ به موقع راهنما بزند راننده‌های دیگر #فرصت تصمیم‌گیری برای تعیین جهت خود خواهند داشت و حتی با حرکت مناسب به او کمک می‌کنند تا به مسیر مطلوب خود ادامه دهد. 💠 زن و مرد در مسیر زندگی مشترک، باید تصمیمات خود را به یکدیگر #اعلام کنند. مخفی کاری و پنهان کاری زمینه تصادف‌های اخلاقی مثل بدبینی، سوءتفاهم، بگو مگو، عصبانیت و #تشنّج خواهد شد چه رسد به اینکه با دروغ، راهنمای #اشتباه بزنیم. 💠 آگاه کردن همسرتان حتی از تصمیمات #ساده‌ی خود باعث می‌شود که او ناخودآگاه افکار و رفتار خود را با تصمیم شما #تنظیم کند. 💠 در زندگی‌ بهترین راهنما زدن هنگام گردش به چپ یا راست، #مشورت کردن با همسر است که به زن و مرد حسّ همکاری و تعاون می‌دهد در نتیجه تصادف و ترافیک در جاده‌ی زندگی به #حداقل خواهد رسید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وضعش وخیم نبود. ولی خون زیادی را از دست داده بود. باید هرچه زودتر به او می رسیدند. دکتر بالای سرش ایستاد. با دقت زخم را معاینه کرد. -احتیاج به بخیه داره، چی بهش خورده؟ مادر پولاد با ناله گفت: گاو حسنعلی شاخش زده، خیر نبینه حسنعلی، این گاو سربه نیست نمی کنه مردم یه نفس راحت بکشن... همانطور داشت ناله و نفرین می کرد. دکتر به بهدار کنار دستش گفت وسایل را برایش بیاوردند. دخترک هنوز می ترسید. پولاد با حرص گفت: مامان بس کن، تیر که نخوردم. -دیگه قرار بود تیر بخوری؟ جون تو تنت مونده؟ دخترک لبخند زد. این همه مادرانه را دوست داشت. مادرانه که خودش نسیبی از آن نداشت. زیر خروارها خاک خوابیده بود. دکتر فورا زخم را شستشو داد. باید بخیه می شد. دخترک از اتاق بیرون رفت. نمی خواست شاهد باشد. دلش ضعف می رفت. انگار داشتند تن خودش را بخیه می زدند. کلا دختر ترسویی بود. از هر چیزی می ترسید. همین امروز اگر از جلوی گاو کنار می رفت. شاید این مرد بیچاره آسیب نمی دید. حالا باید شاهد آسیب دیدن یک نفر باشد. پوفی کشید/ روی صندلی انتظار نشست. غیر از خودشان، چندتا زن با بچه هایشان هم قسمت مامایی بودند. ولی در کل خانه ی بهداشت زیاد شلوغ نبود. شروع کرد پاهایش را تکان دادن. انتظار واقعا مزخرف بود. مادرش کنارش ایستاد. حق هم داشت. پسرش الکی نفله شد. عجب گاو وحشی بود. با اینکه شاخش را زد دوباره برگشت تا شاخ بزند. معلوم بود از چیزی عصبی است. شاید صاحبش حسابی اذیتش کرده. نگاهش روی اتاق ماند. درش باز بود. ولی دکتر و آن مرد را نمی دید. حدود نیم ساعت نشسته بود تا بلاخره دکتر بیرون آمد. کارش تمام شده بود. با احتیاط داخل اتاق شد. پهلوی مرد بیچاره بیشتر از 15 تا بخیه خورده بود. دلش ریش شد. -سلام...یعنی ببخشید... نگاه پولاد به چهره ی ترسیده و خجولش افتاد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به آرامی جلو می آمد. انگار می ترسید که چیزی بگوید. مادر پولاد به دخترک نگاه کرد. -بیا دختر جلو ببینم. هنوز نفهمیده بود که پولاد بخاطر این دختر جلوی گاو رم کرده پریده. -دستت درد نکنه پسرمو آوردی درمونگاه. دخترک لبش را با زبانش خیس کرد. -خب من اومدم عذرخواهی کنم. پولاد فورا گفت:مهم نیست. -اسمت چیه دختر؟ دخترک با خجالت گفت: پوپک مادر پولاد ابرو بالا انداخت. -پفک هم شد اسم؟ دخترک لبخند زد. پولاد هم خنده اش گرفت. پولاد از جایش بلند شد. -ممنونم بابت زحمتی که کشید. -در اصل من... پولا وسط حرفش پرید. -مهم نیست. بالاتنه اش لخت بود و فقط یک شلوارک به پا داشت. اوضاعش اصلا مناسب نبود. -باید بریم خونه -کجا مادر؟ با این وضعت کجا؟ -مامان بهترم، مسکن خوردم، فعلا درد ندارم. پوپک همچنان شرمنده بود. معلوم بود دختر خجول و کم رویی است. -ببخشید. هر دو به سمتش برگشتند. -من دنبال خاله باجی می گردم. مادر پولاد فورا نگاهش کرد. -دنبال من می گردی؟ پوپک تعجب کرد. -شمایید؟ خب من نمی شناختمتون. -چی شده دخترجان؟ -من قراره امسال، یعنی از مهر ماه معلم جدید مدرسه باشه، بهم گفتن شما اتاق دارین به من اجاره بدین. خاله باجی نگاهی به پولاد انداخت. با پسر عذب؟ -باید حرف بزنیم دخترجان. -مشکلی نیست... پولاد خودش را دخالت نداد. -من تو ماشین منتظرم. خاله باجی گفت: بیا ناهار و مهمونم باش ببینم صلاح هم می ریم یا نه. -مزاحمتون... خاله باجی وسط حرفش پرید. -مهمون حبیب خداست. پوپک لبخند زد. واقعا که روستایی ها خوش ذات و مهمان پذیر بودند. همراه این مادر و پسر سوار ماشینشان به روستا برگشتند. جلوی در خاله باجی هنوز همه بودند. ظاهرا نگران حال آقای مهندس بودند. پولاد به زور از ماشین پیاده شد. دستش روی پهلویش بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﺋﯽ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ : ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ : ۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ ! ۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟ ۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟ ۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ ۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟ ۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟ ۸ . ﺷﻤﺎ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺯنشه😐😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😜😂😂😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده. همهمه بالا گرفت. پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت. پوپک هنوز شرمنده بود. ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند. شاید بخاطر مادرش بود. یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟ فعلا تمام امیدش به این زن بود. زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.). خاله باچپجی باز هوچی گری کرد. همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد. حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند. رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر. پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد. یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود. یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود. صدای مرغ و خروس ها می آمد. ولی خودشان را نمی دید. دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد. -زا نزن دختر، بیا اینجا. او را به سمت خانه برد. یک ساختمان کهنه اما دلبر. یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت. خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود. احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد. اتاق هایش واقعا زیاد بود. پولاد را ندید. ترجیح می داد هم نبیند. -صبحانه خوردی؟ -نه، ولی میل ندارم. -شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم. رویش نمی شد برود برای کمک. .گرنه می رفت. تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد. در سالن کوچک به حیاط باز می شد. آشپزخانه اپن بود. معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند. چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود. حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد. نگاهش به اطراف چرخید. بوی پنیر محلی می آمد. نفسش را عمیق تر کشید. از این بو لذت می برد. کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زیر لب تک خندی زد. وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد. هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود. ولی زندگی را سختش کردند. شاید زن پدر بدذاتش... یا آن پسرعموی شارلاتان ... هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند. حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟ او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود. بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد. خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود. همه پاستوریزه... خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد. گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد. آنقدر فشار بدهد تا بمیرد. زن نحسی بود. از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت. هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود. -پفک بیا سفره رو ببر. خنده اش گرفت. نمی توانست پوپک را صدا بزند. -چشم. کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند. درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد. ولی درون اتاق را ندید. آخر هم نفهمید دادند یا ندادند. -خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون. -پرستار داد خورد. زن خونسردی بود. شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد. سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد. خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود. بوی روغن محلی می داد. خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد. -الان میام مامان. چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد. ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت. اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود. با فاصله از پوپک نشست. -ببخشید من مزاحمتون شدم. -اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟ -از تهران میام. -تهران کجا، چهارمحال کجا؟ -انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده. -بخور تا از دهن نیفتاده. خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پوپک معذب بود. با این حال حس خوبی هم داشت. انگار که یک قرن است این زن را می شناسد. معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد. ولی مهربان بود و سخاوتمند. -دستتون درد نکنه. -نوش جان. پولاد حرفی نمی زد. انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت. تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت. دیگر مهم نبود. اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت. حداقل این دختر راحت باشد. نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند. صبحانه را تمام کرد و بلند شد. -کجا میری پولاد؟ -میرم سر سد. -خدا به همراهت. پروه سدسازی گرفته بود. دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود. برای رفت و آمد راحت باشد. با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد. -خاله باجی... -جانم دختر. -من می تونم اینجا بمونم؟ خاله باجی چایش را هورت کشید. -تا چقدر قراره بمونی؟ -راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم. -گفتی معلمی؟ -بله. —من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟ پوپک سکوت کرد. اینجا اتاق هایش زیاد بود. او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود. از بعدش هم خدا کریم بود. قرار نبود اتفاقی بیفتاد. -خب...من مشکلی ندارم. -بمون دخترجان. پوپک لبخند زد. -اجاره تون چی؟ -اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم. -ممنونم. -خواهش می کنم. خاله باجی زن ساده ای بود. خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند. پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد. ولی خاله باجی نوچ گفته بود. نمی خواست وبال گردن پسرش باشد. هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد. تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند. با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد. نمی خواست این اتفاق بیفتد. کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد. بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد. -اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی. -ممنونم.خیلی خوبه. نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود. ولی حس می کرد دوستش دارد. چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد. دلش ضعف رفت. چقدر خوب بود اینجا. -وسایلتو آوردی؟ -بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا. -اونجا چرا؟ پوپک لبخند زد. -خواستم روستا رو قدم بزنم. -دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟ پوپک خندید. خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید. -ممنونم که اجازه دادین بمونم. -مجانی که نیست تشکر کن. -بازم ممنونم. خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت. -برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/ -البته. -برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون. پوپک از لفظش خندید. -چشم. باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد. تمام وسایلش درون ماشین بود. با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. خاله باجی راست گفته بود. بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند. با ذوق نگاهشان کرد. تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند. آموزش آرزویش بود. کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد. قدم زنان به سمت ماشین رفت. تعداد مغازه به نسبت زیاد بود. البته جای تعجب هم نبود. یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد. دختره گفت: ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!! پسره هم گفت: ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ! ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست برگ صبوری کراست، بی رخ نیکوی دوست گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست #امیر_خسرو_دهلوی
دلم هوایِ حوصله اش کم شده است، گاهی ابری! گاهی بارانی! نمیخواهی سراغی از حال هوایِ دلم بگیری؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکی‌از شیوه‌هایی که می‌تواند نقش این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن متفاوت با ویژگیهای زیر است. 💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس‌ با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او ویژه کنید. 💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین ، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست. 💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از‌ او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم. 💠 با نامه‌ای که ذره‌ای از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، و خواهان تغییر، تلقی می‌کند و در نتیجه محبوب او می‌شوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، شدید است. و این بهانه‌ای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی می‌شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن رفت پیش دکتر گفت: آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم دکتر گفت: فرصت زن گفت: فرصت چی دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه😂😂😂 👌http://eitaa.com/cognizable_wan
لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛ دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی. پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم. پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم. عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛ در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش! لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است. http://eitaa.com/cognizable_wan
خوردن‌کنجدِ سفید برای‌حجیم کردن‌ مو بسیار مفید است، چون‌که کنجد سرشـــار از منیزیم، کلسیم و ویتامین E است‌ و پروتئین‌هایی‌ که‌برای‌رشد موهایت مفید است، کنجد سفید را باید که قبل‌ازصبحانه‌میل‌کنید تابدن‌بتواند موادِ لازم‌را بهتر به موها برسونه ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
با ذوق کنارشان رد می شد. قبل از آمدن به اینجا ترس داشت. فکر می کرد از پسش برنمی آید. یا حداقل یک جای ناشناخته با مردمانی که نمی شناخت... ترسناک بود. ولی زرق و برقی که الان مقابلش می دید واقعا جذاب بود. با این حال زمستان در راه بود. زمستانی با برف های زیاد و کولاک... رفت و آمد سخت می شد. ولی تحمل می کرد. باید خودش را می ساخت. باید بتواند با خانواده اش مقابله کند. او دختر جا زدن نبود. اینجا هم دوام می آورد. قرار نبود که کم بیاورد. با انرژی زیادی قدم برداشت. بین راه از لبه ی جاده گل های بیابانی چید. دسته ی بزرگی درون دستش گرفت. هوای پاک دهات را به سینه کشید. اینجا بودن پر از زندگی بود. رسیده به ماشینش گل ها را روی داشبورد گذاشت. استارت زد و حرکت کرد. خودش را تا جلوی خانه ی خاله باجی رساند. ماشین را کنار کشید. پیاده شد. خبری از پسر خاله باجی نبود. چه بهتر! احساس راحتی بیشتری می کرد. صندوق عقب را بالا زد. وسایلش شامل دو ساعت بزرگ و یک کارتن کتاب بود. به زور همه را پایین گذاشت. کارتن کتاب ها واقعا سنگین بود. نفسی تازه کرد. دو تا ساک را داخل برد و درون ایوان گذاشت. برگشت و کارتن را بغل گرفت. حس کرد کمرش تیر کشید. چقدر سنگین بود. لنگ لنگان داخل بردش. روی ایوان گذاشت. صدا زد:خاله باجی هستی؟ صدایی نیامد. صدای گاو از طویله می آمد. حتما آنجا بود. بزور همه ی وسایل را داخل برد. درون اتاق گذاشت. لیوانی که همیشه درونش آب می خورد را برداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 درون آشپزخانه پر از آب کرد. برگشت و گل ها را از جلوی داشبوردش برداشت و درونش گذاشت. اتاق خشک و خالی می بود دلش می گرفت. گل ها را لبه ی پنجره گذاشت. لبخند زد. کم کم همه ی وسایلش را چید. پشت در چوب لباسی زد و لباس ها آویزان شد. کارش که تمام شد با رضایت لبخند زد. همان موقع خاله باجی داخل آمد. از لباس هایش مشخص بود درون طویله بود. بوی پهن می داد. از دستانش شیر می چکید. البته سطلی هم پر از شیر داشت. -خسته نباشید. -درمونده نباشی، ماستم تموم شد، سفره ی بدون ماست و دوغ که فایده نداره، امروز شیر ندادم مراد، گفتم بمونه برای خودم. خوشش می آمد که توضیح می داد. انگار که پوپک از او توضیح بخواهد. -کمکی می خواید؟ خاله باجی قابلمه ی رومی بزرگی را روی زمین گذاشت. شیررا درونش ریخت و گفت:نه عزیزم، کار هرروزه که کمک لازم نداره. قابلمه را سر گاز گذاشت. پوپک کمی نگاهش کرد. پیرزن سخت مشغول کارش بود. پوپک هم خیلی آرام بیرون رفت. هنوز روستا را ندیده بود. فقط یک خط صاف را بالا و پایین رفت. ماشین نبرد. پیاده روی یک مزه ی دیگر داشت. تا خود ظهر تمام اطراف را پا زد. وقتی برگشت کمی آفتاب سوخته شده بود. آقای مهندس هم برگشته بود. نمی دانست با این درد و بخیه چطور بیرون رفت. انگار این مرد به عمد بخواهد به خودش ظلم کند. وگرنه با این همه بخیه باید استراحت می کرد. کار که همیشه بود. اما سلامتی همیشگی نیست. پیراهنش شسته شده روی بند بود. مطمئن بود خونریزی کرده. برای همین شسته روی بند انداخته اند. صدای خاله باجی را شنید. داشت سرزنشش می کرد. پس حدسش درست بود. البته زن بیچاره حق داشت. نگران پسرش بود. با احتیاط جلو آمد. چند لحظه ای پشت در ماند تا مادر و پسر معذب نشوند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan