داروسازه مياد مي بينه
يه نفر محکم چسبيده به ديوار داروخونه و تكون نمي خوره.
به شاگردش ميگه: چشه؟
ميگه: سرفه ميكرد، شربت سينه نداشتيم
به جاش بهش ملين دادم...
داروسازه ميگه:
فكر ميكني ملين ربطي به سرفه داشته باشه؟
شاگردش ميگه: آره،
اين الآن ديگه از ترس اسهال،
جرأت نداره سرفه كنه 😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند؛
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود...
"قدر لحظات با هم بودن رو بدونیم"
http://eitaa.com/cognizable_wan
لزومی نداره تو همانی باشی
که دیگران فکر میکنن ؛
کسی باش که دیگران حتی
فکرش را هم نمی تونن بکنن ...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_712
دلش می خواست سر فحش را به او بکشد.
نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند.
آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن.
-آره.
-قربونت برم من آخه، میام.
-باشه پس منتظرت هستیم.
-منتظرم باش خانمم.
تماس را قطع کرد.
وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد.
گوشی را کنارش گذاشت.
-عزیزم گفت میاد.
-خبری از پوپک نداشت؟
-حرفی که نزد.
خشایار آه کشید.
-خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد.
-از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت.
خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد.
شیدا خودش را جمع و جور کرد.
باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟
خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید.
-دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید.
-عین زن پدرهای سلیطه نباش.
شیدا ترش کرد.
از جایش بلند شد.
-دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟
-شیدا؟
شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت.
واقعا از حرف خشایار ناراحت شد.
خشایار به رفتنش نگاه کرد.
کمی بد حرف زده بود.
ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید.
پوپک اهل این کارها نبود.
سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود.
یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند...
درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد.
سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند.
جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد.
حامی محیط زیست بود.
به شدت هم حساس بود.
خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد.
دخترش این بود.
نه آنی که شیدا حرفش را می زد.
البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود.
شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد.
-کاش برگردی دخترم.
این تنها آرزویش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_713
ضربان قلبش هم که روی هزار بود.
گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت.
سرعتش کم شده بود.
پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد.
وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود.
نفس راحتی کشید.
تازه متوجه شد مزاحم مردم شده.
با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد.
-سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم.
لهجه نداشت.
پس از اهالی اینجا نبود.
نواب به سمتش برگشت.
یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-بله.
-ما از دوستای پولادیم.
-ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم.
-ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد.
-خیلی خوش اومدین.
نواب ماشین را به سمت سرازیری راند.
خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود.
جلوی در خانه ماشین ایستاد.
پوپک زودتر پیاده شد.
خاله باجی گاوها را برده بود.
پولاد که سرکار بود.
خودش هم رفته بود دیدن معصومه.
تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد.
کلید را از جیب مانتویش درآورد.
در را باز کرد.
کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل.
شده بود عضوی از خانه.
خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت.
او هم عادت کرده بود.
جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت.
ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند.
نواب قبلا هم چند بار آمده بود.
ولی ترنج اولین بارش بود.
کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود.
که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است.
یک جا ماسه و شن ریخته شده بود.
کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری...
طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان.
ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود.
آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی...
پوپک درخانه را باز کرد.
بفرمایید داخل.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
عزاداری دور دیگ غذا
برخی از مردم معتقدند روی آش، شله زرد و یا سمنو و امثال آن نام ائمه علیهم السلام و یا صورت آنان نقش بسته و قداستی برای آن قائلند، حتی گاهی دیده میشود دور دیگ غذا به عزاداری می پردازند.
در حالی که از نظر علما و مراجع تقلید، چنین ایده ای هیچ اصل و اساسی ندارد.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_714
پولاد که سرکار بود.
خودش هم رفته بود دیدن معصومه.
تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد.
کلید را از جیب مانتویش درآورد.
در را باز کرد.
کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل.
شده بود عضوی از خانه.
خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت.
او هم عادت کرده بود.
جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت.
ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند.
نواب قبلا هم چند بار آمده بود.
ولی ترنج اولین بارش بود.
کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود.
که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است.
یک جا ماسه و شن ریخته شده بود.
کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری...
طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان.
ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود.
آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی...
پوپک درخانه را باز کرد.
-بفرمایید داخل.
خودش هم زودتر رفت و سماور را روشن کرد.
باید زود برای ناهار دست به کار می شد.
تازگی از معصومه قیمه یاد گرفته بود.
از فریزر گوشت بیرون گذاشت و مشغول شد.
ترنج بعد از اینکه به اطراف سرک کشید داخل آمد.
نواب هم زیر شیر درون حیاط آب به سرو صورتش زد.
آب به قدری خنک بود که دستانش یخ زده بود.
-ببخشید که من خونه نبودم که چای رو زودتر بذارم، فکر نمی کردم امروز برسید.
ترنج جواب داد:پولاد می دونست.
-چیزی نگفت.
-حتما یادش رفته.
پیاز در حال سرخ شدن بود.
گوشت ها را رویش ریخت.
دستانش را شست و به سمت سماور آمد.
درون قوری چای خشک ریخت.
با عجله و تند تند کار کردن واقعا سخت بود.
باید به همه ی کارها رسید.
چای را دم گذاشت.
از یخچال میوه بیرون آورد.
-پولاد هنوز برنگشته؟
-ظهر میاد.
باید زنگ می زد و خبر می داد که مهمانانش رسیده اند.
-زنگ می زنم بهش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_715
کارش را راحت کرد.
پس فقط حواسش را به آشپزی می داد.
ترنج ساکت بود.
بیشتر حواسش را داده بود به اطراف.
به اطرافش نگاه می چرخاند.
همه چیز نوستالوژی بود.
قدیمی و دوست داشتنی!
چقدر حس خوبی داشت.
یاد مادربزرگش می افتاد.
وقتی قبل از مرگش مدام به دیدنش می رفتند.
پوپک فرز از یخچال میوه بیرون آورد.
چقدر همزمان کار کردن سخت بود.
مدام می ترسید خرابکاری کند.
نواب بیرون رفت تا به پولاد زنگ بزند.
میوه های شسته را درون جامیوه ای پایه دار گذاشت.
حس زن خانه را داشت.
ترنج بلاخره بلند شد.
-عزیزم کمکی نمی خوای؟
پوپک لبخند زد.
-نه ممنونم.
جامیوه ای را همراه بشقاب و چاقو روی اپن گذاشت.
-من میارم فقط بخورید این تنها کمکه.
ترنج بلند خندید.
-چشم.
جامیوه ای را برد تا کمکی کرده باشد.
از پولاد شنیده بود که اینجا دارد اجاره می داد.
پس وظیفه ای برای پذیرایی از مهمان ندارد.
از خوبیش بود که داشت از مهمانان صاحب خانه اش پذیرایی می کرد.
-تو روستا سخت نیست؟
-اولش یکم، حالا دیگه نه!
-مگه چه فرقی کرده؟
-با همه چیز کنار اومدم.
-مگه نمی خوای برگردی؟
-تا یک سال دیگه کی مرده کی زنده اس؟
ترنج لبخند زد.
پس این دختر شهری حسابی در جلد یک دختر روستایی فرو رفته بود.
-موفق باشی عزیزم.
-ممنونم.
نواب داخل آمد.
-داره راه می افته.
ترنج با حساسیت گفت:نکنه مزاحم کارش شدی؟
-نه گفت تمومه.
کنار ترنج نشست.
هلوی درشتی برداشت.
-خاله باجی کجاست؟
-گاوها رو بردن بیرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فلسفه حمل عَلَم در عزاداری ها چیست?
علم از ابزار و وسایل عزاداری امام حسین علیه السلام است که در هیئتها و دسته های مذهبی به کار گرفته می شود.
لغت نامه دهخدا ماده علم،
شباهت آن به صلیب، می رساند که پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیینهای مذهبی مسیحیت گرفته شده است. به هر حال نمود ها و مظاهری است که گاهی عزاداران را از محتوا و اصل عزاداری و اقامه شعائر دینی باز می دارد.
فرهنگ عاشورا، محدثی ص320
هر چند اصل حمل کردن علم ناشی از انگیزه پیروی علمداری حضرت عباس باشد اما به صورت قطع، حمل علم عریض و طویل که به شکل صلیب مسیحی هاست و در روی بازوهای این علم کذایی، اشکالی از خورشید، کشکول، تبرزین، کبوتر و اژدها و ... همگی این ابزار پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیبنهای مذهبی گرفته شده است.
نظر آیت الله خامنه ای (دامت برکاته):استفاده از علم فی نفسه اشکال ندارد، ولی نباید این امور جزء دین شمرده شود.
آیت الله مکارم شیرازی(دامت برکاته): با توجه به اینکه دشمنان، پیرایه هایی به علامت می بندند بهتر است از آن پرهیز شود و به پرچم های آبرومند ساده قناعت گردد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
این متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید؛
🔸"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...
🔸"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...
🔸"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهدای ایرانی صحرای کربلا
1. اَسلَم بن عَمرو
مورّخان متأخّر او را از موالیان امام حسین(ع) دانستهاند. پدرش از ترکان ایران بود. اسلم همراه با کاروان اباعبدالله الحسین(ع) به کربلا میآید و به میدان میآید و رجز میخواند:
أمیری حسین و نعم الأمیر
سرور فؤاد البشیر النذیر
«امیر من، حسین است و چه نیکو سالاری است، مایه شادمانی دل رسول خدا است!».
البته خوارزمی که از مقتل نویسان متقدم است نیز درباره جوانی ترک سخن به میان میآورد بدون اینکه نام او را ذکر کند: «پس جوانی تُرک برای نبرد به میدان میآید که قاری قرآن کریم است و به زبان عربی آگاه است و او از موالی و بستگان به حسین بن علی است... او میجنگد، مجروح میشود و به زمین میافتد. امام حسین(ع) بر سر بالین وى آمد. او چشم گشود و با دیدن حضرت تبسّمى کرد و آنگاه به سوى پروردگار خویش شتافت».
2. رافع بن عبدالله همراه مسلم ازدى
گرچه نام رافع بیشتر در کتابهای پس از «بحارالأنوار» آمده است، اما حسام الدین حمید محلی (متوفای 652ق) در کتاب «الحدائق الوردیة فی مناقب أئمة الزیدیة» از شخصی با نام رافع که وابسته به مسلم بن کثیر ازدی است نام میبرد. با این حال، مآخذ کهن و حتی منابع دوران صفویه، بویژه آثار مرحوم علامه مجلسی نامی از او برده نمیشود.
بنابر گفته برخی کتابهای تاریخی متأخر؛ رافع، وابسته به قبیله أزد و همراه مسلم ازدی است. روز عاشورا به اردوی امام حسین(ع) میپیوندد. «مسلم ازدی» کمی پیش از ظهر عاشورا به شهادت میرسد. رافع بعد از نماز ظهر و پس از شهادت «حبیب بن مظاهر»، به شهادت میرسد.
3. زاهر بن عمرو کندی
زاهر، تربیت شده مکتب شیعی و آزاد شده «عمرو بن حمق خزاعی» است. «محمد بن سنان زاهری»، محدّث معروف شیعی، از نسل او است. وقتی عمرو بن حمق به دست معاویه به شهادت میرسد، زاهر جنازهاش را دفن میکند.
به سال شصت هجری برای انجام حج به مکه میرود، امام حسین(ع) را ملاقات میکند، از عزم آنحضرت برای سفر به عراق آگاهی مییابد. او که شوق جهاد با منحرفان و شهادت در راه معبود را از دوران بسیار دور در مکتب سرخ علوی، از صحابی بزرگ «عمرو بن حمق خزاعی» به نیکی آموخته است، بیدرنگ به کاروان امام حسین(ع) میپیوندد و به سوی کربلا حرکت میکند. او در نبردی دلاورانه، در اولین هجوم لشکر یزید به شهادت میرسد.
4. فیروزان
شخصی به نام فیروزان یا پیروزان، از یاران ایرانی امام حسین(ع) بود که در کربلا به شهادت رسید، اگرچه در منابع کهن رجالی از او نشانی نیست. وی به سلک مسلمانان در آمده و غلام امام حسن مجتبی(ع) و سپس فرزندش عبدالله شد. او همراه کاروان حسینی به کربلا شتافته و در روز عاشورا که نوبت به عبدالله رسید به کمک عبدالله شتافت. البته فراموش نشود که تمامی کتابهایی که از او نام بردهاند، غیر از «روضة الشهداء» کاشفی سبزواری، جزو تواریخ متأخر محسوب میشوند. احتمالاً آوردن این نام در شمار شهدای کربلا از دوره صفویه به بعد انجام گرفته باشد.
5. نصر بن أبی نیزر
از دیگر افرادی که در برخی کتابهای تاریخی با عنوان «أبناء بعض ملوک الأعاجم» (نوادگان پادشاهان عجم) نام بردهاند و با توجه به نکات اولیه بحث، احتمال ایرانی بودن آن وجود دارد؛ نصر بن ابى نیزر است. وى از خدمتگزاران و یاران امام على، امام حسن و امام حسین(ع) به شمار میرفت. او در کودکى به دست پیامبر(ص) اسلام آورد و به آنحضرت و نیز امام على(ع) و فاطمه زهرا(س) و فرزندان آن دو بزرگوار خدمت کرد. نصر جنگجویى شجاع بود. او همراه امام حسین(ع) از مکه به کربلا آمد و با دشمنان ایشان به نبرد پرداخت و به شهادت رسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر می خواهید پوستتان بیست سال جوانتر شود👇👇
👈 کرم رازیانه پوست را صاف و چروک ها را از بین میبرد، همچنین زائده های سوداوی را پاک میکند.
👈 اگر می خواهید این کرم جذب بیشتری داشته باشد، وقتی حمام می روید اول با روشور کیسه بکشید و بعد از آن با سرکه(دو قاشق سرکه + یک لیوان آب) کیسه بکشید، و پس از خروج از حمام و خشک کردن ناحیه مورد نظر از کرم رازیانه استفاده کنید. (البته کرم رازیانه طبیعی و بدون مواد شیمیایی)
👈 این کار باعث میشود پوست شما بیست سال جوانتر شود.
👈 اگر خانمها در کنار این کار روزانه یک لیوان عرق رازیانه + یک قاشق عسل ترکیب کرده میل نمایید(فقط در روزهای پاکی) تاثیر آن ده برابر خواهد شد.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره حق داشت بهش اعتماد نداشت
😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت کرم ریختن 😁😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لامصب اینو چطوری بار کردی آخه 😑♂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
🌷🌷🌷
یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.😆
🌷🌷🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبای چه کردی
با صدای زیبا و بااحساس امین بانی و فرناز ملکی عزیز تقدیم به شما عزیزان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
"پا را به اندازه گلیم خود درازکردن"
میگویند که؛
"پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد.
چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنهای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است."
چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند.
آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آنها فردی بود که "طمع بسیار" داشت.
از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد.
آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دستها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم.
پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!"
یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت:
پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و اینبار دست و پای بریدی؟!
"چه رازی در اینها نهفته است؟!"
پادشاه در پاسخ گفت:
"اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده.
* از این رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و تواناییهای خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. *
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_716-717
-هوا که داره سرد میشه، هنوزم می برشون بیرون؟
-آره، ولی گفته این هفته که ببره دیگه می بنده طویله.
پوپک با عجله خورشش را بار گذاشت.
برنج را خیساند.
تازه وقت کرد که بیاید و کنار سماور بنشیند.
فورا چای را دم گذاشت.
هیچ حرف مشترکی با آنها نداشت.
زشت هم بود تنهایشان بگذارد.
مانده بود چه کند؟
نواب و ترنج هم ساکت بودند.
ظاهرا آنها هم دنبال یک حرف مشترک می گشتند.
غریبه بودن واقعا کار را سخت می کرد.
ولی شانس با پوپک بود.
صدای هی هی خاله باجی نجاتش داد.
بلند شد.
باید خبر می داد مهمان دارند.
ببخشیدی گفت و بیرون رفت.
نواب لبخند زد.
-دختر بیچاره معذب بود.
-آره!
خاله باجی در حالی که با لبخند دستانش را با پیراهنش پاک می کرد داخل شد.
ترنج و نواب بلند شدند.
خاله باجی سخاوتمندانه صورت ترنج را بوسید.
-خوش اومدین.
نواب را هم که از قبل می شناخت.
پیشانیش را بوسید.
-کم میای پیرم.
-گرفتاریه.
خاله باجی کمی از هر دو فاصله گرفت.
من شرمنده تونم، لباسم بو میدم میرم عوضش کنم.
-این حرفا چیه خاله، بفرمایید.
خاله باجی به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
پوپک داخل شد.
لبخند زد.
واقعا احساس غریبی می کرد.
هربار که مهمان داشتند معذب می شد.
نمی خواست کاری کند یا حرفی بزند.
با عذرخواهی به اتاقش رفت.
مردم گریز نبود.
ولی خب به این سرعت هم نمی توانست با کسی صمیمی شود.
به گوشیش نگاه کرد.
بدون اینکه بخواهد به خانه شان زنگ زد.
فقط صدای پدرش را بشنود.
البته که پدرش هیچ وقت هم گوشی را جواب نمی داد.
صدای یکی از خدمه درون گوشی پیچید.
بغض کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_718
پیرزن بامزه ای بود.
تند و فرز.
دوستش داشت.
بی شیله و پیله بود.
البته غیر از آنکه وقتی کنار دخترهایش می نشست غیبت کردنشان حسابی گل می انداخت.
با یادآوری هفته ی پیش خنده اش گرفت.
نگاهی به قیمه اش انداخت.
حسابی رنگ و روغن انداخته بود.
بویش هم که خوب بود.
کم کم داشت درون آشپزی ماهر می شد.
به قول معصومه ترشی نمی خورد یک چیزی می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
کنار خاله باجی نشست.
خاله باجی در حال ریختن چای ا سماور بود.
ترنج هم عین خودش ساکت بود و شنودنده.
فعلا که حرفی برای گفتن نداشت.
شاید اگر چند روز ماندند صمیمی تر شدند.
در عوض نواب و پولاد مدام حرف می زدند.
بیشتر هم در مورد همین پروژه ی سدسازی بود.
نواب مشتاق بود بیاید و ببیند.
از اول هم قرار بود نواب سر این کار باشد.
ولی چون نزدیک خانه ی مادر پولاد بود.
و البته پولاد می خواست مدتی از همه چیز فرار کند...
قرعه به نام پولاد افتاد.
که البته تا اینجا همه چیز خوب و مرتب بود.
پولاد مهندس فوق العاده ای بود.
تا الان هرچه ساخته بود که زیر دست پولاد بوده خوب از آب در آمد.
مشتری ها هم چه دولتی چه خصوصی راضی بودند.
با این حال با نواب وعده کرد عصر بروند سر سد.
نواب هم از خدا خواسته موافقت کرد.
پولاد انگار تازه حواسش به پوپک جلب شد.
اشاره ای به پوپک کرد و گفت:خانم معلم مارو دیدین؟ آشنا شدین؟
ترنج با لبخند گفت:بله، ایشون درو برای ما باز کرد.
پوپک به لبخندی اکتفا کرد.
-گروگان گرفتیمش به خونه برسه.
پوک خندید.
خاله باجی فورا گفت:الله اکبر بچه، حرف تو دهن مردم ننداز.
-شوخیه مامان.
-با همه چی که نباید شوخی کرد.
پوپک هنوز می خندید.
خاله باجی همیشه زیادی نگران حرف مردم بود.
برعکس پولاد که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمی داد.
خاله باجی چای ها را مقابلشان گذاشت.
-بفرمایید.
ترنج با تشکر یک فنجن برداشت.
پوپک زوم کرده بود روی ترنج.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan