سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار . برادر بزرگ تر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : نه ، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی برادر بزرگ تر به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
برادر بزرگ تر با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت ، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
نزد او رفت و بعد از تشکر ، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت256
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.
به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانهی دایی رفتهاند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانهی دایی میرفت.
کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفتهاند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمدهام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینیام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خواندهام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفتهام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شدهام و خودم بیخبرم.
پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"
خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
– اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
– پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چراناراحته؟
–تونیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
–چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درموردتو...
قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمیآمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمیآید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها میآید؟ بعضیها میگویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بندههایش نمیآورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت257
–کجایی تو؟
–مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
–درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم.
توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
–ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب میداد در چشمم براق شد و گفت:
–عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
–خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
–دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله...
به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
. نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند...بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمیتوانند مواظب بچه هایشان باشند...
مادر لحنش مهربان تر شد.
–ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود.
نمیخواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم.
باصدای گوشیام سرم را بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
–الو.
–سلام راحیل، خوبی؟
بیحال وسرسنگین گفتم.
–ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
–چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟
چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
–راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
–مژگانم اونجاست؟
–آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم.
–نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
–چرا؟
–دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه."
دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر میکردم جواب تلفنش را بدهم چیزی میگوید که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند.
ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمیآمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمیدانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده میکند.
موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.
با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت:
–راحیل، آرشه، داره میادبالا.
باتعجب به اسرا نگاه کردم.
اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در میآورد گفت:
–چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟
ازحرفش لبخندی زدم.
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست.
من هم روی یک مبل تک نفره نشستم.
مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم.
#ادامهدارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت258
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت:
–دلم برات تنگ شده بود.
عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد:
–من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت:
–الانم امدم دلایلت روبشنوم.
سوالی نگاهش کردم.
–همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی.
سرم را پایین انداختم.
باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت.
آرش نگاهی به من انداخت.
–پاشوحاضرشوبریم بیرون...
–حوصله ندارم.
دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید:
–ازم دلخوری؟
احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم.
–آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم.
–خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد.
یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزهام رو خودم تعیین کنم؟
–خب.
– می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده.
از این زرنگیاش لبخندکم جانی زدم.
–خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده.
حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟
قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد.
آرش گفت:
–اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن.
اسرا لبخندی زد و گفت:
–الان بشقاب هاروهم میارم.
طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت:
–اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم.
–چی؟
–اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد.
–شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
–رفتیم بیرون بهت میگم.
–من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد.
–من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگیام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد:
–بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم.
مادر گفت:
–این وقت شب؟
آرش گفت:
–مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
–آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟
–نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
–چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه.
–مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما...
ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم.
–مامانم چی بهت می گفت؟
اخم کرد.
–حرف زور...
–یعنی چی؟
–میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.
فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
–به نظرمن که زورنیست.
–عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم.
–اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم.
ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شانه ایی بالا انداخت.
–برای من که سخت نیست.
–ولی برای من سخته.
نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنیاش کرد.
–بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید.
–آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم.
–اینجا برای چی امدیم؟
–سورپرایزه ها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت.
صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت259
آرش بیتوجه، مشغول خوردن هویج بستنیاش شد و من همچنان نگاهش میکردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت درقبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد.
–خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم.
قاشق را برداشتم وشروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم.
–راحیل.
قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم. این بار او قاشقش را در محتویات نیم خوردهاش می چرخاند.
–می دونم این روزها حواسم بهت نبوده وتوواسه این ناراحتی ولی توبایدبهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدهام گذاشته.
–چه مسئولیتی؟
–این که مواظب خانوادهاش باشم، برای بچش پدری کنم.
همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در دهانم میگذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه."
–چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان را سرکشیدم و گفتم:
–یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست.
ازآب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم راگرفت.
–حرف بزن راحیل راحت باش.
–یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟
نگران نگاهم کرد.
–الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی.
دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد.
–دلت میاد راحیل؟ به فکرمامان نیستی؟ به فکراون بچهایی که چیزی به دنیاامدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ماکسی رونداره. چندوقت دیگه خانواده اش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق می کردم، ولی وقتی توخودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکرمی کنی و به فکر مادر من هستی. اونوقت من که پسرشم...
حرفش را بریدم.
–واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی وبسوزی یا فراموش کنی.
از پاساژ بیرون آمده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت ودورش نیمکت بود.
–منظورت رونمی فهمم.
–اگه فریدون از شرطش کوتا نیومد چی؟
بامِن مِن وگفت، اتفاقا امروز مامان درمورداین موضوع باهام حرف زد، البته اون نظرخودش روگفت، منم فقط گوش کردم.
نگاهش کردم.
–چه نظری؟ سرش را پایین انداخت وکمی این پاو آن پا کرد.
–مامان به من گفت، می تونی بامژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت وآمدها راحت تر باشه.
شکستم...ریختم...احساس کردم قلبم ازضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی آن گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشان بدهم. خودم را به نیمکتی که آنجا بود رساندم ونشستم.
به این فکرکردم که تازه هفتم کیارش است مادرش اینطور راحت حرف میزند. مادرم چقدر درست شناخته بودشان.
–البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده...
می دانستم مادرش بالاخره کاری را که بخواهدانجام میدهد.
با حرص گفتم:
–اون موقع که کیارش زنده بود و با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد.
آرش متوجه ی حال بدم شد. سعی کرد جو را تغییر بدهد.
آرش اخمی کرد و گفت:
–از تو بعیده اینجوری در مورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفهای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشیاش را درآورد و عکسهایی که باهم داشتیم را نشانم داد.
–بیشترشبها نگاهشون می کنم راحیل. توی همشون لبخندداری...
وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکس ها رو نگاه می کنم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم وچندتا نفس عمیق کشیدم. گوشیاش را کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبهی کوچک درآورد.
–اینم سورپرایزی که گفتم.
–این چیه؟
–یادته اون روز که امدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر امدم.
–خب؟
–رفتم این روبرات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شد و عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتربهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری میگیریم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت260
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود.
آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم.
–چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
–خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی را کف دستم گرفتم.
– چه خوش سلیقه...
حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
–آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر را داخل جعبهاش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم.
–دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم.
–نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشوارهاش روبگم برات بسازن.
لبخندی زدم وگفتم:
–چه خلاقانه...
–حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم.
البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
–راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید.
–خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم.
–اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم.
دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
–توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن...
باتعجب نگاهم کرد.
–هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟
–بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید...
اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد.
–راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن.
اینجا نگاهمون می کنن.
به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم.
–آرش من رو برسون خونه.
اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشیاش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میآمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشیاش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم میکرد و کمک میکرد قلبم نایستد.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا.
آرش گفت:
–حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها."
گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت:
–مژگان اصرارداشت بریم اونجا...
سکوت کردم.
–راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن.
–مگه من چیکارکردم؟
یه جوری با بغض گفت:
–آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن...
حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام می خواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه.
به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگاهم کرد.
–اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چه میگفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست."
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت261
فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید:
–راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟
وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت:
–من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمیخوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد.
–اونم گیر کرده.
–دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمیداره. یه سریش به تمام معناست.
–یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟
–بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمیشد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم میگفت.
با تعجب پرسیدم:
–چی میگفت؟
–میگفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت میکرده. بعدها آرش گفته محبتم بیمنظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده.
–عه، سوگند.
–والا دیگه، بره به ننش محبت کنه.
– البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره.
بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر میکردم که آرش پیام داد، فرداصبح میآید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمیآید.
اما او فردای آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمیتواند حرف برادرش را ندید بگیرد.
وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم.
به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشگی می پوشیدم،
سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست.
همان روسری مشگی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم میکردم که آرش در آستانهی در ظاهر شد.
–این رو سرت نکن راحیل...رنگی بپوش، میخواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمیپوشی به سلیقهی خودت باشه بهتره. دیگهام مشگی نپوش.
–نه، می خوام تاچهلم بپوشم.
جلو آمد و روسری را از سرم برداشت.
–اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشگی اون دیگه زنده نمیشه.
–خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست.
–کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشگی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت.
–توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره.
نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کاردرست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه.
توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی.
کنارش نشستم ودستش را گرفتم.
–باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه.
–توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. میدونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد.
توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
–توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری...
واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم.
آرش برای عوض کردن جو پرسید:
–چراگردنت ننداختیش؟
–چی رو؟
هدیه ات رو. بی حوصله گفتم:
–هنوز توی کیفمه.
کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد.
–خودم برات میندازم.
گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و بعد سُرشان داد روی موهایم. کلیپس را از موهایم بازکرد. موهایم پخش شد روی تخت. سرش را لای موهایم فرو کرد و نفس عمیقی کشید. برای لحظهایی دستش را دورکمرم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند و گفت:
–فقط باتو برام همه چی حل شدنیه، بعد
شروع به بافتن موهایم کرد و زیرلب بارها و بارها این شعر را زمزمه کرد:
"شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری"
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
نه قانون برای سلامتی بیشتر که خیلی از ما نسبت به آن بی توجه هستیم:
❗گوشت کمتر، سبزیجات بیشتر.
❗نمک کمتر، سرکه بیشتر.
❗شکر کمتر، میوه بیشتر.
❗غذا کمتر، جویدن بیشتر.
❗حرف زدن کمتر، عمل بیشتر.
❗حرص کمتر، بخشش بیشتر.
❗نگرانی کمتر، خواب بیشتر
❗رانندگی کمتر، پیاده روی بیشتر.
❗عصبانیت کمتر، خنده بیشتر
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 حکایت شهیدی که آوازهاش هنوز مثل خورشید میدرخشد
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#حڪایتیجــــالب
🔴 داستان واقعی جوان همدانی
🏷فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد!👇👇
⬅️ دکتر محسن نوری دوست و همرزم شهید احمد علی نیری می گوید یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذر عمر
این فیلم انیمیشن ۳۰ ثانیهای رو خیلی اتفاقی پیدا کردم و هیچ نامی از سازندش و حتی اسمش پیدا نکردم... ولی خیلی زیباست، حتما ببینید 👌
#پارت262
به اصرار آرش مانتو مشگیام را دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی...
–راحیل.
–جانم.
–اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره...
با مِن ومِن گفتم:
– آره شرایطتت سخته می دونم،
باجدیت گفت:
–فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام.
نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود.
–خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم.
نیم خیزشد و پرسید:
–خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟
باصدای لرزانی گفتم:
–مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم:
–پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که...
–جزاین که چی؟
نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم.
–برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجه ی منظورم شد.
درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
–چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردیاش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود.
–اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
– بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی.
بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت:
–کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش.
–هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
–کجا دیدی؟
سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد.
به چشم هایش نگاه نمی کردم.
–نگام کن.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند.
–من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانهام را بالا گرفت.
–می فهمی...من بدون تو می میرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
–هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
–مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت:
–پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزه ها...
باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
–منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم.
مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
–چنددقیقه دیگه میام.
چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، منهم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد.
برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
–عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند.
ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم.
–عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟
–آرزو؟
–حالاهمون دعا...
–خندیدم وگفتم:
–بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟
–راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم...
خنده ام گرفت وگفتم:
–دعا نه آرزو...
لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت:
–حالاهرچی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
–هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
–ازبس سربه هوایی دیگه...
لبخند زدم وگفتم:
–قول نمیدم ولی سعی می کنم.
–من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه.
–منظورت تله پاتیه؟
@cognizable_wan
#پارت263
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
–وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
–فکرمون رو کنترل کنیم؟
–اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:
–یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال
این چینی مینیهاست.
–نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
– باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لبهایش را به بیرون داد و گفت:
–واقعا؟
–آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دور رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه.
–بریکلا ابو علی.
–حالا تو مسخره کن.
–مسخره نکردم.
امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشیام را روشن کردم. یک پیام از شمارهایی ناشناس داشتم. نوشته بود:
–فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند.
فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون را برای کمیل بفرستم.
همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت:
–لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.
با خجالت گفتم:
–اون آدم درستی نیست.
–بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم.
من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن.
بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همانجا در محوطهی دانشگاه چند دقیقهایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد.
در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانهی خوبی بود برای شناختنش.
کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
–وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟
موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:
–حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
–من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
–مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
–راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخاند و گفت:
–حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
–چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده.
دنبالم آمد و گفت:
–چطوری میتونی اینقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم.
–ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم.
دستم را گرفت و پرسید:
–راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
–از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده.
–دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم را فرو دادم و قضیهی فریدون را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر حرف میزدم چشمهای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر.
در آخر با ناراحتی گفت:
–الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش.
من خیلی خوب درکت میکنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم.
@cognizable_wan
#پارت264
البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
–نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
–آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم.
تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمی کنه.
–معلومه خیلی راضی هستیا.
–راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
–یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟
–اندازه اش رونمیدونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.
با سوگند راهی خانهشان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود.
–راحیل.
–هوم.
–یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها...
–نه، بابا بگو...
– راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله،
نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد:
–باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه.
من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه...
باتعجب نگاهش کردم.
–اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی...
خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
–چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
–یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین.
یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون.
اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
–مگه چیکار میکنه؟
–خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره.
هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
–چه مبارزهایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
–اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت265
چند ساعتی خانهی سوگند بودم وخیاطی میکردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست برای فارغ شدن از فکرهای آزار دهنده.
کارخیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتوکردن کارهایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود.
اُتو کاری را معمولا مادربزرگ سوگند انجام می داد، ولی آن روز چون حالش خوب نبود من به جایش انجام دادم.
تقریبا یک ساعتی تا غروب مانده بود که خداحافظی کردم وبه طرف خانه راه افتادم.
دلم میخواست بدانم که کمیل سر قرار با فریدون رفته است یا نه. گوشی را برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم.
یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مادر.
پیام آرش را که بازکردم نوشته بود:
–برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، ماما اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه.
آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش را هم داده.
ساعت پیامش را نگاه کردم، تقریبا همان نزدیک ظهربود.
کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون را کجا دیدند؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دل تنگی و نگرانیام را ندید گرفتم. می دانستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بد است همان مژگان است.
دسته آخر دل تنگم بغض شد و بیتابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم.
–سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون امده خونهی شما؟
هرچقدرصبرکردم جوابی نیامد، گوشی داخل کیفم راسُردادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مادر را نخواندم. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم وبدون این که پیامش را بخوانم زنگ زدم.
تا خواستم سلام کنم حرف مادر ولحنش باعث شد زبانم در دهانم گیرکند.
–هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبربدی کجا میری؟
"مادر چرا اینطوری شده بود؟"
–ببخشید، به اسرا گفته بودم شاید بیام خونهی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمیگردم.
صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد و گفت:
–خب خدا روشکر، اسرا با سعیده رفتن خرید. فکرکردم با آرشی. زودبیا خونه، بعدبدون خداحافظی قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد مادر با من اینطور حرف بزند.
شمارهی زهرا خانم را گرفتم.
–سلام زهرا خانم، خوبید؟
–سلام عزیزم. اتفاقا الان میخواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا میخورده زده.
با نگرانی پرسیدم:
–خودشون چیزیشون نشده؟
–نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربه ها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند میکنن؟
–چی بگم؟ مردا، نه بلند نمیکنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟
–چرا پرسیده، کمیل میگفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده.
تارسیدم خانه از بوی پیاز و دنبهایی که خانه را برداشته بود فهمیدم مادر در حال درست کردن روغن دنبهی گوسفند است. سرکی به آشپزخانه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر را در قابلمه بریزد،
ازپشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر ازدستش رها شد و روی گاز ریخت. مادر نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت:
–همین یه لیوان شیر رو داشتیم.
شرمنده نگاهش کردم.
–شما عصبانی نباش من الان میرم می خرم.
–من عصبانی نیستم.
–پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟
–چون فکرکردم حرفم روگوش نکردی و با آرش بیرون رفتی.
–خب زنگ می زدید.
–گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمی خواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت روحساب نکردی.
–مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم.
آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش میگوید درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی.
–راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم.
بوسیدمش و گفتم:
–شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس.
بعد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم:
–الان شیر میخرم زود میام.
آن شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی باخودم گفتم تافردا هم صبرمی کنم اگر جوابی نداد زنگ می زنم.
صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم را شروع کردم صدای پیامک گوشیام امد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی می تواند باشد...
نمازم که تمام شد جَست زدم به طرف گوشی.
آرش بود، نوشته بود:
–سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیرجواب دادم، دیروز روزسختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافهی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت بایدبستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودراس داشته باشه، دیگه دنبال کارهای اون بودم.
"وای خدااگه مژگان زایمان زودرس داشته باشه، بعداینا بفهمندکه من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟
اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟
بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت:
راستی قرارمون که یادت نرفته؟
#ادامهدارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت266
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن میخواند.
آرام پرسیدم:
–کدوم قرار؟
–ای بابا، آرزو کردن دیگه.
–آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟
–عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟
–راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟
–مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونهی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن.
" پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر."
آرش چند دقیقهایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–اگه میتونست، همونجا به حسابش میرسید دیگه.
– آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم.
ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید میگفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده.
هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری میکند برای روز عقد.
یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. "
از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمیگوید؟
سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافهی متفکری به خودش گرفت وگفت:
–راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟
–چی رو؟
باتعجب نگاهم کرد.
–الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟
–همه جا؟ کجا یعنی؟
کلافه پوفی کرد.
–خونهی ما، خونهی دایی، خونهی خودتون، البته وقتی تو نیستی...
–واقعا؟
نوچ نوچی کرد.
–شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم.
–توام شدی سوگند؟
–خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم.
موهایش را کشیدم و گفتم:
– پرونشو دیگه، ردکن بیاد.
–چی رو؟
–خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو.
–ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم.
–وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو...
بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت:
–مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا...
دراز کشیدم روی تخت.
–اصلا نگو، توام اذیتم کن.
–خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن.
فقط خاله گفت باید کمکم خودش یه جورایی متوجه ات کنه...
حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
سعیده گفت:
–الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد.
–نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی.
نگاه تندی نثارش کردم.
–چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها...
بلند و کشیده گفتم:
–سعیده...
–خب بابا، آرش خان.
یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا...
بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم.
–هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد
بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت:
–راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانوادهاش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی.
بعد از اتاق باحرص بیرون رفت.
انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زدهاند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت.
حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشیام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت:
–راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم:
–کی؟
–عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم.
–واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده.
–آره دیگه یه کم عجله داشت.
–مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا.
سکوت کرد.
–کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه.
–مگه تو ندیدیش؟
–چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن.
#ادامهدارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان التهاب مفاصل
یکی از مهمترین مواد غذایی کاهشدهنده التهاب مفاصل، شیر کمچرب یا فاقد چربی است که پیشرفت آرتروز در زانو زنان را کاهش میدهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ارزان ترین راه برای جلوگیری از ابتلا به واریس شستن پاها با آب سرد است.
❌پس از اتمام کار روزانه پاهایتان راپنج دقیقه در تشت آب سرد قرار دهید و ماساژ دهید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
در همایش هنر و سلامت
دکترعلویان رئیس انجمن هپاتیت
در بخش سخنرانی این ۲۰عادت غذایی را باعث سلامتی و عدم ابتلا به دیابت ، سکته قلبی و کبد چرب برشمردند ..👇👇
۱- چای را اندکی سرد بنوشید تا سرطان مری نگیرید .
۲- قندهای قندان را ریزتر کنید .
۳- هیچ وعده غذایی را حذف نکنید .
۴- از گیاهخوار شدن صرف نظر کنید بدن به مواد گوشت نیازمند است .
۵- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید .
۶- آب فراوان بنوشید .
۷- چیپس را دشمن خود بدانید .
۸- غذا را به خوبی بجوید .
۹- ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید .
۱۰- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید.
۱۱- برنج را آبکش نکنید .
۱۲-با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید .
۱۳- با نوشابه قهر کنید.
۱۴- نان سبوس دار میل کنید .
۱۵- دیر شام نخورید.
۱۶- مصرف ماهی را جدی بگیرید.
۱۷- به یکدیگر برای خوردن شام بیش از حد تعارف نکنید .
۱۸- کافیست هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید .
۱۹- میوه فراوان بخورید .
۲۰- به خوردن سبزیجات عادت کنید .
با انتشار این پیام به بهبود سلامتی هموطنان کمک کنیم. سالم و تندرست باشید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دلایلی که باعث می شود همیشه خسته باشید:*
🔹صبحانه کامل نمی خورید
🔹آب کافی مصرف نمی کنید
🔹آهن کافی مصرف نمی کنید
🔹 بیش از اندازه کار میکنید
🔹 تیروئید کم کار دارید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
رابطه موفق، رابطهای است که افراد در آن حساب و کتاب نمیکنند!
بلند مدت به هم نگاه میکنند. به عنوان ثروت به هم نگاه میکنند و وظیفه خود میدانند از هم حمایت کنند.
💞💞💞💞💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر برای ساختن زندگیای که دوست دارید نجنگید؛ در نهایت مجبور خواهید شد تمام عمر خود را صرف رویارویی
با زندگیای کنید که هیچ علاقهای به آن ندارید!
⚜ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠اگر از درون، دچار مشکل هستیم؛ ابتدا خودمان را درمان کنیم و سپس ازدواج کنیم...!
✨مواظب باشید که ازدواج، درمانگاه نیست که مشکلات را درمان کند.
🌷💞🌷💞🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan