وقتی پزشک برای پیر زن ۳۰ تا شیاف نوشت ؛
👵 پیرزن پرسید : پسرم شما جزو رزمندگان دفاع مقدس بودید ؟
👨⚕دکتر با شادی گفت : بله شما از کجا فهمیدی ؟
👵 پیرزن گفت : از اونجایی که منو با خشاب کلاشینکف اشتباه گرفتی! 😂😂😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 95
آیسودا سر تکان داد.
-مردی تو روستامون بود که حکم خان رو داره همون کدخدا، نمی دونم دیگه چی بگم اسمشو، زمین داره با کلی املاک دیگه، کارشو نمی دونم اما خیلی پولداره، هیچ وقت نفهمیدم اولین بار منو کجا دید که خوشش اومد، ولی همین شد عین یه غده و نشست تو دلم، تمام این چهارسالی که اینجا درس خوندم حواسش بهم بود، مدام پیغام و پسغام...
مکث کرد.
دلش می خواست به حال خودش گریه کند.
-تا اینکه مامانم مریض شد، ما اونقد پول نداشتیم که بخوایم درمانش کنیم، فامیل خاصی هم نداشتیم که ازش قرض کنیم، برام پیغام داد می خوای کمکت کنم باید بله بگی...
خاله سلیم آهی کشید.
دخر بیچاره!
-سر عقدمون قبل از اینکه مامانم عمل بشه فوت کرد، منم هیچ وقت بله رو ندادم در عوض چهار سال زندانیم کرد.
پیرزن دست روی دهانش گذاشت و حیرت زده نگاهش کرد.
در اصل چهار سال دختر بیچاره را گروگان گرفته بود.
-همین اواخر فرار کردم بلاخره، ولی این بار زندانی مرد دیگه ای شدم که عاشقش بودم، همکلاسی دانشگاهم بود، می پرستیدمش... ولی جلوی چشمام بهم خیانت کرد...
به این جای حرفش که رسید اشک هایش پایین آمد.
خاله سلیم بلند شد.
کنار آیسودا نشست و بغلش کرد.
آیسودا جلوی خودش را نگرفت.
با صدای بلند هق هق کرد.
-عزیزدلم...
نمی دانست چه بگوید.
چه سرگذشت عجیبی داشت.
تا به حال چیزی شبیه این را نشنیده بود.
آیسودا که خالی شد از خاله سلیم فاصله گرفت.
-رو دلم مونده بود، 4 سال بود که نمی تونستم با کسی حرف بزنم.
-بمیرم برات عزیزم، چقدر همه چیز بهت سخت گذشته.
خاله سلیم خودش اشک هایش را پاک کرد.
-غصه نخور خدا کمکت می کنه عزیزم.
-خدا خیلی وقته می خواد بهم کمک کنه.
خاله سلیم کمی از او فاصله گرفت و گفت: بخور عزیزم، خیلی بی اشتها هستی.
-خسته ام، از همه چیز!
خاله سلیم پشت دستش را نوازش کرد.
-عزیزم تو می تونی از هر دوشون به جرم آدم ربایی شکایت کنی!
از پژمان نوین؟
که با صد تا رشوه همه چیز را تازه به گردن خودش بیندازد؟
یا از پولاد احمقِ هرزه؟
-فقط می خوام جایی باشم که اونا نباشن، یه جای امن، یه جایی که بتونم زندگی کنم.
خاله سلیم حرفی نزد.
دختر بیچاره حق داشت.
چشمش ترسیده بود.
هرکس دیگری هم جای او بود عاقبت فرار می کرد و خودش را نجات می داد.
-بخور عزیزم، بلاخره راه حلی پیدا میشه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 96
مگر چیزی از گلویش پایین می رفت؟
نمی خواست به میزبانش بی احترامی کند.
چندین قاشق خورد و کنار کشید.
خاله سلیم اخم کرد و گفت: همین بود؟
-ممنونم، خیلی هم زیاد خوردم.
-غذات خیلی کمه دخترجان، ضعف می کنی.
-عادت شده برام.
بشقاب جلویش را برداشت و گفت: بذارید من کمکتون کنم.
-بشین دخترم تو خسته ای!
-نترسید من بدن مقاومی دارم.
بشقاب را به آشپزخانه برد و درون سینک گذاشت.
برگشت و خیلی زود سفره جمع شد.
نگذاشت خاله سلیم کاری کند.
خودش ظرف ها را شست و آب کشید.
-عزیزم تو لباسات راحتی؟
-بله ممنونم.
-معذبم عزیزم، بیا لباساتو عوض کن.
آیسودا به ساعت دیواری گوشه ی خانه نگاه کرد.
-دیگه داره دیر میشه نمی خوام مزاحمتون بشم.
خاله سلیم اخم کرد و گفت: کجا؟ دخترجان تا تکلیفت مشخص نشه مهمان مایی، هیچ جایی نمیری.
آیسودا با شرم لب گزید.
چقدر احساس بدی داشت.
هرکسی می توانست به حال و روزش دلسوزی کند.
-شما محبت دارین اما من اینارو تعریف نکردم که دلتون به حالم بسوزه.
-کدوم دلسوزی دخترم؟ تو این خونه من تنهام، تو هم تنهایی و معلوم نیست تو این شهر گرفتار کیا بشی، به جای اینکه خودتو بسپری به این شهر، تو این خونه باش و فکر کن باید برای زندگیت چیکار کنی، شاید بخوای از اون دو تا آدم شکایت کنی.
حرفش کاملا درست بود.
ولی با این حال باز هم معذب بود.
سر خود که نمی شود خانه ی مردم ماند.
-من...خب...
-می دونم معذبی عزیزم، اینجا کاملا برات غریبه است، شاید هنوز هم اعتمادت جلب نشده، ولی کمی فکر کن، اینجا کسی بهت آسیبی نمیزنه، برای منِ پیرزن هم یه هم صحبت میشی.
چقدر این زن مهربان شرمنده اش می کرد.
دست خاله سلیم را گرفت و گفت: من از خدامه، ولی آدمی نیستم که سر بار کسی باشم.
-سربار نیستی عزیزم، خودم یادت میدم چیکار کنی.
فقط نگاهش کرد.
-محرم شروع شده، این شبا خیلی عزیزه دخترم!
یعنی او هم در این شب ها سهمی داشت؟
-باهام بیا!
پشت سر خاله سلیم به سمت اتاقی رفت.
خاله سلیم وارد اتاق خوابشان شده بود.
یک تخت خواب چوبی با طرحی ساده چسبیده به دیوار بود.
اتاق کوچکی بود با یک پنجره ی دلباز!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 97
دوتا قاب خانوادگی بود.
یکی حاج رضا بود و خاله سلیم...
یکی دیگر هم یک عکس خانوادگی از تجمع حدود 50 نفر!
جوری که به زور می توانست چهره شان را ببیند.
خاله سلیم جلوی کمد دیواری نشست.
-می خوام حالا حالا اینجا باشی دختر جانم.
منظور حرفش را نفهمید.
در کشوی پایین را بیرون کشید.
تعداد زیادی پارچه بود.
یکی دوتایش را بیرون کشید و گفت: خیاطی بلدی؟
-نه!
-یادت میدم.
پارچه ها را برداشت و کشو را داخل داد.
-بیا تا اندازه هاتو بگیرم.
حیرت زده گفت: برای منه؟
خاله سلیم خندید و گفت: غیر از تو مگه کس دیگه ایم اینجا هست؟
-شرمنده ام می کنین.
-دشمنت عزیزم.
با هم به اتاق دیگری که چرخ خیاطی بود رفتند.
چقدر همه چیز در نهایت تمیزی بود.
هر وسیله ای مرتب سر جایش بود.
چرخ خیاطی روی میزی گذاشته شده بود.
صندلی فلزی و قدیمی پشتش بود.
این اتاق هم پنجره داشت.
حیاط را می شد به راحتی دید.
پرده های توری سفید رنگ ابدا جلوی نور را نگرفته بود.
خاله سلیم متر را از جعبه کوچکی که روی میز بود برداشت و گفت: بیا جلو عزیزم.
این همه انرژی برای یک خانم 50 ساله واقعا نوبر بود.
مقابل خاله سلیم ایستاد.
خاله سلیم با دقت اندازه هایش را گرفت و درون دفترچه ی کوچکی روی میز یادداشت کرد.
-قبلا خیلی خیاطی می کردم. ولی الان دیگه نه!
-چرا؟
-چشمام یکم ضعیف شده!
پارچه ی سیاه رنگ را برداشت.
برای این شب ها باید سرافون زیبایی برای آیسودا درست می کرد.
به همراه یک شلوار!
پارچه را روی زمین پهن کرد و الگو کشید.
-من می تونم کمکتون کنم؟
-البته!
برش زد و تکه ها را به آیسودا داد: اینارو با نخ و سوزن بدوز بده من!
-چشم.
کم کم همه چیز داشت جالب می شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 98
-همسایمون هر سال محرم روضه داره،جا که کم میاد زنونه هاش اونجان و مردونه هاش اینجا.
-چه خوب!
-خوب هست اما یکمم کار داره، همسایه ها میان کمک.
-پس حسابی شلوغ میشه.
-حسابی!
می توانست کلی هیجان برایش داشته باشد.
کمی هم از شر آن دو مرد راحت شود.
تمام این چهارسال که عمویش عین خیالش نبود که سراغش را بگیرد.
از ترس پژمان یک بار حتی حالش را نپرسید.
نگفت زنده است یا مرده!
مثلا هم خونش بود.
قرار نبود که نان خورش شود.
ولی می توانست گاهی حالش را بپرسد.
بیاید سر بزند و اوضاع و احوال برادرزاده ی بدبختش را ببیند.
ولی نکرد.
اهمیتی هم برایش نداشت.
سرگرم زندگی خودش بود.
گور پدر آیسودایی که داشت بدبختی می کشید.
باید هم حالا غریبه ها دل بسوزانند بابت بدبختی اش!
پدر نامردش که با ازدواج دوم و رفتنش معلوم نشد کدام قسمت این کشور جا خوش کرده.
آنوقت توقع داشت عمویش دل بسوزاند؟
چه فکر مزخرفی!
سوزن را نخ کرد و مشغول دوختن تکه هایی که خاله سلیم گفته بود شد.
خاله سلیم هم داشت چرخ خیاطی اش را آماده کرد.
خیلی وقت بود پشت چرخ ننشسته بود.
از پشت میزش بلند شد و بیرون رفت و با عینک آمد.
آیسودا لبخند زد.
چقدر زود صمیمی شد.
این حجم محبت واقعا دوست داشتنی بود.
مادر نبود ولی مادرانه هایش تنگ دل آدم می چسبید.
عین یک پرتقال شیرین!
تکه های دوخته شده را به دست خاله سلیم داد و او هم مشغول شد.
صدای چرخ خیاطی کل فضا را گرفت.
آیسودا نگاهش می کرد.
چقدر شبیه مادرش بود.
به همان مهربانی!
مادرش هم خیاطی بلد بود.
تمام مانتو و لباس هایش را می دوخت.
حتی برای خرجشان برای مردم می دوخت.
ولی حیف که عمرش به دنیا نبود.
خیلی زود رفت.
هیچ وقت سعی نکرد خیاطی را یاد بگیرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌
😳👌نمونه هايى از حق الناس👌😳
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
- استفاده از موتور و ماشین دودزا یا صدا دار .
- توقف يا پارك نادرست خودرو به گونه اى كه موجب اتلاف وقت ديگران شود.
- بوق زدنی که باعث أذیت دیگران شود هنگام عروس کشان یا مواقع دیگر.
- به جاى زنگ زدن با بوق خودرو يا موتور اعلام كند كه در را باز كنيد.
- عبور از چراغ قرمز.
- پس ندادن بقيه كرايه.
- عبور وسايل نقليه از پياده روها و مسيرهاى ممنوعه .
- پارك جلوى پاركينگ ديگران.
- بى توجهى به نوبت هنگامی که حق دیگران ضایع شود.
- نگهداری حیوانات در صورتی که مزاحم دیگران باشد.
- بدون دعوت به میهمانی رفتن اگر باعث اذیت دیگران باشیم.
- زباله های خود را در جای نامناسب گذاشتن که سبب أذیت دیگران شود.
- بلند کردن صدای موسیقی یا مداحی .
- أذیت همسایگان هنگام بنّایی .
- برگزاری جشن و عزاداریهایی که دیگران اذیت بشوند.
- سیگار کشیدن در محیط بسته .
- آبهاى اضافى خانه را به كوچه سرازير كردن و بهداشت محيط را به خطر انداختن.
- فرزندان را در نيمروز كه همه استراحت مىكنند به كوچه فرستادن و كنترل نكردن سر و صداى آنها.
- سكوت كتابخانه را با ايجاد سر و صدا شكستن .
- بدون آمادگى صاحبخانه به ميهمانى رفتن .
- جريمه اتومبيل براى كسى كه جرمى نداشته توسط پليس.
- كوتاهى در انجام كار ارباب رجوع توسط برخى از كارمندان ادارات.
- رنگ كردن ديوار مردم و نوشتن تبليغات.
- برچسب زدن درب خانهها بدون اجازه صاحبان آنها.
- خط كشيدن روى ماشين مردم.
- رعايت نكردن صف.
- تضييع وقت ديگران.
- برداشتن قطعات وسايل مردم توسط صنعتگران.
- سرقت ادبى.
- معتاد كردن ديگران.
- روشن كردن كولر يا بخارى در جايى كه موجب اذيت ديگران مى شود.
- چسباندن عكس و اطلاعيه و پوستر بر ديوار مردم.
- ندادن بليط وسائل نقلیه عمومی .
- تضييع مصالح ساختمانى توسط كارگر و بناء .
- توهين و نفرين كردن مردم.
- دادن لقب نامناسب به مردم.
- تحقير مردم.
- دادن شهادت دروغ.
- پنهان كردن عيوب كالا هنگام فروش.
- پنهان كردن عيب از طرف دختر و پسر به هنگام ازدواج.
- دست انداختن ديگران.
- سر كار گذاشتن ديگران.
- بى ملاحظگى در ميهمانى و گرفتن وقت ديگران.
- آدرس نامناسب دادن.
- مزاحمت تلفنى.
- پس ندادن پول اضافى به فروشنده يا خريدار.
- كوتاهى در حق ارباب رجوع تا حق او ضايع شود.
- هُل دادن ديگران و تنه زدن هنگام شلوغى.
- كثيف كردن لباس و خانه ديگران.
- تجاوز به حريم خصوصى ديگران.
- ظلم و زورگویی و بد اخلاقی نسبت به زیر دستان .
🌺لطفا نشر دهید 🌺
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ازدواج در ماه رمضان
برخی از مردم ازدواج در ماه رمضان و برخی ماه های دیگر را گناه می دانند.
در حالی که ازدواج در همه ماه ها خوب است، فقط برای رعایت ادب نسبت به اهل بیت علیهم السلام در ایام شهادت و عزاداری، مردم ازدواج نمی کنند.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ،🤕🤕
مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم
دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔
خودتو اذیت نکن …
زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار
کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳
بنظرت الان خشک شده دیگه …😁😂😂😂😂
😝😝😝😝😝😝😝😝
😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
رهبر انقلاب عصر امروز (سهشنبه)، در دیدار با کارگزاران نظام در تبیین علل مذاکره نکردن با آمریکا فرمودند: جنگی به وقوع نمی پیوندد و گزینه قطعی ملت ایران مقاومت است.
در هشتمین روز از ماه مبارک رمضان، سران قوا، مسئولان و کارگزاران نظام، جمعی از مدیران ارشد دستگاههای مختلف، نمایندگان مجلس شورای اسلامی و عناصر فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، عصر امروز (سهشنبه) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
گزیدهای از بیانات رهبر انقلاب به شرح زیر است:
* گزینهی قطعی ملت ایران، مقاومت مقابل آمریکا است و در این رویارویی، آمریکا وادار به عقبنشینی خواهد شد.
* این رویارویی، نظامی نیست؛ چون بنا نیست جنگی انجام بگیرد.
* نه ما دنبال جنگ هستیم، نه آنها؛ که میدانند که به نفعشان نیست.
* این برخورد، برخورد ارادهها است و ارادهی ما قویتر است، چون علاوه بر ارادهی خود، توکل به خدا را هم داریم.
* بعضی در داخل میگویند مذاکره چه عیبی دارد؟ مذاکره سم است، تا وقتی آمریکا این است که الان هست و مذاکره با دولت کنونی آمریکا یک سم مضاعف است.
* مذاکره یعنی معامله و داد و ستد اما آنچه در نظر آمریکاست، نقاط قوت ماست.
* میگویند مذاکره کنیم دربارهی سلاح دفاعی شما که چرا موشکی با فلان برد میسازید؛ این برد را کم کنید که اگر شما را زدیم نتوانید پایگاه ما را بزنید و جواب بدهید! خب معلوم است که هیچ ایرانی غیرتمند و باشعوری دربارهی نقاط قوت خود معامله نمیکند.
* یا مثلاً میگویند دربارهی عمق راهبردیتان در منطقه صحبت کنیم؛ یعنی این را از دست بدهید. پس اصل مذاکره غلط است، حتی با آدم حسابی. اینها که آدم حسابی هم نیستند و به هیچ چیز پایبند نیستند. البته هیچکس در عقلای ما هم دنبال مذاکره نیست.
* شکی نیست که دشمنی آمریکا که از اول انقلاب شروع شده، امروز شکل آشکار به خود گرفته است. قبلاً هم همین دشمنی بود ولی به این صراحت نبود. الان صریح میگویند و تهدید میکنند. باید دانست کسی که با صدای بلند تهدید میکند، قوهی واقعیاش آنقدر نیست.
* اینها [دولتمردان آمریکا] مصالح رژیم صهیونیستی را بیشتر از هر دولت دیگری رعایت میکنند. فرمان بسیاری از کارها دست جامعهی صهیونیستها است.
* آمریکاییها احتیاج دارند به اینکه هارت و پورت کنند. میگویند رفتار ما ایران را تغییر داد! بله، این را درست میگویند؛ تغییرش این بود که نفرت مردم ایران از آمریکا ۱۰ برابر شده و نزدیک شدن آنها به منافع جمهوری اسلامی برایشان دستنیافتنیتر شده؛ همت جوانان ما برای آماده نگه داشتن کشور بیشتر شده و نیروهای نظامی و امنیتی ما حواسشان جمعتر شده.
* ببینید چقدر دستگاه محاسباتی دشمن [دچار اشتباه است] که رئیسجمهورشان میگوید هر جمعه در تهران علیه نظام راهپیمایی است.
* اولاً جمعه نیست و شنبه است؛ ثانیاً تهران نیست و پاریس است.
* برخی ناظرین جهانی میگویند اگر این تحریمهای علیه ایران در جای دیگری بود، تغییرات مهمی اتفاق میافتاد
* اینکه آقای رئیسجمهور بیان کردند که بایستی مدیریت و برنامهریزی بهتر شود، درست است؛ باید بشود و بکنند دیگر و بروند دنبال فعالیت جدی در این زمینه و راه هم باز است.
*امروز مسئلهی اقتصاد مشکل عمده است؛ علت آن هم فشار بر #معیشت طبقات ضعیف و حتی متوسط است.
*وقتی اقتصاد کشور دچار مشکل شد، دشمن طمع میکند و اعتبار کشور هم کاهش پیدا میکند. لذا باید به اقتصاد بهطور جدی پرداخت و هیچ بنبستی هم در کشور نیست.
* دشمنان برای ضربه به جمهوری اسلامی، تحریمها را زیاد کردند؛ منتها مهم این است که جمهوری اسلامی فلز محکمی دارد.
*بعضی ناظرین جهانی هم این را میگویند که این تحریمها هر جا بود تغییرات مهمی اتفاق میافتاد، لکن جمهوری اسلامی با تکیه به مردم و همت مسئولین استحکام دارد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#شعر ؛ #عاشقانه
شروع میشود اینبار شعر #من با #تو
چقدر فاصله دارم #من از خودم تا #تو
دلم فُسیل شد از انتظار آمدنت
دلم شکست ز دوری رویت؛ اما #تو...
هنوز هم که هنوزست در دلم هستی
در این میانه بگو #من غریبه ام یا #تو؟
نمی دهند جواب دل مرا مردم !
خودت بگو که کجایی؟کجای دنیا تو
گله نمی کنم اما عجیب #دل_تنگم
علاج بغض ترک خورده کیست؟الّا تو
سبک شدم که کمی با #تو درد و دل کردم
به #من بگو کمی امشب #تو درد و دلهاتو
چه قدر از منیّت دور کرده این شعرم
ازاین به بعد به جای تمام
" #من "ها " #تو "
💝👇👇👇
💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
عيسی کلانتری رییس سازمان حفاظت محیط زیست گفته، قوچ های 🐐پیر و چاق زیاد آب میخورند برای همین مجوز شکارشان را می دهیم تا به قوچ های ماده و لاغر آب بیشتر برسد.
خدا پدرتون رو بیامرزه،
ای کاش میشد مجوزی هم برای شکار مدیران پیری که بیت المال رو بیشتر میخورند واختلاس میکنن ، می دادین تا باهاشون همین رفتارو کنیم تا مقداری هم پول گیر جوونترای لاغر بیاد... 😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه نسبت به همسرتان اشتیاق جنسیتان را بروز دهید، به او بگویید او ازنظر شما فوق العاده است و شما را دیوانه وار تحریک می کند.
شاید شما به دلیل مشغله ذهنی یا درگیری های روزمره مدتی است نسبت به او از نظر جنسی غافل شده باشید ولی او با خود اینگونه بیندیشد که برای شما تکراری شده و دیگر جذابیت گذشته را ندارد!
👇👇👇
🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیقم موتور هوندا داره ﻭ آخر هفته با نامزدش دوتایی میرن گردش
بعد من یه مدت که وانت داشتم نامزدم ناراحت بود. میگفت با ﺍین نیا دنبالم. میای هم لاﺍقل با بلندگو صدام نکن 😂😂😂
🤓
👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
👖
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 99
از این کار واقعا متنفر بود.
ولی الان در جایگاهی نبود که بخواهد از علایقش بگوید.
باید تا وقتی که به سرانجامی برسد کاری می کرد.
ماندن اینجا بیش از حد شور می شد.
تازه خجالت می کشید بیش از حد خانه ی مردم بماند.
صدای چرخ خیاطی که بلند شد مادرش تمام قد مقابلش جان گرفت.
با چادر سفید رنگش لبخند می زد.
دلش به تپش افتاد.
چقدر دلتنگش بود.
زود تنهایش گذاشت.
با نبودن پدرش که یتیم بود.
یتیم تر هم شد.
-دخترم؟
نگاهش برگشت و روی خاله سلیم افتاد.
-کجایی؟
-یاد مامانم افتادم.
-عزیزم خدا بیامرزدش!
-ممنونم.
-عزیزم بلند شو اینو بپوش ببین اندازه اس که دیگه کاملش کنم؟
چقدر سریع می دوخت.
بلند شد.
لباس مشکی نیمه تمام را از خاله سلیم گرفت.
دکمه های مانتویش را باز کرد.
تاپ صورتی کهنه ای تنش بود.
خاله سلیم با دیدنش لب گزید.
دختر بیچاره معلوم بود زیادی سختی کشیده!
پیراهن نیمه تمام را به تن زد.
کمی گشادی داشت.
خاله سلیم بلند شد و با سنجاق اضافه ها را علامت زد تا تنگش کند.
دختر عین نی قلیان لاغر بود.
کارش که تمام شد سارافون شیکی در آورد و مقابل آیسودا گرفت.
آیسودا با چشمان برق گرفته لبخند زد.
-خیلی خیلی ممنونم.
-مبارک باشه دخترم.
نگاهی به ساعت انداخت.
وقت چای عصرانه شان بود.
تازه کم کم باید برای روضه ی مردانه ی امشب آماده می شدند.
-بلند شو دخترم که کلی کار داریم.
****
فصل پنجم
اسمی آشنا تمام توجه اش را جلب کرد.
نادر از دانشگاه سابق آیسودا لیست همه ی همکلاسی هایش را گرفته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 100
با تعجب روی نام پولاد پناهی و نواب رحیمی ماند.
این دوتا از همکلاسی های آیسودا؟
چطور امکان داشت؟
به صندلی تیکه داد.
-درسته این لیست؟
-درسته رئیس!
-برو.
نادر سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
سیگاری از پاکت مقابلش برداشت.
فندک زد و سیگار را آتش زد.
گوشه لبش گذاشت و دوباره به لیست نگاه کرد.
یعنی ممکن بود این دو نفر جوری به آیسودا ربط داشته باشند یا فقط دو تا همکلاسی بودند و بس؟
پوک محکمی به سیگارش زد.
دود غلیظی در حلقش پیچید.
همه ی دود را از دهانش بیرون داد.
گوشیش را برداشت.
آیسودا گوشی داشت.
اگر روشن باشد می تواند تحریکش کند.
شماره اش را گرفت.
گوشیش داشت بوق می خورد.
پس روشن بود.
نیشخندی گوشه ی لبش نشست.
سیگار را درون جاسیگاری خاموش کرد.
صدای ظریفش درون گوشی پیچید.
-چی ازم می خوای؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟
دقیقا گوشیش تا ساعتی پیش خاموش بود.
از جایش بلند شد.
دم غروب بود.
-کجایی؟
-اگه می خواستم بدونی نمی رفتم.
-از چی فرار می کنی دختر؟
حس کرد آیسودا پوزخند زد.
-نمی دونی یا به عمد می پرسی؟ خسته ام می فهمی؟ نمی خوام تو باشی یا هر آدم دیگه، می خوام آزاد باشم.
-می دونی که پیدات می کنم.
-تو چی میدونی؟ میدونی برای این 4 سال می تونم ازت شکایت کنم؟
-فکر می کنی نتیجه ای میده؟
-چرا امتحان نکنیم؟
خنده اش گرفت.
معلوم نبود کجا بود که این همه با اطمینان حرف می زد.
صدای اذان می آمد.
-کجایی آیسودا؟
معمولا همه اسمش را مخفف می کردند غیر از پژمان!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔹 پسر ملا نصرالدین در شُرف ازدواج بود. شب زفاف ملا پسرش را مورد خطاب قرار داد: «آیا میدانی که ازدواج سه مرحله دارد؟!» پسر گفت: «نمیدانم پدر! آن مراحل کدامند؟»
🔸 ملا پاسخ داد: مرحله اول، مرحلهای است که در آن تو داد و قال راه میاندازی و همسرت ساکت است و گوش میدهد. در مرحله دوم همسرت سر وصدا میکند تو ساکتی. و در مرحله سوم هر دو بلند بلند داد و فریاد میکنید و همسایهها گوش میدهند.
🔹 نکته: تا بحال هیچ دقت کردهاید که عمدتا متاسفانه محبت و دلداگی زن و مرد به همدیگر در خفا صورت میگیرد اما دعوا و مرافعه آنها در جمع به راحتی نمود پیدا میکند؟!!!
🔸 من مردانی را دیدهام که حتی جلوی فرزندانشان اِبا دارند که به همسرشان بگویند «دوستت دارم» یا او را بغل کنند اما همین افراد به راحتی جلوی چشم فرزندان معصومشان اَلم شنگه راه میاندازند و امنیت و آرامش روانی را از آنها سلب میکنند.
🔹 من زنانی را دیدهام که به همسرشان میگویند زشت است که جلوی بچهها مرا ببوسی اما شرمسار این نیستند که زشتترین کلمات و پرخاشجویانهترین عکسالعملها را در حضور فرزندانشان نسبت به شوهرانشان به نمایش میگذارند!!!
🔸 بعضیها خجالت میکشند همسایههایشان حتی آنها را دست در دست همدیگر ببینند ولی همین در و همسایهها بارها صدای مشاجرات آنها را وقت و بیوقت شنیدهاند.
🔹 به نظر شما فرزندان خانوادهای که والدین جلوی بچهها از گفتن عبارت ساده «عزیزم» به هم دریغ میکنند ولی راحت از جملاتی مثل: «غلط کردی»، «کثافت»، «عوضی»، «با اون فامیل آشغالت» و... استفاده میکنند، چگونه رشد وبلوغی را تجربه خواهند کرد؟!!!
🔸 متوجه الگوهای کلامی و رفتاری خود در خانواده باشیم. از خود مدام بپرسیم چه الگویی از همسرداری را برای فرزندانمان به میراث میگذاریم؟!
👇👇👇
💍💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 101
همیشه کامل با تن خاصی صدایش می زد.
-نمی خوام دیگه پیشت باشم، خواهش می کنم دست از سرم بردار، من از این زندگی خسته ام.
این دختر زبان تهدید را بهتر می فهمید.
-اسم همکلاسی هاتو در آوردم.
شاید هم اصلا نواب و پولاد ربطی به آیسودا نداشته باشند.
ولی این پسره ی نان به نرخ روز خور تازگی زیادی برایش شاخ شده.
یک درصد به آیسودا ربط داشته باشد دمارش را در می آورد.
-می خوای چیکار کنی؟
پس حساسیت داشت.
یکی از این سی اسم مهم بودند.
یکی از این ها باید ربط مستقیمی به آیسودا داشته باشد.
-برمی گردی.
-نمیام، جایی که تو باشی نمیام.
نمی فهمید دوسش دارد.
نمی فهمید برای خودش برای نگاهش جان می دهد.
اگر به درکش رسیده بود آزارش نمی داد.
در این چهار سال غیر از منع بیرون رفتن هرگز از گل نازک تر به او نگفت.
ملکه ی خانه بود.
اگر می خواست فرمانروایی می کرد.
-چطوره از پولاد پناهی شروع کنم؟
نفس آیسودا حبس شد.
نفهمید که پژمان هیچ اطلاعاتی از پولاد ندارد.
فقط از روی شانس اسمش را گفته بود.
-کاری بهش نداشته باش.
تن صدای لرزانش پژمان را کنجکاو کرد.
موزیانه پرسید: چرا؟ تازه پیداش کردم.
-اون به من ربطی نداره.
-اینجوری به نظر نمی رسه.
کم مانده بود آیسودا التماس کند.
نه اینکه پولاد مهم باشد ها...
مرد خیانتکار که جلوی چشمش زن بیاورد و زن بارگی کند همان بهتر که سر به تنش نباشد.
ولی ترس خودش را داشت.
درگیری بین این دو را دوست نداشت.
تازه اگر همدیگر را می دیدند تمام 4 ساله معشوق بودنش رو می شد.
هیچ کدام از اینها را نمی خواست.
-تمومش کن
پژمان موزیانه گفت: کدومو؟ پولادو؟ یا پیدا کردن تورو؟
انگار دم به دم خنجر به قلبش می زدند.
این مرد قصد کرده به زور وادار به خودکشیش کند.
-تصمیمت چیه خانم؟
-حرف می زنیم.
ابروی پژمان بالا رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 102
-عالیه، کجا؟
-آدرس بهت میدم، فردا عصر!
-عالیه دختر خانم.
پس پولاد ربطی به آیسودا داشت.
وگرنه به این زودی و راحتی کوتاه نمی آمد.
فقط باید ربطش را کشف می کرد.
این را هم به زودی میفهمید.
-منتظرت می مونم آیسودا!
می دانست الان لب هایش را روی هم فشار می دهد.
از تصورش لبخند زد.
نمی فهمید چرا این همه دوستش دارد.
دختری که می دانست عاشقش نیست.
ولی نفهمیده بود دلش برای کسی می تپد یا نه؟
چیزی که هرگز نگفت.
خودش هم از ترس اینکه بداند رقیبی دارد هرگز نپرسید.
-باشه!
صدای بوق قطع تماس آمد.
گوشی را پایین آورد و به نام پولاد نگاه کرد.
این پسر شرور ربطی به آیسودا داشت.
تازگی زیادی هم زیرآبی می رفت.
خبرش را داشت.
افتاده بود درون خلاف!
زیاد هم حلال و حرامش مهم نبود.
شنیده بود با خیلی ها زد و بند دارد.
جانوری شده بود.
کاغذ را محکم در دستش فشرد.
از کنار پنجره عقب کشید.
یک بار در زندگیش باید منطقی میبود.
این بار را واقعا پای حرف های آیسودا می نشست.
چهارسال ساکت و آرام نشست.
فقط زیر بار ازدواج نرفت.
هیچ چیزی اجباریش خوب نبود.
دخترها هم که همه لجباز و کله شق!
با خودش حرف زد: پولاد یه بار تو زندگیت با اسمت به درد خوردی، ولی پیدا می کنم ربطت به آیسودا چیه!
**
سارافون سیاه رنگی تنش بود با شال سیاهی که خاله سلیم داده بود.
تمام استکان ها را شسته و درون سینی چیده بود.
قند حبه ها هم درون چندین ظرف گوشه اپن جا خوش کرده بود.
حاجی شب های محرم مغازه را زود تعطیل می کرد و به خانه بر می گشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
وفات بزرگ بانوی دو عالم ام الایمه و المومنین حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) که جان و زندگیش را صرف ترویج اسلام و قران و رسول الله (صل الله علیه و اله) نمود بر امام زمان (عجل الله تعالی علیه) و شما امت رسول الله (صل الله علیه و اله) تسلیت عرض می نمایم.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 http://eitaa.com/alhadys
. 💐#سید_سکوت💐
حضرت آیت الله بهاء الدینی فرمودند:
من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند:
سید سکوت.
بیست سال بود که حرف نمی زد.
من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم. شخصی از روستائی آمد گفت:مریض داریم او را دعا کنید!سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است! همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام می کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند.
پس از بیان این مطلب آیت الله بهاالدینی فرمودند:
بزرگان هم به او سر می زدند.
عرض شد : آقا این سید سکوت را که فرمودید بزرگان هم پیش او می رفتند، چه سری داشت؟!
استاد فاطمی نیا در جلسه ای با ذکر چند نکته اخلاقی و عرفانی فرمودند:
خدمت آیت الله بهاالدینی رسیدم. گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟ آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند: در آتش را بسته بود
خدا شاهد است الان مردم خیلی دست کم گرفته اند آبرو بردن را.
ببینید خدا چند گناه را نمی بخشد:
۱- عمدا نماز نخواندن
۲- به ناحق آدم کشتن
۳- عقوق والدین
۴- آبرو بردن.
⭕️ 👇👇👇🇮🇷
⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 103
معمولا هم شیرینی یا بیسکویتی برای پذیرایی از مردمی که می آمدند می خرید.
دقیقا عین امشب!
درون دوتا سینی پلاستیکی شیرینی خریده بود.
حاج رضا خیلی راحت با آیسودا کنار آمد.
در حقیقت چون بچه ای نداشت خیلی زود به حضور دیگران عادت می کرد.
خصوصا که بچه های فامیل هرکدام دانشگاه قبول می شدند.
یا کاری و باری داشتند...
شده تا 4 یا 5 سال می آمدند وخانه ی حاجی می ماندند.
حاجی و زنش از خدایشان بود.
شاید برای همین بچه نداشتن و تنهایی بود که از هر کسی استقبال می کردند.
رضایت از آمدن آیسودا از تمام رفتارهایشان مشخص بود.
آیسودا پلاستیک شیرینی ها را باز کرد.
همه را درون ظرف هایی که خاله سلیم داده بود چید.
صدای چندتا جوان از حیاط می آمد.
-اومدن پرچم بزنن و بلندگوها رو نصب کنن.
به سمت پرده ها رفت.
آن ها را کنار زد و به چند جوان سیاه پوش نگاه کرد.
روی دیوار بودند و با بلندگو ور می رفتند.
یکی دوتایشان هم پارچه های سیاه را به دیوارها می کشیدند.
خیلی چیزها همیشه اولین می شد.
این روزها هم برای او اولین بار بود.
روزهایی که نمی دانست تکرار می شود یا نه!
زیاد در این جور مراسم ها بود.
ولی این اولین بار بود که در بطنش غوطه ور بود.
خدا کند امام حسین در این شب ها کمکش کند.
نجاتش بدهد.
از این سردرگمی خلاص شود.
پرده را انداخت و گفت: کاری هست که انجام بدم؟
خاله سلیم گفت: بیا بشین عزیزم، خسته شدی.
-یکم به استخونام تحرک دادم، زیادی بی کار بودن.
خاله سلیم لبخند زد.
-عزیزم ظهر درست نخوردی، بیا غذارو گرم کن یکم بخور.
واقعا میلی به خوردن نداشت.
خصوصا که نگران فردا و دیدن پژمان بود.
مردی که هیچ رقمه در خواستنش کوتاه نمی آمد.
جوری که تا اینجا به دنبالش آمد.
مانده بود پولاد را چطور پیدا کرده؟
هیچ ردی از خودش نگذاشته بود که بتواند پولاد را پیدا کند.
واقعا دلش دیگر برای پولاد نمی سوخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 104
ولی نمی خواست پای پولاد هم باز شود.
هیچ کدامشان را دیگر نمی خواست.
-یک، دو، سه...
یکی از جوان ها داشت بلندگو را امتحان می کرد.
هوا تاریک شده بود.
کم کم سر و کله ی مردها پیدا می شد.
درون بهارخواب زیر اندازها پهن بود.
پشتی ها به دیوارها تکیه داده شده بود.
گوشه ای منقلی برپا بود و زغال ها گداخته!
دو قوری چینی بزرگ هم روی زغال ها بود.
خاله سلیم شام ساده ای درست کرده بود.
در کنارش ناهار ظهر را هم گرم کرد.
با رفتن جوان ها تا وقت روضه، سفره کشید و حاجی را صدا زد.
آیسودا هنوز معذب بود.
به سختی در کنار پیرمرد و پیرزن نشست.
خاله سلیم درکش می کرد.
غریبه بود و سعی می کرد جوری رفتار کند که سوتفاهمی به وجود نیاید.
-بخور عزیزم، ظهرم چیزی نخوردی.
رو به حاجی گفت: دخترم معذبه!
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
لقمه ی نان برداشت و کمی املت گذاشت.
واقعا با این همه استرس میلی به غذا خوردن نداشت.
ولی نمی خواست خاله سلیم را نگران می کند.
معلوم بود زن حساسی است.
خانواده ی خوب و مهربانی بودند.
کاش پدر و مادرش بودند.
از پدر که خیر ندید.
مادرش هم که زود رفت.
حاج رضا با مهربانی گفت: اینجا خونه ی خودته دخترم.
قشنگ می گفت دخترم!
به تنش می چسبید.
انگار پدر واقعی باشد.
هرچند که مرد بیچاره تمام عمرش در حسرت یک بچه سوخت.
بعد از شام خودش سفره را جمع کرد.
نمی خواست سربار باشد.
ظرف ها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد.
حاج رضا به حیاط رفت.
در حیاط را باز کرد.
این یعنی کم کم آدم ها می آمدند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💕زندگـے
دشوارترین امتحان است
💫بسیاری از مردم مردود مـےشوند!...
چون سعی مـے کنند
از روی دست هم بنویسند،
💫غافل از این که
سوالات موجود در برگه ی هر کسی
فرق مـےکند
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 ضرب المثل
در گذشته که "وسایل آرایش و زیبایی" به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را "حنا می بستند" و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای "جلوگیری از سردرد" استفاده می کردند.
برای این کار، مردان و زنان به "گرمابه" می رفتند و در "شاه نشین" آن، یعنی جایی که پس از "خزینه گرفتن" در آن جا دور هم می نشستند، می رفتند.
حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین می نشستند و "دلاک" حمام نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا می بست و سپس "دست و پایشان را توی حنا می گذاشت ..."
"شخص حنا بسته" ناگزیر بود که ساعت ها در آن گوشه ی حمام از جای خود "تکان نخورد" تا رنگ، خودش را بگیرد و "دست و پایشان خوب حنایی شود."
در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب "گفت و گو" را باز می کردند و از هر دری سخن می گفتند.
حمامی هم در این مدت از آنان با "نوشیدنی های خنک کننده" ( که به آن ها "تبرید" می گفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت "پذیرایی می کرد" و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنی ها را بر دهان آنان می گذاشت تا بنوشند و "کمبود آب بدنشان" را که در این مدت بر اثر شدت حرارت حمام به صورت عرق بر سر و صورتشان جاری بود جبران کنند.
از همین رو؛
* دست کسی را توی حنا گذاشتن *
" کنایه از این است که کسی را کاملاً مستأصل کنند و در شرایطی قرار بدهند که هیچ کاری از دستش بر نیاید.!"
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد.
وعده اي ازعزیزانمان،
آن طرف
🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند.
بافاتحـه وصلواتي،
هوایشان را داشته باشیم.
☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆
اینم لینگ کانال 👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
معلم به خسرو گفت :
اگه سه بسته خرما داشته باشی و علیمراد یک بسته از آن را ببرد
چه چیزی می ماند؟؟
خسرو گفت:
جنازه ی علیمراد و سه بسته خرما... 😂😄😂
😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕کودکی" به سن و سال ، نیست !
چه بسیار دیده ام بزرگسالانی ، که دل هایشان کودکانه می تپید ،
که شور و اشتیاقِ کودکی ، تمامِ دنیایشان را پر کرده بود ...
کسانی که برقِ معصومیت در چشمانشان ، و لحنِ خنده هایشان شیرین و کودکانه بود .
همان آدم هایِ امنی ؛
که دستِ رد به سینه ی بی انصافی ها زدند ، و در اوجِ بی رحمیِ روزگار هم ؛
هوایِ کودکِ معصومِ درونشان را داشتند ...
انسانیت همین است ؛
که کودکانه بخندی و ،
کودکانه ببخشی و ،
کودکانه مهربان باشی 🍃🍃🍃
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حيف
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد...👌🏻
👇👇👇
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕#تلنگر🍃🌺
✨ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
💫ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
💫ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
💫ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.
💫ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ،ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ، ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ،و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ 🍃🍃🍃
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو بگو وصف لب یار ، گناهش با من
تو بخوان نغمه ی دلدار ، گناهش با من
تو بیا مست در آغوش من ودل خوش دار
مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من
#عاشقانه
💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
افسر جلومو گرفت گفت چرا اینقدر آروم میری؟
گفتم فرزانه وار و آرام باش, آنان که به سرعت میدوند زمین میخورند😎
گفت بسیار زیبا و دل انگیز بود ولی پشت سرت اتوبانو تا خروجی حکیم بستی راه برو گوساله😂😂😂😂
😐 http://eitaa.com/cognizable_wan