📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۴
🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری.
#کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …?
حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد.
🌷– فردا #عاشورا، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم.
در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت.
🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن…
🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ?
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_۱۶۵
🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
🌷سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید.
🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
آقای メ میگفت یکی از نامزد های انتخابات مجلس اومده روستای ما
گفت: هر مشکلی دارید بگید حل کنیم👏👏👏
ما هم گفتیم دوتا مشکل اساسی داریم
اولا گاز نداریم 😐😐😐
تا خواستیم بعدی اش رو بگیم سریع گوشی اش رو در آورد شماره استاندار رو گرفت و گفت تا هفته آینده پروژه گاز کشی را حل کنید
بعدش ایشون فرمود :خب این حل شد
اما مشکل بعدی⁉️
ما هم گفتیم روستا مون آنتن دهی گوشی نداره😉😉😉
نماینده و ما همچنان روبه افق خیره شده ایم
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی را که دوست داری نه برایش ستاره باش نه خورشید، برایش آسمان باش تا همیشه سایه ات روی سرش باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتمش چقدر دوستم دارى؟
گفت به اندازه همه ى دنیا
گفت و خنديد اما نميدانست با اين حرفش همه ى دنيايم را خراب کرد
چون من و همه ى دنيا را يک اندازه دوست داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۶
❤️ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...- بفرمایید ...- کجایی مهران؟ ...
🌷بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
🌷سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
🌷از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
🌷خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
🌷رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
🌷دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
🌷کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
🌷اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
🌷عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
🌷رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
✍ادامه دارد....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
قابل توجه اعضای محترم کانال
اگر کسی نوعروس از خانواده نیازمند سراغ داشت که برای تهیه جهیزیه به مشکل برخوردند حتما ما را مطلع نماید.
لیست اقلام کالای اهدایی ما به انها👇👇👇
1_یخچال
2_اجاق گاز
3_ماشین لباسشویی
4_بخاری
5_پنکه
6_اتو
7_سرویس قابلمه
8_سرویس قاشق وچنگال
9_سرویس چینی
10_پتو
11_ساعت
12_کتری برقی
13_کالای خواب
14_پک فرهنگی
15_جاروبرقی
16_تلویزیون
17_فرش
فقط ده درصد وجه بعد از تحویل کالا دریافت میگردد.
قابل ذکر است تحقیقات کامل جهت افراد معرفی شده حتما صورت میگیرد تا احوالشان برای ما روشن گردد.
شماره تماس ما جهت پیگیری👇👇
کاویانی ۰۹۱۹۱۵۱۲۰۱۰
اگر بیمار سرطانی از خانواده نیازمند هم بودند آنان را از طریق ادمین کانال با نقل آدرس و شماره تماس اطلاع دهید تا ما پیگیری لازم جهت درمانشان را انجام دهیم.
لطفا اطلاع رسانی نمایید👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما به جمع ما بپیوندید.
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۷
🌷همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
🌷- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ... روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام
کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
🌷نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...
🌷چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ... توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...- خدا ...
🌷مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
🌷با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ... - سلام ... خوش آمدید ... نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...- تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
🌷صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
🌷پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
🌷خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ اندکی تفکر
❤️در مسجد و در کعبه به دنبال خداییم
از حس خدا در دلمان دور و جداییم
❤️هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است...!!
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
❤️در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
❤️اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
❤️در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
❤️برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
❤️شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
❤️گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست
❤️در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟
پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟
❤️باید که در آیینه کمی هم به خود آییم
ما جلوه ای از خلقت زیبای خداییم
❤️هر کس که دلش آینه شد فاقد لکه
در قلب خودش کرده بنا کعبه و مکه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
نفسم
نفسم
نفسم
نفسم
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
واي نفسم!
ببخشيد نفسم گرفته☺️☺️☺️
آخه دويدم ...
تا اولين نفرى باشم که، شب یلدا رو بهتون تبريک ميگم🍉🍉🍉
پیشاپیش یلدا مبارک🌺🌺🌺
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 طنز همسرانه
🕴مردی پس از طلاق همسر خود، با او تماس گرفت و گفت:
خانم ببخشید! اشتباه کردم!
لطفا مرا ببخش! و به خانه برگرد!!
🌻 زن در جواب گفت :
آیا در کنارت یک لیوان 🍸 داری؟
مرد گفت: بله دارم!!
زن گفت: اکنون آن را محکم بر زمین بکوب.
مرد چنان کرد که زن گفته بود.
🌻 سپس زن گفت:
حالا که دیدی آن لیوان شکسته و هزار تکه شده، آیا میتوانی تکه هایش را جمع کنی و دوباره بسازی؟!
🌺 مرد در پاسخ گفت:
نه نشكسته! ليوان استیل بود 😋
🌸 زن پاسخ داد:
خدا نکشتت... عصر بیا دنبالم 😜😜
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
💢حتما بخوانید
🌼🍃در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
🌼🍃و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
🌼🍃در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
🌼🍃متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
🌼🍃عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
🌼🍃و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
🌼🍃در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
🌼🍃مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
❣همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
🌼🍃به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
🌼🍃 هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گر بمانی با دلم با تو نفس خواهم کشید
آتش عشق تو را بر بوم دل خواهم کشيد
از گل رويت گلاب قمصر و کاشان مهر
در دلم می جوشد و از نو نفس خواهم کشيد
کوچه باغ عشق تو گلزار سبز آرزوست
چون بهارنارنج به دامان غزل خواهم کشيد
ايکه از عشقت مستم در شراب لعل تو
بوسه هايت را به رنگ ارغوان خواهم کشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۸
🌷سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
🌷چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
🌷وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
🌷- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
🌷به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
🌷کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
🌷دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
🌷جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
🌷کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۹
🌷دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ...
🌷همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
🌷این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
🌷همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
🌷- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
🌷با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
🌷ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
📕✍#ضربالمثلها
یک ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﭼﯿﻨﯽ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﯾﮏ ﻭﻋﺪﻩ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺪﻩ
ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺳﯿﺮﺵ ﮐﻨﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻩ ...
✓
📗 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 صبح ها با معده خالی خرما بخورید
🔹کسی که با معده خالی خرما میخورد ، کمتر دچار کمخونی میشود و بدنی مقاوم در برابر باکتریها و ویروسها دارد همچنین بخاطر افزایش سوخت و ساز بدن باعث لاغری میشود.
🔹پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلّم در این باره می فرمایند: کُلُوا التَّمرَ عَلَى الرِّیقِ؛ فَإِنَّهُ یَقتُلُ الدّیدانَ فِی البَطنِ. ناشتا خرما بخورید؛ چرا که کِرم هاى شکم را مى کُشد.
(عیون أخبار الرضا علیه السلام، جلد ۲، صفحه ۴۸)
#حدیث
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚حکایت بسیار زیبای (ماست و خیار🥒)
میگویند روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک چی برای ماست خیار شاهی داد
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ کشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاش خاش
✦ سبزی های بهاری اعلا و ... .
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت: رعایا چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم! اگر کسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلکش کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرعت بالای یک خودرو و از دست دادن کنترل آن توسط راننده چیز دست، این صحنه عجیب رو در کالیفرنیا خلق کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💋ما که با پوس نمک نزده میخوریم
چه حوصله ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
Meysam-Ebrahimi---Do-Tayi[128].mp3
2.93M
"دڸ" بہ "دلدار" "سپردݧ"
ڪار هر "دلدار" نیست"
"من" بہ "تو" "جاݧ" میسپارم
"دل"ڪہ "قابلدار" نیست.
میثم ابراهیمی 🎤
دوتایی 🎼🍃🌹
•┈┈••✾❀ ❀✾••┈┈•